رویا به مثابه واقعیت در محاکمه کافکا

برآورد زمان مطالعه:‌ ۱۹ دقیقه

برای صد و سی و سومین سالگرد تولد این بزرگمرد ادبیات جهان

بیداری درون کابوس

رویا به مثابه واقعیت در محاکمه کافکا

آلوین جی. سلتزر – برگردان غلامرضا صراف – منبع

جهان فرانتس کافکا برای هر کس که در عمرش یک بار کابوس دیده، بی‌واسطه آشناست. در این جهان، زندگی‌های روزمرهٔ ما درون ابعاد غریب و در عین حال قابل باوری استحاله یافته و واقعیت‌شان چنان مقاومت‌ناپذیر شده که هیچ‌گاه به فکرمان خطور نمی‌کند تا این وضعیت‌های هولناک را که ناگهان خود را در آنها می‌یابیم، به پرسش بگیریم. مردی به حشره تبدیل می‌شود و تعجبش از این نیست که چگونه چنین چیزی ممکن است، بلکه فقط می‌خواهد بداند چگونه می‌تواند بدن تازه‌اش را بهتر حرکت دهد. در جهانی که احتمالات جایگزین امکانات شده‌اند، همچنان دلمشغول منطبق شدن با زمینه‌ها و فرضیه‌های تازه می‌مانیم تا بر سر گمانه‌زنی‌های بی‌فایده زمان را هدر دهیم. اگر، در خواب‌هایمان، خود را در رودخانه‌ای مملو از تمساح بیابیم، بی‌درنگ چنان حواسمان معطوف به زنده بیرون آمدن از آنجا می‌شود که فکر نمی‌کنیم چگونه در آن مکان گرفتار شدیم، یا اینکه چقدر مخمصه‌مان نامعقول است. معقول یا نامعقول، زندگی‌های ما در معرض مخاطراتی ترسناک است و بهتر است به بازگشت صحیح و سالم به زمین فکر کنیم.

یا مردی دستگیر می‌شود و از آن لحظه به بعد، زندگی‌اش را سلسله‌ای از بحران‌های بی‌سابقه‌ای می‌یابد که نه می‌تواند بر آنها غلبه کند و نه قادر به درکشان است. نتیجه اینکه، پیوسته دلایل را از دست می‌دهد تا اینکه سرانجام به سوی مرگ کشیده می‌شود- در لحظه‌ای که بیدار نمی‌شود، بلکه خیلی ساده می‌میرد. چون پیامدها واقعی‌اند، پس وضعیت‌ها هم باید واقعی باشند. نیاز به توجیه اضافی نیست: آنها خیلی ساده وجود دارند و باید در چارچوب خاص خودشان با آنها روبرو شویم.

در مورد کافکا چیزی که به نظر من از همه مهم‌تر می‌رسد، صداقت تمام و کمال بینش اوست-سر باز زدن‌اش از پوزش به خاطر داشتن این بینش یا اینکه بخواهد تا حدی آن را برای خوانندهٔ متعارف خوشایندترش کند. او بدون هیچ گونه توضیحی ما را صرفاً در جهان‌اش به جلو می‌راند و آن چه را که آن جا می‌گذرد، بی هیچ نظر یا تفسیری نشان‌مان می‌دهد. این جهان، چه شبیه واقعیت حقیقی ما باشد چه نباشد، حاوی واقعیتی روان‌شناختی‌ست که بی هیچ تردیدی ما را قادر به پذیرش آن می‌سازد. در این فضای سراسر آشوب‌زده، توجه ما باید معطوف به بقا باشد، نه تهذیب. رمان‌های کافکا بُعد فلسفی دارند، اما قدرتشان جای دیگری نهفته است. این فشردگی بینش اوست که توجهمان را جلب می‌کند، نیروی عاطفی بی‌وقفه‌ای که با آن ما را در دام واقعیت‌اش نگه می‌دارد.

بی‌شک «محاکمه» یکی از سرسختانه‌ترین آثار نیمهٔ اول قرن بیستم است که در آنها آشوب خلق شده و منتقدان آن را در بسیاری از سطوح معنایی تفسیر کرده‌اند، از جمله از این منظر که تا حدودی رمانی کسل‌کننده است که نهادهایی خاص و تاثیرشان بر فرد را برجسته می‌کند. اما در حالیکه کتاب قطعاً پذیرای تفاسیر اجتماعی، سیاسی و دینی است، به نظر می‌رسد کافکا می‌خواسته از هر گونه توضیح سهل‌الحصول دوری کند. این مهم است که ما هیچ گونه تلاشی جهت تقلیل امر ناشناخته در جهان او به تمثیل‌های هدایت‌پذیر شناخته‌شده در جهان خودمان انجام نمی‌دهیم. تقریباً تمام آن تکه‌های ناتمام یا حذف شده به دست نویسنده در صراحتی شریک‌اند که به میزان بسیار زیادی با معنی کلی آن چه کافکا درنهایت بخش‌های اصیل کتابش می‌دانست، فرق داشت. به نظر می‌رسد قصد او خلق جهانی بوده که در آن مسائل به طور اتفاقی برای آدم‌هایی رخ می‌دهد که تنها خطایشان این بوده که در آن لحظه آنجا بوده‌اند. جوزف کا. شاید سزاوار تقدیرش بیش از هر آدم دیگری باشد شاید هم نباشد، ولی وقتی به این نتیجه می‌رسیم که او را نیروهایی خصمانه بنا به دلایلی خاص انتخاب کرده‌اند، معنایی را به تجربه‌اش تحمیل کرده‌ایم که کافکا دقت زیادی به خرج می‌داد تا از آن ممانعت کند. به محض اینکه علت‌ها را برای توجیه معلول‌ها می‌یابیم، مسائل به طریقی دلگرم‌کننده بامعنا می‌شوند تا این بالقوگی‌های آشوب‌زده در زندگی‌های ما را پس بزنند و وحشت را به سکون وادارند تا تسلیم هوشمندی ما بشوند. «محاکمه»، مثل همهٔ خواب‌های ما، عناصری کافی از واقعیت‌های روزمره‌مان را مجسم می‌کند تا ما را برای جست و جو در جهت معناهایی وسوسه کند که در طول یک روز عادی داریم، زمانی که به نظر می‌رسد ذهن آمادهٔ تفسیر رویدادهاست. اما آشکار است که کافکا هیچ قصدی برای ایجاد این نوع خاطرجمعی برای خواننده نداشت: آن تکه‌هایی که به نظر می‌رسد شرح می‌دهند چرا کا. می‌توانست قربانی مناسبی بوده باشد، عامدانه حذف شده‌اند تا به ما جسارت دیدن مخمصه‌اش را همچون وارسی اکسپرسیونیستی گناه سرکوب‌شده‌اش عطا کنند. قطعاً خود محاکمه یک استعاره است، اما تا چه میزان می‌توانیم آن را تحلیل کنیم بی آنکه بینش کافکا را تحریف کنیم؟ برای پاسخ، اول باید فرضیه‌هایی را که در «جهان» رمان عمل می‌کنند، در نظر بگیریم.

در یکی از تکه‌هایی که به دست نویسنده حذف شده، کا. در روز دستگیری‌اش برای بازپرس شرح می‌دهد که چرا این رویداد در غافلگیر کردن او ناکام ماند:

کسی به من گفت-به خاطر نمی‌آورم چه کسی-که چه خوب است وقتی آدم صبح از خواب بیدار می‌شود، دستکم در مجموع همه چیز را بی هیچ جابجایی درست همان جایی بازبیابد که شب گذشته بوده است. مگر نه اینکه در خواب و رویا دستکم ظاهراً در حالتی ماهیتاً متفاوت با عالم بیداری به سر می‌بریم، و همان طور که آن مرد کاملاً به‌درستی گفت، باید از حضور ذهن، یا به عبارت دقیق‌تر، تیزهوشی بی‌پایان برخوردار بود تا با بازکردن چشم‌ها هر آنچه را که هست به‌اصطلاح در همان جایی به چنگ آوریم که شب گذشته رها کرده‌ایم. هم از این رو به گفتهٔ آن مرد لحظهٔ بیدار شدن مخاطره‌آمیزترین لحظهٔ روز است. اگر آن را از سر بگذرانیم، بی‌آنکه از جای خود به جایی دیگر کشیده شویم، می‌توانیم تمام روز آسوده‌خاطر باشیم. (محاکمه، ترجمه علی اصغر حداد، نشر ماهی، چاپ اول، ۱۳۸۷، ص ۲۴۵)

شاید فقدان ظرافت در این تکه توجیه‌کنندهٔ تصمیم کافکا برای حذف آن باشد، اما این کلمات شدیداً برای بیرون آمدن از دهان کا. نامناسب هم هستند، کسی که ناکامی اصلی‌اش ناتوانی برای وفق دادن خویش به شیوه‌ای جذاب با وضعیت کاملاً تازهٔ امور است. «محاکمه» اساساً دربارهٔ مردی است که یک روز صبح «آماده» ی بیدار شدن نبوده؛ در این مخاطره‌آمیزترین لحظهٔ روز، زندگی‌اش را کاملاً تغییر یافته به دست واقعیت دستگیری‌اش می‌یابد. البته از منظر ظاهری، کمی متفاوت‌تر از روز پیش است و همین نکته این تصور غلط را در کا. به وجود می‌آورد که فکر کند هنوز در همان جهان زندگی می‌کند، همان قوانین، ارزش‌ها و فرضیه‌ها را پیش‌بینی کند. بنابراین او در همان مسیر زندگی معمولی قبلی‌اش ادامه می‌دهد و دستگیری عجیب‌اش را در پرتو واقعیت روزمره در نظر می‌گیرد. به معنای دقیق کلمه، احتمال اشتباه هست، امکان نیرنگ؛ قطعاً یک جور مشکل و دردسر-اما در هر صورت، چیزی‌ست که می‌توان با آن به شیوه‌ای خردمندانه و عقلانی برخورد کرد. از اینجا به بعد، او به جنگی که مبتنی بر فرجام‌خواهی پرونده‌اش نزد مقامات است، ادامه می‌دهد، با وکیل خصوصی‌اش بحث می‌کند، ارتباط‌هایی در دادگاه پیدا می‌کند، اطلاعات جمع می‌کند، وکیلی استخدام و بعد اخراج می‌کند و غیره-همهٔ اعمال معقول در چنین دوراهی‌ای رخ می‌دهند. اما پس چرا همه‌شان بی‌تاثیرند؟ چرا کا. جایی در جدال‌اش برای دفاع از بی‌گناهی خویش ندارد؟

اینجاست که می‌توانیم دربارهٔ احساسات سرکوب‌شده‌اش حرف بزنیم و محاکمه را همچون استعاره‌ای اکسپرسیونیستی برای وجدان معذب کا. ببینیم، و مرگش را در پایان همچون تحقق میل شدید به خودکشی بر پایهٔ قضاوت شخصی خودش. یا می‌توانیم دربارهٔ نیروهایی حرف بزنیم که کا. را سرمی‌دوانند و آنها را همچون نهادهای تعریف‌پذیر مشخصی به جا آوریم که انسانی را به پای میز محاکمه می‌خوانند و مدعی‌اند که دارد بهای گناهانش را می‌پردازد. قطعاً این رمان تمام این موجبات را فراهم می‌سازد و ما نمی‌توانیم آنها را نادیده بگیریم، اما ضمناً باید دربرابر ترجمهٔ آشوب در این اثر کافکا به چارچوب‌های ارجاعی معمول خودمان مراقب باشیم، چون به نظر می‌رسد درونمایهٔ این کتاب به طرزی تفکیک‌ناپذیر منوط به بینشی مبتنی بر آشوب تام و تمام است.

از این لحظه به بعد کا. تحت دستگیری محسوب می‌شود، جهان ایمن پیشین‌اش جایش را به جهانی آکنده از ناشناخته‌ها داده است. گرچه دستگیر شدن کا. او را برای ادامهٔ زندگی عادی‌اش آزاد باقی می‌گذارد، ولی زندگی‌اش دیگر همان نیست که پیشتر بوده، چون هرگز شرایط مرموز تازه‌اش را نمی‌پذیرد. هرچند در طول رمان بر بی‌گناهی‌اش پافشاری می‌کند، اما اصلاً نمی‌تواند اتهامات وارده علیه خود را بداند و از این رو در تلاش دیوانه‌وارش برای دفاع از خویش، هرگز سردرنمی‌آورد که چی کمکش کرده و چی آسیبش زده. در این زمینهٔ تازه، او هرگز نمی‌داند قضاتش چه کسانی‌اند، معیارهایش ممکن است چه چیزهایی باشد و از چه قوانین تازه‌ای باید پیروی کند تا بر آنها به نحوی مطلوب تاثیر بگذارد. با این حال، سکوت طرف مخالف‌اش او را به درون کردوکاری دیوانه‌وار می‌کشاند که تماماً بی‌دلیل است. بارها قسم می‌خورد که خودش را از این وضعیت غیرقابل تحمل جدا نگه دارد، اما به لحاظ روان‌شناختی این کار را ناممکن می‌یابد؛ نتیجه این که همچنان ابتکار عمل را به دست می‌گیرد تا وقتی که درون وضعیتی سرشار از اشتغال ذهنی نسبت به پرونده‌اش بلعیده شود. از جهتی، او در آخر به دست ناتوانی خودش در پذیرش عاملی ناشناخته که در مقام جزء همیشه حاضر زندگی‌اش هست، محکوم می‌شود. سرانجام در جدال‌اش برای رسیدن و شناسایی مقامات بالای رسمی چنان بی‌باک می‌شود که گویی هلاکت‌اش را خودش رقم می‌زند؛ وقتی وکلای مدعی‌اش سکوت و گمنامی‌شان را حفظ می‌کنند، نبردش هرچه بیشتر شبیه جنگیدن با حریف خیالی می‌شود. نامرئی بودن‌شان به طور فزاینده‌ای در تخیل کا. عمل می‌کند، مجبورش می‌کنند تا هرچه عمیق‌تر درگیر شود، گویی هر روز شکست است و هیچ پیشرفت تازه‌ای به بار نمی‌آید. در ابتدا از مرموز بودن محاکمه‌اش مضطرب است، بعد احاطه‌اش می‌کند و بالاخره از دست‌اش به ستوه می‌آید، تا وقتی که تنها دلمشغولی زندگی‌اش می‌شود. او با تخیل خودش در دام خلایی می‌افتد، به دست هوش خودش شکنجه می‌شود و با طبیعت انسانی‌اش مغلوب می‌گردد.

به جز بیان خود دستگیری در اول کتاب، به نظر نمی‌رسد هیچ ردی در رمان باشد که بخواهد نقش دادگاه. را در آوردن کا. به محاکمه برجسته کند. اگر او واقعیت دستگیری‌اش را بی‌چون و چرا پذیرفته بود، شاید به زندگی عادی تا مرگ طبیعی خویش ادامه می‌داد، چون هیچ گونه سرنخی در دست نیست مبنی بر اینکه دادگاه مجازات را پس از احکام‌اش اِعمال کرده باشد. انسان به خاطر کل زندگی‌اش تحت قدرت قانون می‌ماند، اما این ضرورت حرکت‌هایش را محدود نمی‌سازد، سبک زندگی‌اش را تغییر نمی‌دهد یا باعث نمی‌شود حساسیت بیش از حد نشان دهد. ولی البته از منظر روان‌شناختی چنین وضعیتی غیرقابل‌تحمل است و از منظر فکری هم غیرقابل‌دفاع. اذهان ما نمی‌توانند در برابر معما به حال خود بمانند: آنها در یافتن علل صحیح برای معلول‌ها سماجت می‌کنند، تناقضات را درون شکلی از شناخت به‌دردخور حل می‌کنند و خطوط و چهره‌هایی برای امر نامعلوم خلق می‌کنند. مفهوم نیستی برای ذهنی که نیاز به فرض صحت منطقی پیش از عمل دارد، تحمل‌ناپذیر است.

وقتی کا. برای مشاوره پیش وکیل می‌رود، اطلاعاتی که دریافت می‌کند تماماً بی‌ارزش است، چون ذهن‌اش ابداً نمی‌تواند آنها را به کار گیرد. در هر مرحله شرایط لازم وجود دارند- بی پایان- و بی‌شمار نتایجی که این پیشگویی را که کدام مسیر عمل در درازمدت مفیدتر خواهد بود، ناممکن می‌سازند. این زمینهٔ تازه نه تنها از قطعیت‌ها یا حتی احتمالات تهی شده بلکه از هر گونه اصل پیشینی هم خالی شده که شاید درنهایت به یک جور شکل حداقلی از شناخت تجربی ختم شود. تمام عبارات وکیل آکنده از تناقضاتی است که هرگونه تلاش برای تفسیر را نقش بر آب می‌کند و چون هر عملی بر مبنای آنها به‌راحتی می‌تواند دشمنی مقامات رسمی را برانگیزد و پروندهٔ کا. را دچار تعویق بیشتری کند، از کا. کاری جز انتظار برنمی‌آید- که وضعیتی است که پیشتر آن را غیرقابل تحمل یافته بود.

از این گذشته، وقتی نومیدانه سوی تیتورللی می‌شتابد، نقاش او را بر مسیر همان هزارتو قرار می‌دهد-گرچه اینجا بیشتر عواطف اوست که ناکام می‌ماند تا فکرش. تیتورللی درحالیکه تلاش می‌کند به او امید و جسارت برای تبرئه شدن بدهد، اما هرگونه پافشاری‌اش در تضاد با ادعاهای قبلی‌اش قرار می‌گیرد تا جایی که کا. با همان افسردگی‌ای که آمده بود، آنجا را ترک می‌کند. و حتی هنگام رفتن هم سردرگمی کا. به حدی وخیم است که وقتی تیتورللی به عنوان نقاش تلاش می‌کند نسخه‌های متعدد تصویری واحد را به او بفروشد، با اشارهٔ ضمنی به تمایزهایی که کا. اصلاً قادر به دیدن‌شان نیست، نقش خود را به عنوان مشاوری حقوقی تکرار می‌کند. اینجا خستگی عاطفی و فکری کا. به اوج خود می‌رسد و تصمیم می‌گیرد قید مقامات به‌اصطلاح بالا را بزند و خودش پرونده را در دست بگیرد.

و هرچه استقلال‌اش بیشتر می‌شود، انزوایش کامل‌تر می‌گردد؛ او چنان از جزئیات فنی پرونده‌اش خسته و مستهلک شده که آرام‌آرام و ناخودآگاهانه از کوچک‌ترین حمایت سایر انسان‌ها نیز دوری می‌کند. تا اینجا، جدال‌اش با دادگاه برایش مایهٔ تفریح و تسکین بوده، اما از اینجا به بعد، همه چیز مثل زمان قبل از دستگیری‌اش، نامربوط به نظر می‌رسد-تا آنجا که تمام روابطش را با همکاران، مستاجران، بستگان و زنان دربرمی‌گیرد. مطمئناً کا. هیچ‌گاه در گذشته، روابط نزدیک و زیادی نداشته، اما حتی در این صورت هم، هرچه رمان جلوتر می‌رود، به نظر تنهاتر می‌رسد. در فصول اولیه، تقریباً متکی به آدم‌هاست تا شاید بتوانند اطلاعاتی را که می‌خواهد به او بدهند، اما تمام منابع در کمک به او درمی‌مانند و آن‌قدر از ارتباط با آنها دوری می‌جوید تا تنها در کلیسایی تاریک می‌ماند و آنجا آخرین کلام وضعیت ناجورش را در قالب تمثیل از زبان کشیش زندان می‌شنود.

تمثیل دربان به‌نظر تاکید دوباره‌ای‌ست بر نقطهٔ اوج تک‌افتادگی آدمی که بر در قانون می‌کوبد، چون هر در فقط برای یک نفر درنظر گرفته شده است. اما این تمثیل خلاصهٔ وضعیت کا. از آغاز زمان هم هست، گویی دربان معادل معنوی بازرس، وکیل، نقاش و زنان مختلفی نظیر لنی (که نگهبان ورودی اتاق وکیل است) می‌شود. هرچه تمثیل جلوتر می‌رود، شباهت‌ها چشمگیرتر می‌شوند، تا جایی که دادگاه به‌نظر پذیرای تمام نهادهایی می‌رسد که ارزیاب انسان‌اند؛ چه شخصی، سیاسی، اجتماعی، هنری یا دینی، همگی شبیه و دربرگیرندهٔ دادگاهی می‌شوند که کا. به دنبال ورود به آن است. هرچند داستان تابع تفاسیر بدیل بسیاری است تا جایی که کا. درنهایت برآمدن از پس توصیهٔ پرتفصیل وکیل را ناممکن می‌یابد. تعجبی ندارد که وقتی می‌خواهد کلیسا را ترک کند، به اوج گیجی، بی‌پناهی و یاس رسیده است تا جایی که با رقت تمام پی می‌برد نمی‌تواند به‌تنهایی راه‌اش را در این تاریکی پیدا کند. مثل فصل آخر رمان «مرد معتمد» هرمان ملویل، تاریکی به استعاره‌ای بی‌واسطه برای وضعیت بنیادی انسان در این جهان تبدیل می‌شود.

با این حال، کشیش آن جا که می‌گوید «ضرورت ندارد همه چیز را به عنوان حقیقت بپذیری، تنها باید آنها را به عنوان ضرورت بپذیری» و بعد «دادگاه هیچ چیز از شما نمی‌خواهد. شما را می‌پذیرد وقتی می‌آیید و عذرتان را می‌خواهد وقتی می‌روید.» مستدل‌تر و شفاف‌تر از هر کسی کا. را نصیحت می‌کند. کا. اولین عبارت را چون بیش از حد «نومیدکننده» است رد می‌کند، اما همین به‌خوبی اشتباه اصلی‌اش را جمع‌بندی می‌کند؛ عبارت اول قرار بوده تنها وقتی پذیرفته شود که او آن را بفهمد تا اینکه پذیرفتن‌اش چیز سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده‌ای باشد صرفاً به این خاطر که معلوم است، واقعی است و به قدر کافی نیرومند تا هر کسی را که تلاش دارد در برابرش مقاومت کند، از پادرآورد. کسی که استطاعت انتخاب عناصری از واقعیت را ندارد، بدون اینکه زندگی‌اش را به خطر بیفکند، صرفاً تبعیت خواهد کرد؛ اگر قرار به بقای انسان است، او باید بیشتر مشتاق پذیرش باشد تا امیدوار فهم. دومین عبارت هم، با پافشاری برای احقاق حق در برابر بی‌اعتنایی دادگاه، به نظر اشاره‌ای ضمنی می‌رسد به ناموجودیت آن به مثابه هستی‌ای متمایز از فردیت انسانی که خالق آن است و مشتاقانه تسلیم‌اش می‌شود. کا. مدت‌هاست چنان از قید قانون آزاد شده که هیچ گونه احساس اجباری برای جستن آن و ایجاد اقتداری که با آن مورد قضاوت قرار بگیرد و نیروی‌اش نابودش کند، ندارد.

اگر صحت آخرین حرف‌های کشیش زندان را بپذیریم، آن‌گاه فصل نهایی کتاب عملاً گیج‌کننده است، مگر اینکه خود کا. را در مقام قاضی و جلادش تفسیر کنیم. قطعاً شاهدی بر این مدعا وجود دارد: کا. پس از جدال اول‌اش با مردانی که آمده بودند تا او را روانهٔ مرگ کنند، ناگهان و برای اولین بار، وامی‌دهد و به بیهودگی مقاومت واقف می‌شود.

با خود گفت: «تنها کاری که در این لحظه از دستم برمی‌آید» و یکنواختی گام‌هایش با گام‌های آن دوی دیگر، فکرش را تایید کرد، «تنها کاری که در این لحظه از دستم برمی‌آید این است که تا آخر کار شعور آرام و نظم‌دهنده خود را حفظ کنم. همیشه می‌خواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود. آیا بجاست که نشان دهم از این محکامهٔ یک ساله هم درسی نگرفته‌ام؟ بجسات که کارم به عنوان انسانی کودن به پایان برسد؟ بجاست که به‌حق درباره‌ام بگویند که می‌خواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان می‌خواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمی‌خواهم درباره‌ام چنین چیزی گفته شود. ممنون‌ام از این که این آقایان ِتقریباً لال و نفهم را در این راه همراهم کرده‌اند و بیان گفتنی‌ها را به خودم واگذاشته‌اند.» (همان، ص ۲۱۷)

کا. به محض اینکه عزم‌اش را جزم می‌کند که تا پایان خونسرد و منطقی باشد، برای اولین بار قاضی خودش می‌شود و از این لحظه به بعد، شروع به هدایت دستگیرکنندگان‌اش می‌کند که فوراً ضرباهنگ قدم‌هایشان را با او یکی کرده‌اند، گویی سه نفر همزمان با یک نفر به جلو می‌روند. با این حال، قرار است این واگذاری تازه از جانب کا. را چگونه تفسیر کنیم؟ آیا این کار او را ظاهراً ستودنی‌تر از پیش می‌سازد؟ به یک معنا، ما به موضع تازهٔ پیش‌قراولی او احترام می‌گذاریم- حداقل اینکه دیگر قربانی نیست، اما محرک قضاوت خود هست. یا آیا حالا واقعاً قربانی‌تر از پیش است؟ او با پذیرش و توجیه گناه خویش، درون نیروی مطلقی حل شده که پیشتر با آن مشغول مبارزه بوده و درنهایت غیرقابل تشخیص از خود دادگاه می‌شود. علاوه بر این، قصدش برای حفظ آرامش ذهنی و تحلیلی خویش تا پایان نشان می‌دهد که هنوز به بیهودگی تلاش‌اش برای روشن کردن وضعیتی که قادر به درک همه‌جانبه‌اش نبوده، واقف نشده است. آشوب را نمی‌توان عقلانی یا در آرامش تحلیل کرد؛ فقط باید آن را پذیرفت، همان طور که کشیش می‌گوید، تا بتوان با آن سازگار شد، سرسپرده‌اش شد و همچون جزئی لازم از زندگی با آن ادامهٔ حیات داد. کا. از لحظهٔ دستگیری‌اش، نومیدانه به دنبال توضیحی معقول برای توجیه آن بوده و هیچ چیز پیدا نکرده که بتواند با آن حس منطقی‌اش را ارضا کند. با این حال، وقتی سوی مجازات می‌برندش، ناگهان توجیهی برای آن می‌یابد، خودش را گناهکار می‌خواند و بر بهای عقل سلیم خویش از نو پافشاری می‌کند. اما جهان‌اش به چه شیوه‌ای ارزش این عقل سلیم را ثابت کرده است؟ همه چیز آن را تنزل داده و مغلوب کرده، بی‌ربط و بی‌ارزش‌اش ساخته. این جهان آشکارا در حالت‌های خیلی متفاوتی عمل می‌کند- حالت‌هایی که استدلال انسانی را در هر گام بحرانی‌تر می‌سازند و گویی تلاش فرد را برای تحمیل نظامی بامعنا بر آن دست می‌اندازند. شاید فرض کنیم، اگر بخواهیم، که این عالم طبق قوانین مشخصی حرکت می‌کند، اما تنها وقتی این قوانین را به ناشناخته‌بودن و کاملاً بیگانه بودن با ذهن‌مان می‌پذیریم که معطوف به مسیرهای منطقاً محدود باشند. ناتوانی کا. برای مقاومت دربرابر وسوسهٔ کشف و تعریف این قوانین تا سازگار کردن خودش با آنها، چیزی‌ست که او را به سمت محاکمهٔ خویش کشانده و حالا پافشاری دوباره‌اش بر همان ارزش‌ها، راهبرش به سوی مرگ است. با این حال، حتی طنزآمیز هم نیست که عملاً او باید با فکر به مجازاتی که چنین سخت علیه‌اش جنگیده بود، احساس تسکین عجیبی بکند، چون بالاخره موفق شده با معنایی در آن نفوذ کند: در این جهان، انسان باید به دست مافوق‌هایش محاکمه شود و گناهکار باید به مرگ محکوم شود. تنها بیگناهان سزاوار زیستن‌اند و از قرار معلوم او آن قدر که باید بیگناه نبوده است.

کا. با این معنای مبتنی بر عقل سلیم زندگی می‌کند و تنها چند دقیقه با آن احساس آرامش می‌کند، چون بعداً که دراز کشیده بر زمین ناظر جلادان خویش است که در تدارک سلاخی اویند (و خسته‌تر از آن است که چاقو را از آنها بگیرد-وقتی به این نتیجه می‌رسد که قرار است این کار را بکند-که آن را توی سینه‌اش فرو می‌کنند)، ناگهان متوجه هیئتی انسانی می‌شود که با دو دست از هم گشوده مقابل پنجره ایستاده است.

چه کسی بود؟ یک دوست؟ انسانی شریف؟ کسی که سرِ همدلی داشت؟ کسی که می‌خواست یاری کند؟ تنها یک نفر؟ همه بودند؟ هنوز کمکی یافت می‌شد؟ هنوز حرفی باقی بود، حرفی که از یاد رفته بود؟ به‌یقین حرفی وجود داشت. منطق به‌راستی تزلزل‌ناپذیر است، اما در برابر انسانی که می‌خواهد زندگی کند، تاب مقاومت ندارد. قاضی‌ای که او هرگز ندید کجا بود؟ آن دادگاه عالی که او هرگز به آن راه نیافت کجا بود؟ دست‌ها را بلند کرد، انگشت‌ها را از هم گشود.

اما دست‌های یکی از آقایان بر گلوی کا. نشست و در آن حال دیگری کارد را تا عمق قلب او فرو کرد و آن‌جا دوبار چرخاند. کا. با چشمان بی‌فروغ هنوز می‌دید که آقایان نزدیک چهره‌اش، گونه بر گونهٔ هم، پایان کار را نظاره می‌کنند. گفت: «مثل سگ!» چنان می‌نمود که انگار شرم عمری طولانی‌تر از او خواهد داشت. (همان، ص ۲۰-۲۱۹)

این پایان گویی از سر نومیدی مبهم شده، اما تغییر احساس کا. کاملاً آشکار است. ناگهان تمام شک سابق‌اش به ابزاری برای شکنجه‌اش بدل می‌شود-گرچه این بار با تفوق منطقی وارد چالش می‌شود که یارای ایستادگی دربرابر انسانی را ندارد که می‌خواهد به زندگی ادامه دهد اما مجبور است تسلیم قدرتی برتر از غریزه و ارادهٔ بشری‌ای شود که سرانجام زندگی را بالاتر از عقل قرار می‌دهد. حیات نامعقول به مرگ معقول ارجحیت دارد—و مگر عقل چیست جز شیوه‌ای دلبخواهی برای نگاه کردن به چیزهایی که در وهلهٔ اول، از هر نظر، نامرئی‌اند؟ گذشته از این، او چه مدرکی از دادگاه، قضات و تمام آن اشباح و نیروها در دست داشت که ذهن‌اش را طعمهٔ خویش کرده بودند، یا شاید هنوز هیچ گونه وجود واقعی بیرون از آن ذهن نداشتند؟ از وقتی کشیشی توجه دادگاه به کا. را انکار کرده بود («دادگاه هیچ چیز از شما نمی‌خواهد. شما را می‌پذیرد وقتی می‌آیید و عذرتان را می‌خواهد وقتی می‌روید.»)، شاید او حقیقتاً خودش را به این مرگ فلاکت‌بار محکوم کرده بود، به خاطر ناکامی در تصدیق غیاب تام و تمام همهٔ نیروهای برتر از خودش. درعوض قوانینی برای پر کردن این خلاء خلق کرده بود و چنان در آنها گرفتار شده بود که با مهار زندگی ومرگ او تمام شده بودند.

اما آیا واقعاً این کشیش قابل اتکاتر از دیگر آدم‌هایی بود که کا. را نصیحت کرده بودند؟ ظاهراً این طور نیست، چون تصدیق آزادی کا. در خلایی وجودی آشکارا او را از چنگ قاتلان‌اش نجات نداده بود. این که کا. قطعاً به دست مخلوق خیال خویش کشته نشده بود، می‌تواند تنها به این معنی باشد که دادگاه و منادیان‌اش، گذشته از همه چیز، وجودی مستقل دارند. وعدهٔ پنهان‌شده به دست اصالت وجود را فقط باید همچون توهمی دیگر دید.

کمی پیش‌تر، کا. خودش را تسلیم بیهودگی هر مقاومتی کرده بود و تصمیم گرفته بود ذهن‌اش را «تا پایان آرام و تحلیلی» نگه دارد (قولی که پیشتر بارها داده و شکسته بود). با این حال، با تلاش برای تفسیر پدیدهٔ توضیح‌ناپذیر دیگری تقریباً بی‌درنگ پایش درون جدالی لغزیده بود: انسانی با دستانی ازهم‌گشوده ایستاده برابر دریچهٔ پنجره. قطعاً این چهره محرک است-اما همان طور که تمام پدیده‌های زندگی ما چنین‌اند: خطر در تلاش برای تفسیر آنها در مقام پیام‌هایی نمادین از نیرویی مافوق‌تر نهفته است. در «ادیسه»، یک جفت عقاب در حال پرواز علامت تب و تاب تفاسیری است که یکی خوش‌یمن تعبیرشان می‌کند و دیگری شوم و غیره. بنابراین انسان می‌تواند همهٔ پدیده‌ها را مثل ردیفی از تست‌های رورشاخ قرائت کند یا به جایش مثل کشیش که کا. را نصیحت کرد، خودش را با پذیرش همهٔ چیزهای ضروری راضی کند تا چیزهای حقیقی. اما کا. به محض اینکه چهره را پشت پنجره می‌بیند، دست به یک جور تفسیر می‌زند و چنان سریع احتمالات را بنا می‌کند که در چشم به هم زدنی تبدیل به نمادی از نوع بشر می‌شود که منتظر کمک است. بی‌درنگ تصمیم قبلی‌اش را فراموش می‌کند، هم ذهنی و هم جسمی شروع به واکنش نشان دادن به این «حقیقت» تازه می‌کند، درست در زمانی که قرار است قلب‌اش به وسیلهٔ چاقوی «ضرورت» دریده شود. شاید در این عمل آخر حقیقتی نباشد، با این حال او را می‌کشد. سرطان (یا در مورد خود کافکا، سل)، شلیکی تصادفی، یا کامیونی که از کنترل خارج شده می‌توانند دیگر حقیقتی نداشته باشند، اما این کار را به‌خوبی انجام می‌دهند.

اگر هیچ چیز دیگری هم از جدال کا. ندانیم، حداقل مجبوریم بیهودگی تلاش‌اش را برای کار کردن در جهانی که دیگر ربطی به نیروهای عقلانی ما نخواهد داشت، تصدیق کنیم. مسائل بی‌توجه به اینکه ما می‌توانیم توجیهی برایشان بتراشیم یا نه اتفاق می‌افتند و نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که با چانه‌زنی راه خویش را به طرف وضعیتی راحت‌تر و سرنوشتی قابل تحمل‌تر پیدا کنیم. آزادی ما، اگر واقعی باشد، محدود است. زندگی در نهایت کابوس است، چون نیروهایی ناشناخته فراسوی کنترل ما وجود دارند که هیچ میزانی از سلامت روانی نمی‌تواند حافظ ما در برابر آنها باشد. نیستی انتخاب نیست بلکه واقعیت است؛ تنها انتخابی‌ست که برایمان می‌ماند، چه آن را بپذیریم چه به جدال در برابرش ادامه دهیم. ما در هر حال می‌میریم، اما اشارهٔ ضمنی [رمان] این است که کا. می‌توانست با منزلتی کمی بیش از یک سگ بمیرد.

مرگ کا. در نهایت به توضیح‌ناپذیری دستگیری اوست، چون خواننده، مثل کا. ، بالاخره باید آن چه را که او قادر به فهم‌اش نبوده بپذیرد. گرچه شاید بجاست که کتاب مثل زندگی کا. با نقصان تمام می‌شود، چون نارضایتی حاصل شدهٔ ما عملاً مناسب‌ترین واکنش به بینش مبتنی بر واقعیت کافکاست.

چون «محاکمه» را بالاخره باید اثری ناتمام تلقی کرد، تعجبی ندارد که پاسخ به بسیاری از پرسش‌های ناشی از این بحث را ناممکن بیابیم. گرچه برای من آشکار است که، با در نظر گرفتن تمام آن تکه‌ها و بریده‌های فصل‌هایی که که کافکا حذف کرد یا ناتمام گذاشت، این تصور از نو تقویت می‌شود که نویسنده می‌خواسته حتی‌المقدور بر بینش آشوب‌زدهٔ خود تاکید کند و قصد داشته از هر موضوعی که احتمال داشته منجر به توضیحات دم دستی و آسان‌یاب شود تاکیدزدایی کند، چون در غیر این صورت اسرارآمیز باقی می‌ماندند. درست مثل میکل آنژ که ترجیح داد چهار بردهٔ ناتمام باغ‌های بابل در شکل‌های ناقص‌شان باقی بمانند، به نظر می‌رسد کافکا هم فصولی را ناتمام گذاشت که با اشاره‌ای تلویحی به روشی استعاری یا تمثیلی (نظیر فصلی که در آن تیتورللی به‌وضوح همچون نماد هنرمندی دیده می‌شود که انسان را به سوی یک جور روشنگری سحرآمیز شهودی و زیبایی‌شناختی رهنمون می‌شود) می‌خواست قصه‌اش را به راحتی هرچه تمام‌تر به پایان برساند یا توجیهاتی روان‌شناختی برای رفتار شخصیت‌اش به دست دهد. از این رو، تاریخ ظاهراً پیچیدهٔ روابط کا. با والدین‌اش را حذف می‌کند که با تعریف کردن بیش از حد آشکار آن، احتمالاً گناه کا. را محدود میساخت. البته، فقدان چنین موضوع افشاگرانه‌ای، کا. را شخصیتی سست‌تر، خشک‌تر و احتمالاً با جذابیتی کمتر از آن چه می‌ساخت که در غیر این صورت می‌بود، ولی کافکا در هر حال پس‌زمینهٔ کا. را چیزی نامربوط در نظر گرفته بود، چون زمینهٔ جهان کا. پس از دستگیری‌اش، او را به طور کامل از گذشته‌اش جدا می‌کند. اگر امروز اساساً متفاوت از دیروز است، پس نمی‌توانیم از تجارب دیروز درس بگیریم؛ نمی‌توان آنها را به زمینه‌ای تازه منتقل کرد، بلکه باید همچون امری نامربوط به تجربهٔ امروز طردشان کرد.

فارغ از چگونگی تفسیر «محاکمه»، باید مراقب باشیم که درونمایهٔ کافکا را در چارچوب بینش آشوب‌زده در نظر بگیریم. گرچه رمان از منظر زیبایی‌شناختی نظم خوبی دارد، ساختار محکم است و تصاویرش پیوند والایی با هم دارند (نظیر درها)، استعاره‌ها و شباهت‌های نمادینی که به ما رخصت ِیافتن ِتشبیه‌ها و تمثیل‌های موجه را می‌دهند، اما نمی‌توانیم خودمان را به شرح و بسط یکی دو استثنای دیگر محدود کنیم یا معنایی واضح‌تر از آن چه را که توجیه‌پذیری‌اش محتمل‌تر بود، بر کتاب تحمیل کنیم. درحالیکه دادگاه به‌خوبی و جداجدا می‌تواند نظام دینی، قانونی، سیاسی، اجتماعی و روان‌شناختی را بازنمایی کند، باید تمام آنها را در آن واحد بازنمایی کند و در عین حال هیچ یک از آنها به طور کامل نباشد. چون آشوب در جهان کافکا در وهلهٔ اول آشوبناک است، چون از طبقه‌بندی و تعیین هویت انسان به منزلهٔ امری ناشناخته، آشنا یا چیزی آشکارا توضیح‌پذیر در واقعیت ما طفره می‌رود. در جهانی از امکانات نامحدود و ترسناک، احتمالات و قوانین تجربی را باید به مثابه مخلوقات مصنوعی و بی‌ربط نیاز ذهن انسان طرد کرد تا سایه‌ها را هرجا که می‌یابد پراکنده کند و فضاها را با چهره‌ها و واقعیت‌ها بپوشاند.

ما در هراس‌انگیزتذین کابوس‌هایمان اذیت می‌شویم، فلج می‌شویم و اغلب گرفتار چنگال‌های آدم‌ها و حیواناتی می‌شویم که به‌ندرت، اگر نه هیچ وقت، در زندگی معمول خویش با آنها مواجه می‌شویم. در چنین مواقعی، ما با تلاش برای تغییر منظر آنها به چیزی آشنا و بی‌ضرر، بر ترس‌مان غلبه نمی‌کنیم- بلکه با ذره‌ذرهٔ انرژی‌ای که داریم از چنگ‌شان می‌گریزیم. و در جهان فرانتس کافکا هم با تلاش برای تعریف و اهلی کردن نیروهای ناشناخته‌ای که از رهگذر راندن ما به درون وضعیت‌های عجیب، ناآشنا و نامعقولی که انسان‌ها نمی‌توانند امید غلبه بر آنها را داشته باشند و مانع منطق‌مان می‌شوند، به جایی نخواهیم رسید. در عوض باید تصورمان را از واقعیت گسترده کنیم تا چنین ناشناخته‌هایی را در بربگیرد و بعد به زندگی ادامه دهیم گویی که آنها آنجا نیستند- هرچند اگر کسی قدرت کامل بینش کافکا را احساس کند، چنین چیزی دیگر ممکن نخواهد بود.

رورشاخ: آزمونی روانی است که در آن افراد مورد معاینه تلقی خودشان را از لکه‌های جوهر می‌گویند و روانشناس بر اساس این تفسیر و تلقی، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی‌اش را تشخیص می‌دهد.

این مقاله ترجمه کامل فصل ششم کتاب زیر است:

Waking into Nightmare: Dream as Reality in Kafka’s The Trial, In «Chaos in the Novel, Novel in the Chaos»، Schocken Books, New York, ۱۹۷۴

اولین بار در شماره ۲۱ ماهنامه شبکه آفتاب (مهر و آبان ۹۳) منتشر شد، برای نودمین سال درگذشت کافکا.