مهارت در خواندن — محمدرضا باطنی

مقصود از این گفتار بیان موضوعی است که می‌‌توان آن را «مهارت در خواندن» نام گذاشت. در این گفتار از این بحث نخواهد شد که چه مطالبی به عنوان مواد خواندنی باید در برنامه فارسی دبیرستان یا دانشگاه گنجانده یا تدریس شود بلکه گفت‌وگو درباره خود خواندن است. هم‌چنین بحث ما درباره این نیست که چطور به نوآموزان باید خواندن آموخته شود، بلکه سخن از این خواهد رفت که فرد بالغی که خواندن آموخته یا به بیان دیگر «خط را می‌شناسد» چه شیوه‌هایی را باید در خواندن به کار برد که با صرف کمترین نیرو در حداقل زمان ممکن نوشته‌ای را بخواند و مقصود نویسنده‌ آن را درک کند.

به علت پیچیدگی خاصی که جوامع امروز پیدا کرده‌اند یک فرد مؤثر در اجتماع مجبور است هر روز مقدار زیادی نوشته بخواند. این نوشته‌ها بسته به حرفه و علایق افراد ممکن است نامه‌های اداری، گزارش‌های حرفه‌ای، طرح‌های تازه، کتاب، مجله، روزنامه، مقالات علمی و هنری و ده‌ها موضوع دیگر باشد. کمتر کسی است که تراکم مواد خواندنی در مقابل تنگی وقت برای او مسئله نگران‌کننده‌ای ایجاد نکرده باشد و کمتر کسی است که به علت این‌که نتوانسته نوشته‌ای را در زمان محدود و معین بخواند فرصت‌هایی را از دست نداده باشد و از این رهگذر متأسف نشده باشد. همه ما کتاب‌هایی داریم که منتظریم روزی وقت پیدا کنیم و آن‌ها را بخوانیم ولی شاید هیچ‌وقت این فرصت را به دست نیاوریم.

نیاز و فشار روزافزون برای افزایش سرعت خواندن در مقابل زمان، خواندن را از معنی «شناختن حروف و شناختن خط» خارج کرده و به صورت یک فن یا مهارت درآورده که جز عده معدودی مردم خوشبخت که آن را به‌طور تصادفی یاد گرفته‌اند بقیه باید آن را آگاهانه و با انجام دادن تمرین‌های لازم بیاموزند. امروز در کشورهای غربی، بالاخص در امریکا، به مسئله خواندن به عنوان یک مهارت توجه شده است. هم‌اکنون تعداد کثیری از دانشگاه‌ها و کالج‌های خوب امریکا دارای آزمایشگاه یا کلینیک خواندن هستند که از یک طرف به آزمایش و اندازه‌گیری و تحقیق در این زمینه اشتغال دارند و از طرف دیگر دانشجویانی را که مایل به آموختن مهارت در خواندن باشند تعلیم می‌دهند. علاوه بر این آزمایشگاه‌ها و کلینیک‌ها، صدها دوره تعلیماتی شبانه دایر شده که به همه نوع افراد فن خوب خواندن را یاد می‌دهند.

بعضی از سازمان‌های اداری و تجاری اجباراً کارمندان خود را برای کسب مهارت در خواندن به این کلاس‌ها می‌فرستند. از این‌ها گذشته، کتاب‌های فراوانی منتشر شده که فوت و فن خوب خواندن را به صورت خودآموز به خوانندگان خود می‌آموزند و تمرین‌های لازم را در اختیار آن‌ها قرار می‌دهند.

متأسفانه‌ ما در کشور خود به این مسئله کوچک‌ترین توجهی نکرده‌ایم. شاید برای بسیاری از مردم تازگی داشته باشد که بشنوند خواندن علاوه بر شناختن خط مهارتی است که باید آن را یاد گرفت. از آن‌جا که هیچ‌گونه مطالعه دقیق آزمایشگاهی درباره خواننده فارسی‌زبان صورت نگرفته، متأسفانه در این زمینه آمار و ارقامی نمی‌‌توان ارائه داد، ولی نشان دادن این‌که ما عموماً مهارت در خواندن را کسب نکرده‌ایم با توجه به مشاهدات روزمره شاید کار مشکلی نباشد. حتماً دیده‌اید که اکثر دانش‌آموزان و دانشجویان ما عادت‌ کرده‌اند که راه بروند و بلندبلند کتاب بخوانند. بسیاری از اینان اگر مجبور باشند در گوشه‌ای ساکت و‌ آرام بنشینند و آهسته کتاب بخوانند دچار پریشانی حواس می‌شوند و از ادامه خواندن ناتوان می‌مانند؛ حتماً دیده‌اید که دانشجویان دانشگاه برای فرار از زیر بار خواندن به چه تلاش‌هایی دست می‌زنند و چطور با استادان خود همواره کلنجار می‌روند. چه بسا که علت این گریز لااقل برای بعضی از آنان، در خواندن باشد زیرا خواندن مثل هر کار دیگری اگر همراه با رنج و زحمت باشد خوشایند نیست و انسان از هر کار ناخوشایندی گریزان است مگر این‌که مجبور به انجام دادن آن باشد.

آن‌چه در این گفتار ذکر خواهد شد نتیجه‌ تحقیقاتی است که در آزمایشگاه‌ها و کلینیک‌های خواندن در امریکا انجام شده است و از آن‌جایی که کلیاتی بیش نیست یقیناً با تغییراتی جزئی در مورد خواننده‌ فارسی‌زبان نیز مصداق خواهد داشت. ذکر این نکته نیز لازم است که غرض نگارنده این نیست در این گفتار شیوه‌های خوب خواندن را یاد بدهد. بلکه هدف جلب توجه اساتید زبان فارسی به موضوعی چنین پراهمیت است که تاکنون مورد توجه قرار نگرفته است.

ما در اوان کودکی وقتی تازه خواندن را یاد می‌گیریم، شناخت خود را با حروف آغاز می‌کنیم و در موقع خواندن حروف و کلمات را با صدای بلند تلفظ می‌کنیم. سپس مرحله‌ای می‌رسد که روی قسمتی از کلمه یعنی روی هجاها، متمرکز می‌شویم و بلند خواندن به حرکات لب و زبان و حنجره و تولید صداهای خفیف در گلو تبدیل می‌شود. پس از این، مرحله‌ دیگری می‌رسد که ما در هنگام خواندن نسبت به کل کلمه واکنش می‌کنیم و صداهایی که قابل شنیدن باشد از اندام‌های گفتار خود خارج نمی‌‌کنیم ولی با گوش درون یا ذهن خود صدای کلمات را می‌شنویم. به دنبال این مرحله، مرحله دیگری می‌رسد که خواننده در مقابل گروه کلمات واکنش می‌کند و وابستگی ذهن او به شنیدن صدای کلمات در هنگام خواندن بسیار ناچیز می‌شود. در این مرحله خواننده در واقع به خطوط نوشته نگاه می‌کند و از آن‌ها می‌گذرد. وضع خواننده بزرگسال به این بستگی دارد که در کدام یک از این مراحل متوقف شده باشد.

بزرگسالانی هستند که خواندن آن‌ها در مرحله واکنش در مقابل هجا یا قسمتی از کلمه متوقف شده است. این دسته اغلب مجبورند با صدای بلند خطوط نوشته را بخوانند. سرعت این دسته از خوانندگان بین ۱۵۰ تا ۱۸۰ کلمه در دقیقه است و این سرعت اندکی بیش از سرعت گفتار است. قدرت تمرکز حواس در آنان بسیار ضعیف و میزان درک آن‌ها از مطلب خوانده شده بسیار کم‌اهمیت است، حتی اگر آن نوشته یک صفحه روزنامه یا یک نوشته‌ ساده‌ دیگر باشد. به همین دلیل ناچار می‌شوند برای فهمیدن مطلب مکرر به عقب برگردند و جمله را از نو بخوانند و به این ترتیب در مجموع باز هم از سرعت آن‌ها کاسته می‌شود. این افراد از نظر مهارت در خواندن در حد یک دانش‌آموز کلاس دوم یا سوم متوقف شده‌اند. باید توجه داشت که این افراد الزاماً افراد کم‌هوش یا کودنی نیستند بلکه چون یک عمر این نحو خواندن را تمرین کرده‌اند و کسی نیز به آن‌ها کمکی نکرده است اکنون در چنگال این عادات خواندن گرفتار آمده‌اند. ما این نوع خواننده را «خواننده‌ ناتوان» نام می‌گذاریم. خوشبختانه تعداد افراد این گروه نسبت به گروه متوسط که در زیر ذکر خواهیم کرد کم است ولی یقیناً در میان آن‌ها دانشجویانی یافت می‌شوند که با این‌که افراد باهوشی هستند چون نمی‌توانند کتاب یا اوراق امتحانی یا دستورالعمل‌ها را به سرعت بخوانند و بفهمند در تحصیلات خود ناکام می‌شوند. بسیاری از این دانشجویان در کلینیک‌ها یا آزمایشگاه‌های خواندن در دانشگاه‌های امریکا شناخته شده‌اند و ناتوانی آن‌ها درمان شده است.

دسته دوم که می‌توان آن‌ها را «خواننده متوسط» نامید و توده‌ عظیم خوانندگان را در برمی‌گیرد در مرحله‌ واژه‌خوانی متوقف شده‌اند. این گروه کلمه به کلمه می‌خوانند و یا آن‌که در هنگام خواندن صدایی از اندام‌های گفتار خود خارج نمی‌کنند، و تا تلفظ کلمه را با گوش درون یا ذهن خود نشوند مطلب را نمی‌فهمند. سرعت این افراد بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ کلمه در دقیقه است و در صورتی که مطلب نوشته ناآشنا و فنی نباشد ۷۰ درصد آن‌چه را با این سرعت می‌خوانند درک می‌کنند و این تقریباً همان سرعت و بازدهی است که دانش‌آموزان در پایان کلاس ششم یا اول دبیرستان به آن می‌رسند. علت این‌که اکثر خوانندگان در مرحله‌ واژه‌خوانی متوقف می‌شوند این است که آموزش رسمی و کلاسی، مهارت در خواندن را بیش از این دنبال نمی‌کند و از طرف دیگر چون خواننده واژه‌خوان به سرعتی دست یافته است که می‌تواند به هر جان‌کندنی هست گلیم خود را از آب بیرون بکشد، نه متوجه نقص خود می‌شود و نه برای برطرف کردن آن به تلاشی پی‌گیر دست می‌زند. به عبارت دیگر این خواننده چون خود را همرنگ جماعت می‌بیند، موجبی برای تغییر وضع خود احساس نمی‌کند. ما این دسته انبوه از خوانندگان را «کم‌مهارت» نام می‌گذاریم.

گروه کوچک دیگری یافت می‌شوند که این مرحله را نیز پشت‌سر گذارده‌اند و دیگر هنگام خواندن روی تک‌تک کلمات توقف نمی‌کنند بلکه کلمات را گروه‌گروه می‌خوانند و ادراک مطلب در آن‌ها الزاماً وابسته به برانگیخته شدن تصویر صوتی کلمات در ذهن آن‌ها نیست، یا به بیان ساده‌تر لازم نیست حتماً صدای کلمات را با گوش درون بشنوند تا مطلب را بفهمند. ما این گروه خوانندگان را «ماهر» نام می‌گذاریم. برخلاف خواننده‌ ناتوان دسته‌ اول و خواننده کم‌مهارت دسته دوم که هر نوع نوشته‌ای را با سرعت تقریباً یکنواخت می‌خواند، خواننده‌ ماهر بسته به نوع نوشته و منظوری که از خواندن دارد سرعت خود را پیوسته تغییر می‌دهد. در صورتی که مطلب، فنی و ناآشنا نباشد، سرعت خواننده ماهر بین ۶۰۰ تا ۸۰۰ و در موارد نادر تا ۱۰۰۰ کلمه در دقیقه است. خواننده ماهر مانند راننده‌ای‌ست که بسته به وضع جاده واکنش‌های خود را لحظه به لحظه تغییر می‌دهد تا با صرف کمترین نیرو مسیر خود را به سلامت بپیماید. خواننده کم‌مهارت مانند راننده‌ای‌ست که بدون توجه به وضع جاده، بدون توجه به سربالایی و سرازیری، بدون توجه به پیچ و خم یا یکنواخت بودن جاده تمام مسیر را با یک سرعت طی می‌کند. و خواننده ناتوان به راننده‌ای ناشی می‌ماند که بی‌موقع توقف می‌کند، بی‌جهت دنده عوض می‌کند و با تلاش و تکاپوی بیهوده خویشتن را فرسوده می‌نماید.

علاوه بر سرعت، خواننده‌ ماهر با شیوه‌هایی آشنا است که با به کار گرفتن آن‌ها به قدرت و سرعت درک خود می‌افزاید. مثلاً او می‌داند چطور اسکلت اصلی فکر نویسنده را در لابه‌لای انبوه کلمات یک مقاله یا یک کتاب پیدا کند و عریان جلوه‌گر سازد. می‌داند جملاتی را که جان کلام را دربردارد در کجا و چگونه پیدا کند. می‌داند چطور یادداشت بردارد، کجا و چگونه در کتاب خط بکشد و علامت‌گذاری کند و چگونه خلاصه تهیه کند. می‌داند چه کند که مطالب بیشتر در خاطر او بماند، چطور پس از خواندن و گذشت زمان مرور کند. می‌داند چطور هر روز به ذخیره واژگان خود بیافزاید. اگر فرصتی کوتاه و نوشته‌ای طولانی داشته باشد، می‌داند وقت خود را چگونه تقسیم کند که از آن نوشته در آن زمان محدود برداشتی نسبتاً جامع داشته باشد. وقتی به دنبال مطلب یا نکته‌ای می‌گردد می‌داند چطور بدون این‌که بخواند از لابه‌لای جملات و پاراگراف‌ها عبور کند و فوراً به موضوع یا نکته دلخواه خود دست یابد.

در این‌جا توجه به این نکته لازم است که طبقه‌بندی خوانندگان به ناتوان، کم‌مهارت و ماهر یک طبقه‌‌بندی قاطع و جزم و جفت نیست که درجات بینابینی در آن امکان نداشته باشد. خوانندگانی یافت می‌شوند که می‌توان آن‌ها را بین ناتوان و کم‌مهارت یا بین‌ کم‌مهارت و ماهر قرار دارد. از طرف دیگر کسانی که در یک طبقه قرار می‌گیرند همه از لحاظ جنبه‌های مختلف مهارت خواندن در یک سطح نیستند. این طبقه‌بندی فقط یک برش کلی در میان انبوه خوانندگان وارد می‌کند که بتوان به کمک آن مسائل هر دسته را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.

از مجموع آن‌چه تا این‌جا گفته شد چنین برمی‌آید که از میان تفاوت‌های زیادی که بین خواننده ماهر و کم‌مهارت و ناتوان وجود دارد، از همه‌ مهم‌تر اختلاف سرعت آن‌ها در خواندن است. این اختلاف سرعت از کجا ناشی می‌شود و به چه عواملی بستگی دارد؟ و اگر بخواهیم به سرعت خود در خواندن بیافزاییم چه باید بکنیم؟ ما می‌کوشیم در بقیه این گفتار این مسئله را تشریح کنیم و به سؤالات فوق پاسخ بدهیم.

نخست باید درباره‌ کار چشم در هنگام خواندن اطلاعاتی داشته باشیم. چشم ما به صورت خط مستقیم و پیوسته روی کلمات حرکت نمی‌کند بلکه حرکت آن در روی خطوط نوشته از لحظات متوالی مکث و جهش تشکیل شده است. لحظه‌ای توقف می‌کند، سپس با سرعت به چپ یا راست (بسته به نوع خط) جهش می‌کند و دوباره مکث می‌کند و این مکث و جهش‌های پی در پی ادامه می‌یابد تا خواننده به پایان یک سطر یا یک صفحه یا یک کتاب برسد. چشم فقط در موقعی که مکث می‌کند می‌تواند ببیند و در زمانی که در حال جهش است قدرت بینایی ندارد. چشم در حدود ۹۰ درصد زمانی را که صرف خواندن می‌کند در حالت مکث و ۱۰ درصد آن را در حالت جهش می‌گذارند. بنابراین اگر شما یک ساعت صرف خواندن کنید لااقل ۶ دقیقه‌ آن را چشم شما در حال جهش تلف می‌کند. تنظیم حرکات چشم به عهده‌ شش عضله کوچک است که لاینقطع منقبض و منبسط می‌شوند و مکث و جهش‌های چشم را در موقع خواندن امکان‌پذیر می‌کنند. دوربین‌های خاصی هست که از حرکات چشم در حال خواندن عکس‌برداری می‌کند و با مطالعه آن‌ها کارشناسان می‌توانند درجه تبحر خواننده را تعیین نمایند.

شما اگر تاکنون متوجه حرکات چشم در حال خواندن نشده‌اید با این آزمایش ساده می‌توانید مکث و جهش‌های آن را ببینید. یک صفحه نوشته را بردارید و در وسط صفحه سوراخی به قطر یک مداد ایجاد کنید. صفحه نوشته را به دست یکی از نزدیکان خود بدهید و از او بخواهید با حالت عادی آن صفحه را بخواند و خود از پشت صفحه از درون سوراخ حرکات چشم او را زیر نظر بگیرید. خواهید دید که چشمان او مانند عقربه ساعت پیوسته مکث و جهش می‌کند. اگر این آزمایش را در مورد چندین نفر با دقت انجام دهید، به اختلافاتی در نحوه حرکت چشم آن‌ها در حین خواندن پی خواهید دید.

در این‌جا شاید این سؤال پیش آید که اگر چشم ما در حال جهش نمی‌تواند بخواند، پس چرا ما خطوط نوشته را منقطع نمی‌بینیم. توجیه این امر در این‌جا است که تأثیرات حسی و از جمله تأثیرات حس بینایی تا زمان کوتاهی پس از قطع شدن محرک در مغز ادامه می‌یابد و در صورتی که فاصله‌ زمانی بین قطع و وصل محرک از حد معینی بیشتر نباشد، ما آن محرک را پیوسته و غیرمنقطع ادراک می‌کنیم. مثلاً اگر پروانه چهارپره‌ای با سرعت بچرخد، آن را یک صفحه مدور متحرک ادراک می‌کنیم. فیلم متحرک سینما بر اساس همین خاصیت مغز امکان‌پذیر شده است. هنگام نمایش فیلم، در هر ثانیه ۲۴ تصویر روی پرده‌ سینما می‌افتد و در فاصله بین عوض شدن تصویرها ۲۴ مرتبه پرده‌ سینما به کلی تاریک می‌شود، ولی چون زمان تاریکی بسیار کوتاه و تأثیر محرک بینایی از پیش در مغز باقی است، ما متوجه خلأیی در این بین نمی‌شویم و تصویر را پیوسته ادراک می‌نماییم.

از مطالعه‌ حرکات چشم خوانندگان نتایج جالبی به دست آمده است. معلوم شده که چشم یک خواننده ماهر در خواندن یک سطر معمولی کتاب سه یا چهار بار مکث می‌کند. یک خواننده‌ کم‌مهارت در خواندن همان سطر هفت یا هشت ‌بار مکث می‌کند و یک خواننده‌ ناتوان همان سطر را با یازده یا دوازده مکث به پایان می‌رساند. اگر تعداد توقف یک خواننده‌ ماهر را در خواندن یک سطر به‌طور متوسط چهار و تعداد توقف خواننده‌ کم‌مهارت را هشت و تعداد توقف خوانندگان ناتوان را ۱۲ حساب کنیم، واضح می‌شود که یک خواننده‌ کم‌مهارت در خواندن یک سطر دو برابر یک خواننده‌ ماهر و یک خواننده ناتوان در خواندن همان سطر سه برابر یک خواننده ماهر زمان تلف می‌کند. هم‌چنین معلوم شده که زمان توقف چشم در هر مکث در خوانندگان مختلف متفاوت است. در خواننده‌ ماهر تا ثانیه در خواننده‌ کم‌مهارت تا ثانیه و در خواننده ناتوان زمان توقف نزدیک به یک ثانیه است یعنی زمان توقف در خواننده‌ کم‌مهارت تقریباً دو برابر و در خواننده‌ ناتوان سه برابر خواننده ماهر است.

ظاهراً چنین نتیجه گرفته می‌شود که اختلاف سرعت خواندن مربوط به اختلاف ساختمان چشم و نحوه کار آن در افراد مختلف است. ولی این نتیجه‌گیری درست نیست. این اختلاف مربوط به نحوه ادراک بینایی و درنتیجه مربوط به فعالیت مغز است. ما با چشم خود نمی‌بینیم بلکه با مغز خود می‌بینیم. چشمان ما وسیله انتقالی بیش نیستند که تحریکات بینایی را به مغز می‌برند تا مغز آن‌ها را تعبیر و تفسیر کند و در مقابل آن‌ها واکنش نماید. این تعبیر و واکنش‌ ممکن است سریع یا کند، درست یا نادرست، آسان یا سخت باشد، ولی در هر حال عملی است که به‌وسیله مغز صورت می‌گیرد و چگونگی آن ارتباطی با ساختمان چشم یا تیزی و کندی قدرت بینایی خواننده ندارد، بلکه بستگی به عادات ذهنی خواننده دارد، عاداتی که برحسب آن‌ها تحریکات بینایی تعبیر و تفسیر می‌شود. چشمان ما به منزله دوربین عکاسی است. دوربین عکاسی فقط نور تصویری را که در مقابل آن قرار گرفته از خود عبور می‌دهد ولی ظهور و چاپ عکس در جای دیگر صورت می‌گیرد. چشمان ما نیز در هنگام خواندن تصویر کلمات را بی‌درنگ به مغز می‌فرستند ولی کندی تعبیر یا طول کشیدن ظهور تصویر ارتباطی به کار آن‌ها ندارد.

گفتیم سرعت خواندن به عادات ذهنی بستگی دارد. اگر مغز ما عادت کرده باشد که کلمات نوشته را تک‌تک و آهسته‌آهسته بپذیرد و تعبیر کند، چشم ما نیز ناچار به تبعیت از قدرت جذب مغز آهسته حرکت می‌کند و همان مقداری به آن عرضه می‌کند که آمادگی پذیرش آن را دارد. برعکس اگر مغز ما عادت کرده باشد که با سرعت بیشتری این تحریکات بینایی را جذب کند، چشم ما نیز به پیروی از آن تندتر حرکت و کمتر درنگ می‌نماید. حرکات چشم‌ ما در هنگام خواندن به‌طور خودکار به‌وسیله‌ قدرت جذب مغز تنظیم می‌شود، هم‌چنان که میل ما به غذا و مقدار غذایی که می‌خوریم بستگی به گنجایش معده و درجه سیری و گرسنگی ما دارد. اگر چشم خود را مجبور کنیم تندتر از قدرت جذب مغز روی نوشته حرکت کند، فهم ما دچار اختلال می‌شود و در واقع تصویر خراب می‌شود و باید دوباره عکسبرداری شود و در این وقت است که باید برگردیم و جمله را از نو بخوانیم. تأکید این نکته ضروری است که ممکن است ما ساعت‌ها در روز کتاب یا نوشته بخوانیم ولی از حرکات چشم خود آگاه نباشیم و نباید هم باشیم. هرچه آگاهی ما به حرکات چشم‌مان بیشتر شود، خواندن و فهم ما بیشتر دچار اختلال می‌شود. کند خواندن مربوط به عادات ذهن است و باید با تمرین‌های خاص عادات دیگری جانشین آن‌ها گردد. فشار آوردن به چشم در هنگام خواندن گره‌ای از مشکل باز نخواهد کرد.

این عادت یا عادات بد چیست و چگونه ایجاد شده است؟ برای این‌که بتوانیم به این سؤال پاسخ روشنی بدهیم باید مطالب دیگری را درباره‌ ساختمان چشم بدانیم. پرده حساس چشم که سلول‌های بینایی در آن قرار گرفته‌اند شبکیه نام دارد. در روی شبکیه نقطه‌ای‌ست به نام لکه زرد که درست در عقب چشم و در مقابل مرکز عدسی چشم قرار گرفته است. تعداد سلول‌های بینایی در این نقطه نسبت به قسمت‌های دیگر شبکیه بسیار زیادتر و به همین دلیل تصویرهایی که از لکه زرد به مغز می‌رسد، صریح‌تر، روشن‌تر، و دقیق‌تر است. وقتی سعی می‌کنیم سوزنی را نخ کنیم یا چیزی را از نزدیک معاینه نماییم، ناخودآگاه آن را طوری در مقابل چشم قرار می‌دهیم که تصویر آن در روی لکه زرد بیفتد تا مغز بتواند دقیقاً ادراک و تصمیم‌گیری کند. اما غیر از لکه‌ زرد، قسمت‌های دیگری از شبکیه نیز قدرت بینایی دارند منتها چون تراکم سلول‌های بینایی در آن‌ها زیاد نیست، تصویرهایی که از اشیاء روی آن‌ها می‌افتد به صراحت و دقت و روشنی تصویرهای لکه زرد نیست. تصویرهایی را که مربوط به لکه‌ زرد باشند، تصویرهای مرکزی و تصویرهایی را که مربوط به پیرامون آن باشند، تصویرهای محیطی می‌گوییم. از اشیایی که درست در مقابل چشم قرار گیرند و لکه‌ زرد را در روی شبکیه متأثر کنند تصویرهای مرکزی به مغز فرستاده می‌شود. ولی حوزه بینایی محیطی ما بسیار وسیع‌تر از حوزه‌ بینایی مرکزی است.

برای این‌که وسعت این حوزه را دریابیم می‌توانیم این آزمایش ساده را انجام دهیم:

به نقطه ثابتی روی دیوار مقابل خیره شوید و دو دست خود را به‌طور افقی از دو طرف بگسترانید و انگشتان خود را به حرکت آورید و در همین حال دو دست را کم‌کم به جلو بیاورید تا زمانی که حرکت انگشتان خود را ببینید. نقطه‌ای که به آن خیره شده‌اید حوزه بینایی مرکزی و بقیه آن‌چه در اطراف می‌بینید حوزه‌ بینایی محیطی شما را تشکیل می‌دهد. خواهیم دید که حوزه‌ بینایی محیطی ما حوزه‌ای بسیار وسیع است.

اما این نکته چه ارتباطی با خواندن دارد؟ پاسخ این سؤال این است که سلول‌های مغز یک خواننده‌ کم‌مهارت عادت کرده است که فقط در مقابل تصویرهای روشن و صریح که از لکه‌ زرد یا حوزه‌ مرکزی به آن می‌رسد واکنش نشان دهد و در مقابلِ تصویرهای محیطی بی‌اعتنا باشد، در حالی که سلول‌های مغز یک خواننده ماهر عادت کرده که نه تنها در مقابلِ تصویرهای مرکزی حساس باشد بلکه در مقابل تصویرهایی که از اطراف لکه زرد به مغز می‌رسد نیز واکنش نشان دهد. در فاصله‌ای که کتاب یا صفحه نوشته را از چشم قرار می‌دهیم معمولاً تصویر یک کلمه و حداکثر دو کلمه کوچک می‌تواند مستقیماً‌ روی لکه‌ زرد قرار گیرد و به همین دلیل کسانی که عادت کرده باشند فقط در مقابل تصویرهای مرکزی واکنش نمایند ناچارند کلمه‌کلمه بخوانند و برعکس کسانی که عادت کرده باشند فقط در مقابل تصویرهای مرکزی واکنش نمایند ناچارند کلمه کلمه بخوانند و برعکس کسانی که عادت کرده باشند نسبت به تصویرهای محیطی نیز حساس باشند می‌توانند با یک نگاه یک مکث، چند کلمه را با هم بخوانند و این بزرگ‌ترین اختلاف بین خواننده‌ ماهر و خواننده‌ کم‌مهارت است و تفاوت سرعت خواندن آن‌ها نیز در درجه اول از همین عادت ذهنی ناشی می‌شود. تذکر این نکته شاید مجدداً ضرورت داشته باشد که ساختمان چشم و مغز خواننده کم‌مهارت نسبت به چشم و مغز خواننده ماهر عیبی ندارد بلکه اختلاف آن‌ها مربوط به عادت است و راه درمان آن هم فقط با جانشین کردن یک دسته عادات ذهنی تازه به جای عادات قدیم میسر است. ولی این کار مثل هر عادت دیگر احتیاج به تمرین و پی‌گیری و صبر و حوصله دارد.

یکی دیگر از تفاوت‌هایی که بین خواننده‌ ماهر و کم‌مهارت وجود دارد مربوط به توانایی و سرعت آن‌ها در بازشناختن کلماتی است که از نظر شکل نوشته به یکدیگر شباهت دارند و احتمال اشتباه شدن آن‌ها زیاد است.در هر خطی بسته به خصوصیات آن، این نوع کلمات یافت می‌شوند. مثلاً در خط انگلیسی صورت نوشته‌ from و from یا far و for خیلی به هم شبیه هستند. در خط فارسی که اختلاف صورت نوشته کلمات به میزان وسیعی به‌وسیله‌ نقطه‌ها مشخص می‌شود، این اشکال به صورت حادتری مطرح می‌شود. مثلاً صورت نوشته‌ کلماتی چون «طاهری و ظاهری» یا «حرف و خرف» یا «نور و تور» به علت داشتن یا نداشتن یک نقطه یا اضافی داشتن یک نقطه از هم متمایز می‌شوند.

وقتی یکی از دو کلمه شبیه به هم، از کلمات مصطلح و دیگری از کلمات نادر باشد احتمال اشتباه شدن آن‌ها خیلی بیشتر است زیرا تمایل ذهن بر این است که تصویر کلمه نادر را به عنوان تصویر کلمه مصطلح تعبیر نماید. هم‌چنین وقتی امکان به کار رفتن دو کلمه شبیه به هم، در بافت‌های زبان وجود داشته باشد، کار بازشناسی آن‌ها از یکدیگر مشکل می‌شود. ذهن خواننده‌ ماهر از روی عاداتی که به نحوه‌ ادراک بینایی او بستگی دارد، این کلمات را سریع‌تر و دقیق‌تر از هم باز می‌شناسد در حالی که خواننده کم‌مهارت بنا بر عادات ادراکی متفاوت خود نسبت به تمایز آن‌ها حساسیت ندارد و ذهن او در موقع خواندن کراراً آن‌ها را با هم مخلوط می‌کند و یا برای تمیز دادن آن‌ها از هم به مکثی طولانی‌تر احتیاج دارد. با تمرین‌های خاصی می‌توان حساسیت ذهن را برای بازشناختن این‌گونه کلمات از یکدیگر زیاد نمود و درنتیجه بر سرعت خواندن افزود.

قبلاً گفته شد که زمان توقف چشم در هر بار که مکث می‌کند در خوانندگان مختلف متفاوت است و از یک ثانیه در خواننده‌ ناتوان تا یک پنجم ثانیه در خواننده‌ ماهر فرق می‌کند. مطالعات آزمایشگاهی نشان داده که این اختلاف نیز مربوط به ادراک بینایی است و به عادات ذهنی خواننده بستگی دارد و با تمرین‌های مناسب می‌توان زمان آن را کوتاه‌تر کرد.

بحثی را که درباره‌ ادراک بینایی در بالا مطرح شد می‌توان چنین خلاصه کرد: ذهن خواننده‌ کم‌مهارت به تنبلی عادت کرده و درنتیجه نمی‌تواند سریع واکنش کند در حالی که ذهن خواننده‌ ماهر نسبت به تصویر کلمات حساسیت بیشتری دارد و سریع‌تر واکنش می‌نماید و این علت عمده اختلاف سرعتی است که در خواندن میان این افراد وجود دارد. ولی عادات ذهنی خواننده‌ کم‌مهارت به طور زنجیری عوارض دیگری ایجاد می‌کند که به نوبه خود از سرعت و بازده خواندن او می‌کاهند. ما در زیر به بعضی از این عوارض اشاره می‌کنیم:

از آن‌جایی که خواننده کم‌مهارت واژه به واژه می‌خواند تعداد مکث‌های چشم او در هنگام خواندن بیشتر و لااقل دو برابر یک خواننده‌ ماهر است، یعنی اگر خواننده‌ کم‌مهارت در خواندن یک سطر متوسط ۸ بار و یک خواننده‌ ماهر ۴ بار مکث کند، خواننده کم‌مهارت در خواندن یک صفحه‌ ۲۰ سطری ۱۶۰ بار و خواننده‌ ماهر ۸۰ بار مکث می‌کند. بدین ترتیب خواننده‌ ماهر نه‌تنها از این راه که در هر مکث چندین کلمه می‌خواند در وقت صرفه‌جویی می‌کند، بلکه چون تعداد جهش‌های چشم خود را کمتر می‌کند، مقدار زمانی را که چشم او در حال پرش می‌گذراند و چیزی نمی‌خواند به نصف تقلیل می‌دهد و از این راه نیز در صرف وقت صرفه‌جویی می‌نماید. ولی صرفه‌جویی در وقت تنها بهره‌ خواننده‌ ماهر نیست: چشم او به اندازه نصف خواننده کم‌مهارت کار می‌کند. درنتیجه دیرتر و کمتر خسته می‌شود. اگر ما هزار مهره کنار ظرفی داشته باشیم و بخواهیم آن‌ها را به ظرف منتقل کنیم، اگر هر بار یک مهره با دست خود برداریم و در ظرف بگذاریم، نه‌تنها این کار روحاً ما را خسته خواهد کرد بلکه باعث اتلاف نیروی جسمانی و خستگی مفرط عضلات ما خواهد شد، در حالی که اگر مهره‌ها را مشت مشت منتقل کنیم نه‌تنها زودتر کار را به پایان می‌رسانیم، بلکه مقدار خستگی ما نیز به میزان قابل ملاحظه‌ای تقلیل خواهد یافت. این مثال در مورد خواندن نیز مصداق دارد: خواننده‌ای که واژه به واژه می‌خواند نه تنها به زودی شوق خواندن را از دست می‌دهد و روحاً خسته می‌شود، بلکه چون عضلات او دو چندان فعالیت می‌کنند زودتر دچار خستگی چشم می‌شود و از خواندن دست می‌کشد.

یکی دیگر از گرفتاری‌های خواننده‌ کم‌مهارت این است که به‌کرات مجبور می‌شود به عقب برگردد و جمله یا عبارت را از نو بخواند. چرا به عقب برمی‌گردد؟ زیرا مطلب را درست درک نمی‌کند. چرا مطالب را درست درک نمی‌کند؟ زیرا واژه به واژه می‌خواند. توضیح این‌که در بافت طبیعی زبان، کلمات معمولاً به تنهایی واجد معنا نیستند بلکه گروه‌های چند کلمه‌ای بر روی هم یک واحد معنایی را تشکیل می‌دهند. خواننده‌ ماهر که در هر مکث چند کلمه را با هم جذب می‌کند نه تنها در وقت صرفه‌جویی می‌کند، بلکه معنای نوشته را نیز که در لفافه‌های چند کلمه‌ای پیچیده شده سریع‌تر و آسان‌تر درک می‌کند. از طرف دیگر خواننده‌ کم‌مهارت که واژه به واژه می‌خواند نه‌تنها در صرف وقت زیان می‌کند بلکه چون گروه‌های معنادار کلمات را از هم می‌گسلد و بریده‌بریده جذب می‌کند، مفهوم نوشته را با اشکال و کندی متوجه می‌شود و به همین علت مکرر رشته مطلب را از دست می‌دهد و فهم او دچار اختلال می‌شود و در این‌جاست که ناچار می‌شود به عقب برگردد و جمله یا عبارت را از نو بخواند و این به عقب برگشتن‌های مکرر نیز مزید بر علت می‌شود و خواندن او را باز هم کندتر می‌کند.

یکی دیگر از مشکلاتی که خواننده‌ کم‌مهارت از آن رنج می‌برد ناتوانی او در تمرکز حواس در حین خواندن است که آن هم اگر علت حاد و فوق‌العاده‌ای نداشته باشد از عادت واژه‌خوانی او سرچشمه می‌گیرد. سرعت یک خواننده کم‌مهارت که معمولاً بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ کلمه در دقیقه است نمی‌تواند تمام نیروهای فعال ذهن را به خواندن مشغول کند. در این حالت ذهن فرصت پیدا می‌کند که علاوه بر خواندن، در زمینه‌های دیگر نیز فعالیت کند و به مسائل دیگر نیز بپردازد و این همان چیزی است که به آن حواس‌پرتی گفته می‌شود. حواس‌پرتی به نوبه‌ خود باعث می‌شود که فهم مطلب دچار اختلال شود و خواننده برای درک درست مطلب به عقب برگردد و نوشته را از نو بخواند.

به‌طوری که قبلاً گفته شد آگاهی از این‌که چشم خواننده‌ کم‌مهارت یا ناتوان چگونه مکث و جهش می‌کند یا چرا هنگام خواندن دچار پریشانی حواس می‌شود و اطلاعات دیگری از این قبیل به هیچ‌وجه منجر به این نخواهد شد که این‌گونه خوانندگان بتوانند به سرعت خواندن خود بیافزایند و ناراحتی‌های ناشی از کندخوانی را مرتفع نمایند، زیرا فعالیت خواندن نتیجه‌ یک سلسله عادت است و عادت نیز بنا بر تعریف چیزی است که درنتیجه تمرین‌های زیاد در شخص ریشه می‌دواند و پایدار می‌شود. اگر بخواهیم عادت بدی را از بین ببریم باید بکوشیم عادت خوبی را از راه تمرین‌های پی‌گیر و حساب‌شده جانشین آن گردانیم و این نکته درباره‌ عادت خواندن نیز مصداق دارد. تبدیل یک خواننده کم‌مهارت به یک خواننده‌ ماهر فقط با انجام دادن تمرین‌هایی که به‌وسیله اهل فن تهیه و رهبری شده باشد امکان‌پذیر می‌گردد و این کاری است که در آزمایشگاه‌های خواندن در کشورهایی که در این راه پیشقدم هستند انجام می‌گیرد. از آن‌جایی که مجال بحث درباره چگونگی تهیه و اجرای این تمرین‌ها در این گفتار نیست درباره‌ آن چیزی نخواهیم گفت و فقط به ذکر این نکته امیدوارکننده اکتفا خواهیم کرد: مطالعات آزمایشگاهی نشان داده که پس از ۸ هفته تمرین یک خواننده متوسط با استعداد و هوش معمولی می‌تواند بین ۲۰ تا ۵۰ درصد بر سرعت خواندن خود بیافزاید و نه‌تنها از میزان فهم مطلب در او کاسته نشود بلکه بر آن نیز افزوده شود. این ارقام بسیار محافظه‌کارانه است. خوانندگان زیادی یافت می‌شوند که پس از طی این دوره‌ها صد درصد یا بیشتر بر سرعت خواندن خود می‌افزایند. فکر کنید اگر ما بتوانیم فقط ۱۰ درصد به سرعت خود اضافه کنیم و در عین حال میزان فهم مطلب را نیز در خود افزایش دهیم و این رقم را در تعداد دقایقی که در طول عمر خود به خواندن اشتغال داریم ضرب کنیم چه تحول عظیمی در زندگی ما رخ خواهد داد.

پیشنهاد نگارنده این است که ما باید هر چه زودتر به تأسیس آزمایشگاه‌های خواندن در دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی خود اقدام کنیم و ضمن اقتباس تکنیک‌ها و روش‌ها و استفاده از ابزارها و دستگاه‌هایی که فعلاً در این‌گونه آزمایشگاه‌ها در کشورهای دیگر به کار برده می‌شود، مستقلاً روی خوانندگان فارسی‌زبان مطالعه کنیم و آن روش‌ها و تمرین‌ها را با وضع آن‌ها سازگار نماییم. این خدمتی است ارزنده که می‌تواند از اتلاف سرمایه‌ای بی‌کران که همان ‌وقت و نیروی هزارها و شاید میلیون‌ها خواننده‌ فارسی‌زبان است جلوگیری کند.

ترجمه خوب چه ترجمه‌ای است — علی خزاعی‌فر

نظریه‌پرداز ترجمه، ایون زوهر، می‌گوید فرهنگ هر کشور مجموعه‌ای از نظام‌هاست (نظام سیاسی، نظام حقوقی، نظام ادبی، نظام هنری، نظام اجتماعی، نظام دینی، نظام ترجمه و غیره) که در یکدیگر تاثیر دارند.

بنابراین سخن، نقد ترجمه هیچ‌گاه در خلأ و جدا از سایر نظام‌های موجود در جامعه صورت نمی‌گیرد؛ نقد ترجمه همان قدر ممکن است که نقد سیاسی و نقد ادبی و نقد هنری.

البته نقد در همه این حوزه‌ها کم و بیش صورت می‌گیرد ولی معمولا روال دموکراتیک ندارد و تفسیری هم که از نقد می‌شود غالبا تفسیری مطلق‌گراست، یعنی خواننده نقد معمولا به اثری که نقد شده برچسب خوب یا بد می‌زند.

برای مثال، با این که در حوزه ترجمه نقدهای عالمانه و منصفانه کم نیست ولی در مجموع معروف است که می‌گویند نقد یا نان به قرض رفیقی دادن است یا پنبه دشمنی را زدن و هر نقد اگر جهتش را ولو منصفانه به سوی ضعف‌های اثری بگیرد حتما برای خود دشمن می‌تراشد چون فضا آن‌قدر مسموم است که برخی از اهل قلم حتی اگر با نقد کارشان مخالف نباشند نقد را ترور فرد می‌دانند.

بسیاری از بزرگان ترجمه با اینکه از کیفیت ترجمه می‌نالند از نوشتن نقد پرهیز می‌کنند. حتی یکی از اینان به من می‌گفت بهترین راه برای نقد یک ترجمه ادبی این است که آن اثر را خودت دوباره ترجمه کنی. وجود ترجمه‌های متعدد از آثار ادبی هم شاید یک دلیلش نقد غیرمستقیم ترجمه بوده است.

یکی از روش‌های نقد ترجمه این است که منتقد اغلاطی را در ترجمه پیدا می‌کند و با ردیف کردن این اغلاط مترجم را به بی‌سوادی (در درک متن اصلی یا نوشتن فارسی) متهم می‌کند.

این شیوه که ساده‌ترین شیوه نقد ترجمه است در ایران بیش از چهل سال است که سابقه دارد.

مترجمان سرشناس بسیاری به این شیوه نقد شده‌اند، از کریم امامی گرفته تا صالح حسینی و نجف دریابندری و اخیرا پیمان خاکسار.

اغلاطی که در این نقدها مطرح شده همه از یک جنس نیست. برخی درست است و برخی صرفا ذوقی است.

با این‌حال من استدلال این نوع منتقدان را درک می‌کنم. اینان انتظار دارند که اگر مترجمان خطا هم می‌کنند خطاهای پیش پا افتاده مرتکب نشوند. به اعتقاد من وجود چند خطای جزیی (گفتم چند خطای جزیی و نه تعداد بسیاری خطای عمده) در ترجمه‌ای باعث نمی‌شود آن ترجمه اعتبار خود را از دست بدهد (هیچ ترجمه‌ای بدون خطا نیست)، اما در فضای موجود نقد ترجمه در ایران اگر چنین نقدی چاپ شود قطعا هم آن ترجمه و هم مترجم آن اعتبار خود را از دست می‌دهند.

اما نقد ترجمه در ایران یک روی دیگر هم دارد که کمتر به آن توجه شده.

ترجمه در ظاهر جایگزین کردن محتوای یک متن با محتوایی معادل در زبانی دیگر است، اما ترجمه فعالیتی صرفا زبانی نیست، بلکه فعالیتی است اساسا فرهنگی-سیاسی که از طریق زبان صورت می‌گیرد.

کار مترجم صرفا برقراری تعادل زبانی میان دو متن نیست، و کار ترجمه نیز در خلاء صورت نمی‌گیرد. عوامل ادبی، فرهنگی و سیاسی بناچار در کم و کیف ترجمه تاثیر می‌گذارند. مترجم رابط میان دو متن، دو زبان یا دو فرهنگ است.

بنابراین همان‌طور که نمی‌توان ادعا کرد ترجمه که کاری فرهنگی-سیاسی است در همه کشورهای جهان به یک شکل انجام می‌شود، نمی‌توان گفت که همه مترجمان جهان نقش یا کارکردی واحد دارند. نقش یا کارکرد مترجمان در هر کشور تابع شرایط فرهنگی اجتماعی و سیاسی حاکم بر آن کشور است.

به گواه تاریخ ترجمه، مترجمان ما همیشه زبان‌دان‌های بزرگی نبوده‌اند. در کنار استادان ترجمه که با تعهد و توانایی ترجمه می‌کرده‌اند همیشه آماتورها هم حضور داشته‌اند. انگار استادان ترجمه از حیث تعداد کافی نبوده‌اند. کمبود اینان را افرادی پر کرده‌اند که اگر چه از حیث توانایی زبانی در حد اساتید نبوده‌اند اما آن‌قدر انگیزه فرهنگی/ سیاسی یا اجتماعی داشته‌اند که به خود اجاره ورود به عرصه ترجمه بدهند.

ترجمه ادبی در ایران همیشه یک نقش اجتماعی و سیاسی هم ایفا می‌کرده و به همین دلیل از یک وجهه اجتماعی خاصی برخوردار بوده و فقدان قانون کپی رایت هم مزید بر علت شده و این باعث شده پای خیلی‌ها به درست یا نادرست به این حوزه باز شود.

بنابراین جدا از روش غلط یابی، که ترجمه را اساسا به کاری زبانی خلاصه می‌کند، روشی دیگر برای بررسی ترجمه‌ها وجود دارد که روشی توصیفی است.

هدف این روش داوری درباره کیفیت ترجمه‌ها نیست بلکه در پی یافتن عواملی است که بر کم و کیف کار مترجمان اثر می‌گذارد.

از این منظر اگر ترجمه‌ای پر از اغلاط زبانی باشد ترجمه به حساب می‌آید و همان قدر ارزش توصیف دارد که هر ترجمه دیگر دارد.

در مواردی حتی این چنین ترجمه‌ها که به دست آماتورها صورت می‌گیرد ممکن است اهمیت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی بیشتری داشته باشند. این شیوه «نقد» یا بهتر است بگوییم «ارزیابی» ترجمه در ایران کمتر رواج داشته ولی بدون شک حقایق تاریخی، فرهنگی، سیاسی و ادبی بیشتری را درباره ترجمه برای ما آشکار می‌کند.

اصول داستان نویسی – ریموند کارور

اصول داستان نویسی

ریموند کارور، ترجمه شقایق قندهاری

در اواسط دهه ۱۹۶۰ بود که متوجه شدم به راحتی‌ نمی‌توانم حواس خود را روی آثار داستانی بلند متمرکز کنم. تا مدتی علاوه بر اینکه در خواندن آثار روایی بلند مشکل داشتم، در خلق و نگارش چنین آثاری نیز همین دشواری را تجربه کردم. میزان تمرکز و توجه ام از لحاظ مدت زمانی کاهش یافته بود؛ به طوری که من دیگر صبر و شکیبایی لازم برای نگارش رمان را در خودم‌ نمی‌دیدم. قضیه پیچیده ای است که در این جا صحبت درباره اش به شدت خسته کننده خواهد بود. با این حال‌ می‌دانم دلیل اینکه امروزه به وفور شعر‌ می‌سرایم و داستان کوتاه‌ می‌نویسم، به همین موضوع برمی گردد. امکان دارد مدام تغییر حالت بدهید، اما معطل نمانید و کاری انجام دهید. در مورد شخص من شاید به این خاطر بود که آن موقع با اینکه هنوز سی ساله نشده بودم، تمام انگیزه‌های جدی و بزرگم را از دست داده بودم. اگر هم چنین بود، به گمانم برای من که اتفاق خوبی بود. نویسنده ای که قدری شانس و انگیزه داشته باشد، می‌تواند در کارش خوب پیش برود. انگیزه بیش از حد و بد شانسی، یا حتی نداشتن شانس به کل، می‌تواند کشنده باشد. برای داستان نویسی استعداد نیز لازم است.

برخی از نویسندگان خیلی مستعد هستند؛ من نویسنده ای را‌ نمی‌شناسم که بی استعداد باشد. با این حال برخورداری از زاویه دیدی خاص و منحصر به فرد و در عین حال دقیق برای نگریستن و دیدن هر چیز و نیز یافتن بافت و ساختار مناسب برای بیان همان نوع نگرش خاص، مقوله و موضوع دیگری است. به گفته «جان ایروینگ» «جهان در نگاه گارپ» جهانی فوق العاده شگفت انگیز است. در نگاه کسان دیگری چون «فلانری اوکانر»، «ویلیام فاکنر» و «ارنست همینگوی» جهان طور دیگری است. هر نویسنده ای مانند «چیور»، «آپدایک»، «سینگر»، «استانلی»، «آن بیتی»، «سینتیا اوزیک»، «دونالد بارتلمی»، «ماری رابیسون»، «بری هانا» و … هریک بنا به نوع دیدگاه و طرز تلقی خود جهانی را خلق‌ می‌کند.

این مقوله در خصوص سبک و نثر نیز تا حد زیادی وضعیت مشابهی دارد، گرچه فقط به سبک محدود‌ نمی‌شود. نویسنده در هر آنچه که‌ می‌نویسد، به طور خاص و مشخص امضا یا به عبارتی نشانه منحصر به فردی از خود به جای‌ می‌گذارد. جهان خلق شده از آن اوست و نه هیچ شخص دیگری. و به این صورت‌ می‌توان نویسنده ای را از نویسنده ای دیگر باز شناخت؛ که این امر ربطی به استعداد ندارد. همه استعدادهای فراوانی دارند. اما نویسنده ای که به طرز منحصر به فرد و خاصی به امور و رویدادها‌ می‌نگرد، و به علاوه به این طرز تلقی و بینش بیان هنری خاصی‌ می‌بخشد، همان نویسنده ای است که دست کم‌ می‌تواند تا مدتی در این عرصه حضور داشته باشد.

«ایساک دینسن» گفته بود که هر روز مقدار اندکی‌ می‌نویسد؛ بدون امید و بدون ناامیدی و سر خوردگی. روزی همین نکته را بر روی کارتی خواهم نوشت و آن را بر روی دیوار کنار میز تحریرم‌ می‌چسبانم. هم اکنون نیز تعدادی از همین کارتها روی دیوار دارم. «یگانه اصل اخلاقی نویسندگی بیان بسیار دقیق مطلب است.» از «ازرا پاند». البته تمام حرف این نیست، اما اگر نویسنده ای در بیان مطلب خود دقیق باشد و از این امتیاز برخوردار، لااقل در مسیر درست قرار گرفته است.

کارتی دارم که بخشی از یکی از داستان‌های چخوف را رویش نوشته‌ام؛

«… و ناگهان همه چیز برایش روشن شد.» این واژگان برای من سرشار از شگفتی، امکان و احتمال هستند. من شیفته بیان گویا و ساده آن هستم و از اشاره ضمنی اش به امر مکاشفه لذت‌ می‌برم. به علاوه اسرارآمیز نیز هست. تا پیش از آن چه چیزی مبهم و نامشخص بوده است؟ و چگونه است که هم اکنون همه چیز دارد مشخص‌ می‌شود؟ چه اتفاقی افتاده است؟ به خصوص، اکنون چه رخ داده است؟ در اثر چنین آگاهی ناگهانی و غیر منتظره‌ای مسایلی پیش‌ می‌آید. من خودم به ناگهان دچار احساس آسودگی خاطر؛ انتظار و حتی پیش بینی‌ می‌شوم.

یک بار شنیدم «جفری وولف»، نویسنده، به عده ای دانشجوی نویسندگی گفت: «از هیچ ترفند پیش پا افتاده ای استفاده نکنید.» این را نیز باید بر روی کارتی نوشت. من آن را تا اندازه ای اصلاح‌ می‌کنم و‌ می‌گویم: «هیچ ترفندی به کار نبرید.» من از ترفند بیزارم. من به محض مشاهده کوچکترین نشانه ای از ترفند یا هرگونه حقه و شگرد در اثری داستانی بلافاصله به دنبال پوشش استتاری آن‌ می‌گردم. شگردها همیشه و به هر صورت کسل کننده هستند و من خودم زود حوصله ام سر‌ می‌رود و کسل‌ می‌شوم که البته باز هم شاید به خاطر تمرکز حواس اندک من باشد. اما نوشته هایی که به ظاهر بسیار ساختگی، تصنعی یا لوس و مسخره به نظر‌ می‌آید، موجب خواب آلودگی ام‌ می‌شود. نویسندگان برای عرضه و فروش اثر خود لزوما به شگرد و ترفند نیاز ندارند تا برجسته‌ترین افراد این حیطه باشند. گاهی اوقات نویسنده ای باید بتواند با پذیرش خطر اینکه امکان دارد ابله جلوه کند، می‌باید فقط به یک چیز زل بزند و با معطوف شدن بر روی آن، غروب خورشید یا حتی لنگه کفشی کهنه، با حیرت و شگفت زدگی مات و مبهوت آن شود.

چند ماه پیش «جان بارت» در نشریه New York Times Book Review گفت که ده سال قبل بیشتر شاگردان او در سمینار داستان نویسی به «نوآوری صوری و رسمی» علاقه مند بودند؛ که این امر دیگر در عمل مصداق ندارد. او از این نگران است که در دهه ۱۹۸۰ نویسندگان بخواهند رمانهای لوس و بیمزه ای در خصوص مامان و باباها بنویسند. او نگران زوال و نابودی تجربه گرایی است؛ آن هم توام با آزاد اندیشی. چنانچه ببینم دور و برم بحث‌های غم انگیزی درباره «نو آوری صوری و رسمی» در جریان است، کلافه و عصبی‌ می‌شوم. اغلب اوقات «تجربه گرایی» به مفهوم داشتن مجوزی برای سهل انگاری، بلاهت یا حتی تقلید در نویسندگی است. آنچه به مراتب ناگوارتر است، اینکه چنین به اصطلاح نوآوری مجوزی‌ می‌شود برای سنگدل ساختن و از خود بیگانگی خواننده. بیشتر وقت‌ها این دست نوشته‌ها هیچ گونه خبر جدیدی درباره وضعیت جهان به ما‌ نمی‌دهد؛ و در نهایت منظره ای را توصیف‌ می‌کند. توصیف این منظره به چند تپه شنی، شمار اندکی مارمولک در این طرف و آن طرف محدود‌ می‌شود، اما خبری از بشر و آدم نیست؛ جایی که هیچ بنی بشری در آن سکونت ندارد و تنها مورد علاقه و توجه شمار بسیار اندکی از دانشمندان متخصص است.

باید توجه داشت که در داستان تجربه واقعی نو و اصیل است و به سختی به دست‌ می‌آید و کسب آن مایه خوشی و سرور است. اما نوع نگرش و تلقی شخص دیگری به امور و چیزها؛ به عنوان مثال «بارتلمی» نباید توسط دیگران تقلید شود. چون به هرحال کاری بی فایده است و بی حاصل. تنها یک بارتلمی وجود دارد و اگر نویسنده دیگری بخواهد حس و حال منحصر به فرد و خاص یا حتی شرح جزییات و صحنه پردازی‌های وی را تصاحب کند و آن را به عنوان سر فصل و نوآوری اثر خود قرار دهد، فقط وقت خویش را تلف کرده است و با دنیایی آشفتگی، ناکامی و از همه بدتر خود فریبی مواجه‌ می‌شود. همان گونه که «ارزا پاند» تاکید داشت، تجربه گرایان واقعی باید «همه چیز را از نو بسازند» و طی این روند مسایل و چیز هایی را برای خود کشف کنند. با این حال اگر نویسندگان با حس و عاطفه خود خداحافظی نکرده باشند، مایلند همچنان با ما در ارتباط باشند و اخبار و مسایل خاص دنیای خود را با ما در جریان بگذارند.

در شعر و داستان کوتاه امکان نوشتن درباره اشیا و چیزهای بسیار عادی و حتی پیش پا افتاده وجود دارد؛ آن هم با بکار گیری زبانی عادی و درعین حال دقیق و موشکافانه و با توصیف همان چیزها؛ مثل یک صندلی، پرده پشت پنجره، یک عدد چنگال، سنگ یا حتی گوشواره یک زن، آن هم با قدرتی تکان دهنده و شگرف. می‌توان سطری دیالوگ به ظاهر خسته کننده و یکنواخت نوشت و همزمان لرزه بر اندام مخاطب انداخت؛ همان شور و شعف هنرمندانه ای که کسی مانند «ناباکوف» داشت. این دست نوشته‌ها را بیش از دیگر نوشته ها‌ می‌پسندم. من از نوشته‌های ناشیانه، همین طوری و شانسی بیزارم؛ خواه زیر بیرق و در استتار کسب تجربه به پرواز درآمده باشد و خواه بیان واقع گرایانه موضوعی با ناشیگری باشد. در داستان کوتاه فوق العاده «ایساک بابل» با عنوان «گی دی موپاسان»، راوی درباره داستان نویسی چنین‌ می‌گوید: «هیچ آهنی‌ نمی‌تواند با نیرو و قدرت جمله‌ای که در سر جای درست خودش قرار گرفته، در قلب نفوذ و اثر کند.» به نظرم باید این نکته را بر روی کارتی بزرگ نوشت.

«ایوان کونل» جایی گفته بود که وقتی‌ می‌بیند دارد داستان خود را بازخوانی‌ می‌کند و ویرگول هایش را در می‌آورد، و باز از نو داستان را‌ می‌خواند و ویرگول‌ها را دو مرتبه سر جای قبلی شان‌ می‌گذارد، متوجه‌ می‌شود که کارش با آن داستان به پایان رسیده است. من به این منش و دقت نظر به دلیل کاری که در حال انجام است، احترام‌ می‌گذارم. دست آخر آنچه در اختیار داریم همین واژگان هستند که چه بهتر که واژگان درست و به جا باشند و البته همراه با علامت گذاریهای صحیح تا به شایسته‌ترین صورت ممکن منظور مورد نظر را برسانند. اگر واژگان در اثر بار احساسی و عاطفی لجام گسیخته و بی محابای نویسنده اش صقیل و سنگین باشند، یا به هر سببی چندان مشخص و دقیق نباشند، به بیانی اگر عبارات و واژگان نامفهوم و گنگ باشند، چشمان مخاطب به راحتی از روی آنها عبور‌ می‌کند؛ بدون اینکه چیزی دریافت شود. در چنین حالتی حس و حال هنری خاص مخاطب دیگر در گیر کار‌ نمی‌شود. «هنری جیمز» اسم چنین نگارش نگون بختی را «شرح و بازگویی ضعیف» می‌خواند.

من دوستانی دارم که به من گفته اند که مجبور شده اند کتابی را شتابزده به دست چاپ بسپارند، چون به پولش نیاز داشته اند، ناشر یا ویراستار کتاب را خواسته، و یا حتی کسی مانند همسر به آنها متکی بوده و خلاصه برای نوشته ای که چندان خوب نبوده به نوعی عذرخواهی کرده اند. زمانی که از رمان نویسی شنیده ام: «بهتر بود زمان بیشتری را صرف این کارم‌ می‌کردم.» بهت زده شده ام و به شدت متعجب. حتی هنوز هم اگر به این حرف بیندیشم، باز شگفت زده‌ می‌شوم؛ گرچه دیگر به آن فکر‌ نمی‌کنم. این موضوع به من ارتباطی ندارد. با این حال اگر‌ نمی‌توانیم نوشته ای را به همان خوبی که باید در نهان‌ می‌دانیم بنویسیم، پس چرا اصلا این کار را انجام بدهیم؟! در نهایت، رضایت خاطر ناشی از انجام کار به شایسته‌ترین صورت ممکن و شاهد اصلی این سخت کوشی و تلاش همان چیزی است که‌ می‌توانیم با خود به گور ببریم. دلم‌ می‌خواست به آن دوستم بگویم؛ ترا به خدا برو سراغ یک کار دیگر. حتما برای امرار معاش راههای ساده‌تر و همراه با صداقت بیشتری هم وجود دارد. یا اینکه دست کم در حد توانت این کار را به بهترین شکل ممکن انجام بده و تا جای ممکن از قابلیت‌ها و استعدادهایت استفاده کن، اما بعد سعی نکن عذر و بهانه بیاوری و خودت را توجیه کنی. نه گله کن و نه چیزی را توضیح بده!

«فلانری اوکانر» در مقاله ای با عنوان بسیار گویای «نگارش داستان کوتاه»، از نوشتن به صورت عملی همراه با مکاشفه سخن‌ می‌گوید. اوکانری‌ می‌گوید زمانی که‌ می‌نشست تا بر روی داستان کوتاهی کار کند، اغلب نمی‌دانست به کجا‌ می‌خواهد برود. او‌ می‌گوید بعید‌ می‌داند که بیشتر نویسندگان هنگام شروع یک داستان بدانند‌ می‌خواهند به کجا بروند و چه مسیری در پیش رو دارند. او برای نمونه از داستان «مردمان خوب روستایی» Good Country People سخن‌ می‌گوید که وقتی شروع به نوشتن آن کرد، چطور داستانی را خلق کرد که پایان آن برایش اصلا قابل پیش بینی نبود:

«زمانی که شروع کردم به نگارش این داستان، هیچ‌ نمی‌دانستم یک پزشک با پای چوبی در آن است. یک روز صبح دیدم دارم بدن هیچ مقدمه ای درباره دو زنی‌ می‌نویسم که چیزهایی درباره شان‌ می‌دانستم. و تا آمدم به خودم بیایم، متوجه شدم دختر یکی از آنها پای مصنوعی چوبی دارد. بعد هم شخصیت» بایبل «فروشنده را وارد کار کردم؛ بدون آن که بدانم‌ می‌خواهم با او چه کار کنم. حتی تا ده دوازده سطر قبل از آن که بخواهد پای چوبی را بدزدد، اصلا‌ نمی‌دانستم‌ می‌خواهد چنین کاری بکند! اما هنگامی که متوجه شدم قرار است چنین اتفاقی بیفتد، فهمیدم امری است اجتناب ناپذیر.»

سالها پیش وقتی این مطلب را خواندم، حسابی شوکه شدم که کسی چون او و به طور کل کسی بتواند به این روش بنویسد. همیشه‌ می‌پنداشتم که این راز ناخوشایند تنها از آن من است و به خاطر آن قدری ناراحت بودم. به نظرم رسید که نوشتن داستان کوتاه به این روش برخی از ضعف و کاستی‌های مرا برملا ساخت. یادم‌ می‌آید با خواندن آنچه او در باب این موضوع بیان کرده بود، به طور شگرفی شاد و امیدوار شدم.

یک بار نشستم تا داستانی را بنویسم که در آغاز کار فقط جمله اولش به ذهنم خطور کرده بود؛ و البته داستان خیلی خوبی هم شد. چند روزی بود که همین جمله اول مدام در ذهنم‌ می‌گشت: «مرد مشغول کار با جارو برقی بود که تلفن زنگ زد.» می‌دانستم که در این جمله داستانی نهفته است که‌ می‌خواهد بازگو شود. این را با تمام وجودم حس‌ می‌کردم؛ اینکه با آن آغاز داستانی همراه است. و ای کاش فرصتی پیدا‌ می‌کردم برای نوشتن آن. من وقت مناسبی هم نصیبم شد؛ زمانی که به اندازه ۱۲ تا ۱۵ ساعت بود؛ البته اگر قصد داشتم از آن استفاده کنم. و البته همین کار را نیز کردم؛ صبح همان روز نشستم و نخستین جمله را نوشتم؛ و بلافاصله باقی جمله‌ها پشت سر هم سرازیر شدند. من این داستان را درست مثل یک شعر ساختم؛ هر جمله را بر روی یک سطر‌ می‌نوشتم و بعد از سر سطر شروع‌ می‌کردم. خیلی زود توانستم داستانی را در دل همان سطرها ببینم و دانستم که آن داستان از آن من است؛ همان داستانی که دلم‌ می‌خواست بنویسمش.

از داستان‌های کوتاهی که با حس بیم و هراس همراه هستند؛ خوشم‌ می‌آید. به نظر من اندکی حس هول و هراس در داستان کوتاه مناسب و به جا است. از یک جهت این ویژگی به خاطر سیر و روند داستان خوب است. داستان باید حتما «تنش» داشته باشد؛ همان حس اینکه اتفاقی در شرف وقوع است و مسایلی بی امان در جریان‌ می‌باشد؛ چون در غیر این صورت در اکثر موارد اساسا داستانی در کار نخواهد بود. آنچه موجب خلق تنش در اثری داستانی‌ می‌شود، تا حدی وابسته به کلمات ملموس و عینی است که به یکدیگر پیوسته و مرتبط شده تا درنهایت عمل داستانی را نمایان کند. و البته چیزهایی هم که به طور ناگفته در داستان بیرون مانده را نیز شامل‌ می‌شود؛ همان موارد و عبارات ضمنی؛ به بیانی همان لایه‌های زیرین واژه‌ها که به ظاهر زیر پوسته صاف رویی پنهان شده است.

«پریتچت» داستان کوتاه را به این صورت تعریف‌ می‌کند: «داستان کوتاه همان چیزی است که در حین مشاهده و عبور از گوشه چشم دیده‌ می‌شود.» به بخش «گوشه چشم» توجه کنید. در ابتدا همان گوشه چشم است و بعد جان بخشیدن به آن؛ همان که با تبدیل به چیزی که دم و لحظه را روشن‌ می‌کند، و البته اگر قدری شانس داشته باشیم مفاهیم و پیامد‌های دیگری را نیز در برخواهد داشت. وظیفه نویسنده داستان کوتاه این است که آن لحظه گذرا از گوشه چشم را از هر نظر تحت پوشش قرار بدهد و آن را با تمام قدرتش بازگو نماید. او هوش و ذکاوت و استعداد، حس توازن و تناسب، توانمندی و ذکاوت ادبی خود را یک جا جمع‌ می‌کند تا بگوید هر چیز در عالم واقع به راستی چگونه است و خود وی آنها را چطور‌ می‌بیند؛ نگرشی که منحصر به فرد و خاص خود او است. و این کار با به کارگیری زبان بسیار دقیق و گویا انجام‌ می‌شود؛ همان زبانی که برای مخاطب جزییاتی را زنده‌ می‌کند که داستان را برایش آشکار و ملموس‌ می‌گرداند. برای اینکه تمامی جزییات ملموس و عینی باشند و مفهوم مورد نظر را برسانند؛ زبان داستان باید موشکافانه، دقیق و بسیار مشخص باشد. امکان دارد واژگان به حدی صریح و دقیق باشند که در ابتدا بی روح و بسیار علنی به نظر برسند، ولی باز هم‌ می‌توانند بار معنایی خاصی به همراه داشته باشند و در صورت استفاده درست، کارکرد لازم و به جای خود را ایفا کند.


Principles of a Story, By Raymond Carver – PROSPECT, September 2005

رویا به مثابه واقعیت در محاکمه کافکا

برای صد و سی و سومین سالگرد تولد این بزرگمرد ادبیات جهان

بیداری درون کابوس

رویا به مثابه واقعیت در محاکمه کافکا

آلوین جی. سلتزر – برگردان غلامرضا صراف – منبع

جهان فرانتس کافکا برای هر کس که در عمرش یک بار کابوس دیده، بی‌واسطه آشناست. در این جهان، زندگی‌های روزمرهٔ ما درون ابعاد غریب و در عین حال قابل باوری استحاله یافته و واقعیت‌شان چنان مقاومت‌ناپذیر شده که هیچ‌گاه به فکرمان خطور نمی‌کند تا این وضعیت‌های هولناک را که ناگهان خود را در آنها می‌یابیم، به پرسش بگیریم. مردی به حشره تبدیل می‌شود و تعجبش از این نیست که چگونه چنین چیزی ممکن است، بلکه فقط می‌خواهد بداند چگونه می‌تواند بدن تازه‌اش را بهتر حرکت دهد. در جهانی که احتمالات جایگزین امکانات شده‌اند، همچنان دلمشغول منطبق شدن با زمینه‌ها و فرضیه‌های تازه می‌مانیم تا بر سر گمانه‌زنی‌های بی‌فایده زمان را هدر دهیم. اگر، در خواب‌هایمان، خود را در رودخانه‌ای مملو از تمساح بیابیم، بی‌درنگ چنان حواسمان معطوف به زنده بیرون آمدن از آنجا می‌شود که فکر نمی‌کنیم چگونه در آن مکان گرفتار شدیم، یا اینکه چقدر مخمصه‌مان نامعقول است. معقول یا نامعقول، زندگی‌های ما در معرض مخاطراتی ترسناک است و بهتر است به بازگشت صحیح و سالم به زمین فکر کنیم.

یا مردی دستگیر می‌شود و از آن لحظه به بعد، زندگی‌اش را سلسله‌ای از بحران‌های بی‌سابقه‌ای می‌یابد که نه می‌تواند بر آنها غلبه کند و نه قادر به درکشان است. نتیجه اینکه، پیوسته دلایل را از دست می‌دهد تا اینکه سرانجام به سوی مرگ کشیده می‌شود- در لحظه‌ای که بیدار نمی‌شود، بلکه خیلی ساده می‌میرد. چون پیامدها واقعی‌اند، پس وضعیت‌ها هم باید واقعی باشند. نیاز به توجیه اضافی نیست: آنها خیلی ساده وجود دارند و باید در چارچوب خاص خودشان با آنها روبرو شویم.

در مورد کافکا چیزی که به نظر من از همه مهم‌تر می‌رسد، صداقت تمام و کمال بینش اوست-سر باز زدن‌اش از پوزش به خاطر داشتن این بینش یا اینکه بخواهد تا حدی آن را برای خوانندهٔ متعارف خوشایندترش کند. او بدون هیچ گونه توضیحی ما را صرفاً در جهان‌اش به جلو می‌راند و آن چه را که آن جا می‌گذرد، بی هیچ نظر یا تفسیری نشان‌مان می‌دهد. این جهان، چه شبیه واقعیت حقیقی ما باشد چه نباشد، حاوی واقعیتی روان‌شناختی‌ست که بی هیچ تردیدی ما را قادر به پذیرش آن می‌سازد. در این فضای سراسر آشوب‌زده، توجه ما باید معطوف به بقا باشد، نه تهذیب. رمان‌های کافکا بُعد فلسفی دارند، اما قدرتشان جای دیگری نهفته است. این فشردگی بینش اوست که توجهمان را جلب می‌کند، نیروی عاطفی بی‌وقفه‌ای که با آن ما را در دام واقعیت‌اش نگه می‌دارد.

بی‌شک «محاکمه» یکی از سرسختانه‌ترین آثار نیمهٔ اول قرن بیستم است که در آنها آشوب خلق شده و منتقدان آن را در بسیاری از سطوح معنایی تفسیر کرده‌اند، از جمله از این منظر که تا حدودی رمانی کسل‌کننده است که نهادهایی خاص و تاثیرشان بر فرد را برجسته می‌کند. اما در حالیکه کتاب قطعاً پذیرای تفاسیر اجتماعی، سیاسی و دینی است، به نظر می‌رسد کافکا می‌خواسته از هر گونه توضیح سهل‌الحصول دوری کند. این مهم است که ما هیچ گونه تلاشی جهت تقلیل امر ناشناخته در جهان او به تمثیل‌های هدایت‌پذیر شناخته‌شده در جهان خودمان انجام نمی‌دهیم. تقریباً تمام آن تکه‌های ناتمام یا حذف شده به دست نویسنده در صراحتی شریک‌اند که به میزان بسیار زیادی با معنی کلی آن چه کافکا درنهایت بخش‌های اصیل کتابش می‌دانست، فرق داشت. به نظر می‌رسد قصد او خلق جهانی بوده که در آن مسائل به طور اتفاقی برای آدم‌هایی رخ می‌دهد که تنها خطایشان این بوده که در آن لحظه آنجا بوده‌اند. جوزف کا. شاید سزاوار تقدیرش بیش از هر آدم دیگری باشد شاید هم نباشد، ولی وقتی به این نتیجه می‌رسیم که او را نیروهایی خصمانه بنا به دلایلی خاص انتخاب کرده‌اند، معنایی را به تجربه‌اش تحمیل کرده‌ایم که کافکا دقت زیادی به خرج می‌داد تا از آن ممانعت کند. به محض اینکه علت‌ها را برای توجیه معلول‌ها می‌یابیم، مسائل به طریقی دلگرم‌کننده بامعنا می‌شوند تا این بالقوگی‌های آشوب‌زده در زندگی‌های ما را پس بزنند و وحشت را به سکون وادارند تا تسلیم هوشمندی ما بشوند. «محاکمه»، مثل همهٔ خواب‌های ما، عناصری کافی از واقعیت‌های روزمره‌مان را مجسم می‌کند تا ما را برای جست و جو در جهت معناهایی وسوسه کند که در طول یک روز عادی داریم، زمانی که به نظر می‌رسد ذهن آمادهٔ تفسیر رویدادهاست. اما آشکار است که کافکا هیچ قصدی برای ایجاد این نوع خاطرجمعی برای خواننده نداشت: آن تکه‌هایی که به نظر می‌رسد شرح می‌دهند چرا کا. می‌توانست قربانی مناسبی بوده باشد، عامدانه حذف شده‌اند تا به ما جسارت دیدن مخمصه‌اش را همچون وارسی اکسپرسیونیستی گناه سرکوب‌شده‌اش عطا کنند. قطعاً خود محاکمه یک استعاره است، اما تا چه میزان می‌توانیم آن را تحلیل کنیم بی آنکه بینش کافکا را تحریف کنیم؟ برای پاسخ، اول باید فرضیه‌هایی را که در «جهان» رمان عمل می‌کنند، در نظر بگیریم.

در یکی از تکه‌هایی که به دست نویسنده حذف شده، کا. در روز دستگیری‌اش برای بازپرس شرح می‌دهد که چرا این رویداد در غافلگیر کردن او ناکام ماند:

کسی به من گفت-به خاطر نمی‌آورم چه کسی-که چه خوب است وقتی آدم صبح از خواب بیدار می‌شود، دستکم در مجموع همه چیز را بی هیچ جابجایی درست همان جایی بازبیابد که شب گذشته بوده است. مگر نه اینکه در خواب و رویا دستکم ظاهراً در حالتی ماهیتاً متفاوت با عالم بیداری به سر می‌بریم، و همان طور که آن مرد کاملاً به‌درستی گفت، باید از حضور ذهن، یا به عبارت دقیق‌تر، تیزهوشی بی‌پایان برخوردار بود تا با بازکردن چشم‌ها هر آنچه را که هست به‌اصطلاح در همان جایی به چنگ آوریم که شب گذشته رها کرده‌ایم. هم از این رو به گفتهٔ آن مرد لحظهٔ بیدار شدن مخاطره‌آمیزترین لحظهٔ روز است. اگر آن را از سر بگذرانیم، بی‌آنکه از جای خود به جایی دیگر کشیده شویم، می‌توانیم تمام روز آسوده‌خاطر باشیم. (محاکمه، ترجمه علی اصغر حداد، نشر ماهی، چاپ اول، ۱۳۸۷، ص ۲۴۵)

شاید فقدان ظرافت در این تکه توجیه‌کنندهٔ تصمیم کافکا برای حذف آن باشد، اما این کلمات شدیداً برای بیرون آمدن از دهان کا. نامناسب هم هستند، کسی که ناکامی اصلی‌اش ناتوانی برای وفق دادن خویش به شیوه‌ای جذاب با وضعیت کاملاً تازهٔ امور است. «محاکمه» اساساً دربارهٔ مردی است که یک روز صبح «آماده» ی بیدار شدن نبوده؛ در این مخاطره‌آمیزترین لحظهٔ روز، زندگی‌اش را کاملاً تغییر یافته به دست واقعیت دستگیری‌اش می‌یابد. البته از منظر ظاهری، کمی متفاوت‌تر از روز پیش است و همین نکته این تصور غلط را در کا. به وجود می‌آورد که فکر کند هنوز در همان جهان زندگی می‌کند، همان قوانین، ارزش‌ها و فرضیه‌ها را پیش‌بینی کند. بنابراین او در همان مسیر زندگی معمولی قبلی‌اش ادامه می‌دهد و دستگیری عجیب‌اش را در پرتو واقعیت روزمره در نظر می‌گیرد. به معنای دقیق کلمه، احتمال اشتباه هست، امکان نیرنگ؛ قطعاً یک جور مشکل و دردسر-اما در هر صورت، چیزی‌ست که می‌توان با آن به شیوه‌ای خردمندانه و عقلانی برخورد کرد. از اینجا به بعد، او به جنگی که مبتنی بر فرجام‌خواهی پرونده‌اش نزد مقامات است، ادامه می‌دهد، با وکیل خصوصی‌اش بحث می‌کند، ارتباط‌هایی در دادگاه پیدا می‌کند، اطلاعات جمع می‌کند، وکیلی استخدام و بعد اخراج می‌کند و غیره-همهٔ اعمال معقول در چنین دوراهی‌ای رخ می‌دهند. اما پس چرا همه‌شان بی‌تاثیرند؟ چرا کا. جایی در جدال‌اش برای دفاع از بی‌گناهی خویش ندارد؟

اینجاست که می‌توانیم دربارهٔ احساسات سرکوب‌شده‌اش حرف بزنیم و محاکمه را همچون استعاره‌ای اکسپرسیونیستی برای وجدان معذب کا. ببینیم، و مرگش را در پایان همچون تحقق میل شدید به خودکشی بر پایهٔ قضاوت شخصی خودش. یا می‌توانیم دربارهٔ نیروهایی حرف بزنیم که کا. را سرمی‌دوانند و آنها را همچون نهادهای تعریف‌پذیر مشخصی به جا آوریم که انسانی را به پای میز محاکمه می‌خوانند و مدعی‌اند که دارد بهای گناهانش را می‌پردازد. قطعاً این رمان تمام این موجبات را فراهم می‌سازد و ما نمی‌توانیم آنها را نادیده بگیریم، اما ضمناً باید دربرابر ترجمهٔ آشوب در این اثر کافکا به چارچوب‌های ارجاعی معمول خودمان مراقب باشیم، چون به نظر می‌رسد درونمایهٔ این کتاب به طرزی تفکیک‌ناپذیر منوط به بینشی مبتنی بر آشوب تام و تمام است.

از این لحظه به بعد کا. تحت دستگیری محسوب می‌شود، جهان ایمن پیشین‌اش جایش را به جهانی آکنده از ناشناخته‌ها داده است. گرچه دستگیر شدن کا. او را برای ادامهٔ زندگی عادی‌اش آزاد باقی می‌گذارد، ولی زندگی‌اش دیگر همان نیست که پیشتر بوده، چون هرگز شرایط مرموز تازه‌اش را نمی‌پذیرد. هرچند در طول رمان بر بی‌گناهی‌اش پافشاری می‌کند، اما اصلاً نمی‌تواند اتهامات وارده علیه خود را بداند و از این رو در تلاش دیوانه‌وارش برای دفاع از خویش، هرگز سردرنمی‌آورد که چی کمکش کرده و چی آسیبش زده. در این زمینهٔ تازه، او هرگز نمی‌داند قضاتش چه کسانی‌اند، معیارهایش ممکن است چه چیزهایی باشد و از چه قوانین تازه‌ای باید پیروی کند تا بر آنها به نحوی مطلوب تاثیر بگذارد. با این حال، سکوت طرف مخالف‌اش او را به درون کردوکاری دیوانه‌وار می‌کشاند که تماماً بی‌دلیل است. بارها قسم می‌خورد که خودش را از این وضعیت غیرقابل تحمل جدا نگه دارد، اما به لحاظ روان‌شناختی این کار را ناممکن می‌یابد؛ نتیجه این که همچنان ابتکار عمل را به دست می‌گیرد تا وقتی که درون وضعیتی سرشار از اشتغال ذهنی نسبت به پرونده‌اش بلعیده شود. از جهتی، او در آخر به دست ناتوانی خودش در پذیرش عاملی ناشناخته که در مقام جزء همیشه حاضر زندگی‌اش هست، محکوم می‌شود. سرانجام در جدال‌اش برای رسیدن و شناسایی مقامات بالای رسمی چنان بی‌باک می‌شود که گویی هلاکت‌اش را خودش رقم می‌زند؛ وقتی وکلای مدعی‌اش سکوت و گمنامی‌شان را حفظ می‌کنند، نبردش هرچه بیشتر شبیه جنگیدن با حریف خیالی می‌شود. نامرئی بودن‌شان به طور فزاینده‌ای در تخیل کا. عمل می‌کند، مجبورش می‌کنند تا هرچه عمیق‌تر درگیر شود، گویی هر روز شکست است و هیچ پیشرفت تازه‌ای به بار نمی‌آید. در ابتدا از مرموز بودن محاکمه‌اش مضطرب است، بعد احاطه‌اش می‌کند و بالاخره از دست‌اش به ستوه می‌آید، تا وقتی که تنها دلمشغولی زندگی‌اش می‌شود. او با تخیل خودش در دام خلایی می‌افتد، به دست هوش خودش شکنجه می‌شود و با طبیعت انسانی‌اش مغلوب می‌گردد.

به جز بیان خود دستگیری در اول کتاب، به نظر نمی‌رسد هیچ ردی در رمان باشد که بخواهد نقش دادگاه. را در آوردن کا. به محاکمه برجسته کند. اگر او واقعیت دستگیری‌اش را بی‌چون و چرا پذیرفته بود، شاید به زندگی عادی تا مرگ طبیعی خویش ادامه می‌داد، چون هیچ گونه سرنخی در دست نیست مبنی بر اینکه دادگاه مجازات را پس از احکام‌اش اِعمال کرده باشد. انسان به خاطر کل زندگی‌اش تحت قدرت قانون می‌ماند، اما این ضرورت حرکت‌هایش را محدود نمی‌سازد، سبک زندگی‌اش را تغییر نمی‌دهد یا باعث نمی‌شود حساسیت بیش از حد نشان دهد. ولی البته از منظر روان‌شناختی چنین وضعیتی غیرقابل‌تحمل است و از منظر فکری هم غیرقابل‌دفاع. اذهان ما نمی‌توانند در برابر معما به حال خود بمانند: آنها در یافتن علل صحیح برای معلول‌ها سماجت می‌کنند، تناقضات را درون شکلی از شناخت به‌دردخور حل می‌کنند و خطوط و چهره‌هایی برای امر نامعلوم خلق می‌کنند. مفهوم نیستی برای ذهنی که نیاز به فرض صحت منطقی پیش از عمل دارد، تحمل‌ناپذیر است.

وقتی کا. برای مشاوره پیش وکیل می‌رود، اطلاعاتی که دریافت می‌کند تماماً بی‌ارزش است، چون ذهن‌اش ابداً نمی‌تواند آنها را به کار گیرد. در هر مرحله شرایط لازم وجود دارند- بی پایان- و بی‌شمار نتایجی که این پیشگویی را که کدام مسیر عمل در درازمدت مفیدتر خواهد بود، ناممکن می‌سازند. این زمینهٔ تازه نه تنها از قطعیت‌ها یا حتی احتمالات تهی شده بلکه از هر گونه اصل پیشینی هم خالی شده که شاید درنهایت به یک جور شکل حداقلی از شناخت تجربی ختم شود. تمام عبارات وکیل آکنده از تناقضاتی است که هرگونه تلاش برای تفسیر را نقش بر آب می‌کند و چون هر عملی بر مبنای آنها به‌راحتی می‌تواند دشمنی مقامات رسمی را برانگیزد و پروندهٔ کا. را دچار تعویق بیشتری کند، از کا. کاری جز انتظار برنمی‌آید- که وضعیتی است که پیشتر آن را غیرقابل تحمل یافته بود.

از این گذشته، وقتی نومیدانه سوی تیتورللی می‌شتابد، نقاش او را بر مسیر همان هزارتو قرار می‌دهد-گرچه اینجا بیشتر عواطف اوست که ناکام می‌ماند تا فکرش. تیتورللی درحالیکه تلاش می‌کند به او امید و جسارت برای تبرئه شدن بدهد، اما هرگونه پافشاری‌اش در تضاد با ادعاهای قبلی‌اش قرار می‌گیرد تا جایی که کا. با همان افسردگی‌ای که آمده بود، آنجا را ترک می‌کند. و حتی هنگام رفتن هم سردرگمی کا. به حدی وخیم است که وقتی تیتورللی به عنوان نقاش تلاش می‌کند نسخه‌های متعدد تصویری واحد را به او بفروشد، با اشارهٔ ضمنی به تمایزهایی که کا. اصلاً قادر به دیدن‌شان نیست، نقش خود را به عنوان مشاوری حقوقی تکرار می‌کند. اینجا خستگی عاطفی و فکری کا. به اوج خود می‌رسد و تصمیم می‌گیرد قید مقامات به‌اصطلاح بالا را بزند و خودش پرونده را در دست بگیرد.

و هرچه استقلال‌اش بیشتر می‌شود، انزوایش کامل‌تر می‌گردد؛ او چنان از جزئیات فنی پرونده‌اش خسته و مستهلک شده که آرام‌آرام و ناخودآگاهانه از کوچک‌ترین حمایت سایر انسان‌ها نیز دوری می‌کند. تا اینجا، جدال‌اش با دادگاه برایش مایهٔ تفریح و تسکین بوده، اما از اینجا به بعد، همه چیز مثل زمان قبل از دستگیری‌اش، نامربوط به نظر می‌رسد-تا آنجا که تمام روابطش را با همکاران، مستاجران، بستگان و زنان دربرمی‌گیرد. مطمئناً کا. هیچ‌گاه در گذشته، روابط نزدیک و زیادی نداشته، اما حتی در این صورت هم، هرچه رمان جلوتر می‌رود، به نظر تنهاتر می‌رسد. در فصول اولیه، تقریباً متکی به آدم‌هاست تا شاید بتوانند اطلاعاتی را که می‌خواهد به او بدهند، اما تمام منابع در کمک به او درمی‌مانند و آن‌قدر از ارتباط با آنها دوری می‌جوید تا تنها در کلیسایی تاریک می‌ماند و آنجا آخرین کلام وضعیت ناجورش را در قالب تمثیل از زبان کشیش زندان می‌شنود.

تمثیل دربان به‌نظر تاکید دوباره‌ای‌ست بر نقطهٔ اوج تک‌افتادگی آدمی که بر در قانون می‌کوبد، چون هر در فقط برای یک نفر درنظر گرفته شده است. اما این تمثیل خلاصهٔ وضعیت کا. از آغاز زمان هم هست، گویی دربان معادل معنوی بازرس، وکیل، نقاش و زنان مختلفی نظیر لنی (که نگهبان ورودی اتاق وکیل است) می‌شود. هرچه تمثیل جلوتر می‌رود، شباهت‌ها چشمگیرتر می‌شوند، تا جایی که دادگاه به‌نظر پذیرای تمام نهادهایی می‌رسد که ارزیاب انسان‌اند؛ چه شخصی، سیاسی، اجتماعی، هنری یا دینی، همگی شبیه و دربرگیرندهٔ دادگاهی می‌شوند که کا. به دنبال ورود به آن است. هرچند داستان تابع تفاسیر بدیل بسیاری است تا جایی که کا. درنهایت برآمدن از پس توصیهٔ پرتفصیل وکیل را ناممکن می‌یابد. تعجبی ندارد که وقتی می‌خواهد کلیسا را ترک کند، به اوج گیجی، بی‌پناهی و یاس رسیده است تا جایی که با رقت تمام پی می‌برد نمی‌تواند به‌تنهایی راه‌اش را در این تاریکی پیدا کند. مثل فصل آخر رمان «مرد معتمد» هرمان ملویل، تاریکی به استعاره‌ای بی‌واسطه برای وضعیت بنیادی انسان در این جهان تبدیل می‌شود.

با این حال، کشیش آن جا که می‌گوید «ضرورت ندارد همه چیز را به عنوان حقیقت بپذیری، تنها باید آنها را به عنوان ضرورت بپذیری» و بعد «دادگاه هیچ چیز از شما نمی‌خواهد. شما را می‌پذیرد وقتی می‌آیید و عذرتان را می‌خواهد وقتی می‌روید.» مستدل‌تر و شفاف‌تر از هر کسی کا. را نصیحت می‌کند. کا. اولین عبارت را چون بیش از حد «نومیدکننده» است رد می‌کند، اما همین به‌خوبی اشتباه اصلی‌اش را جمع‌بندی می‌کند؛ عبارت اول قرار بوده تنها وقتی پذیرفته شود که او آن را بفهمد تا اینکه پذیرفتن‌اش چیز سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده‌ای باشد صرفاً به این خاطر که معلوم است، واقعی است و به قدر کافی نیرومند تا هر کسی را که تلاش دارد در برابرش مقاومت کند، از پادرآورد. کسی که استطاعت انتخاب عناصری از واقعیت را ندارد، بدون اینکه زندگی‌اش را به خطر بیفکند، صرفاً تبعیت خواهد کرد؛ اگر قرار به بقای انسان است، او باید بیشتر مشتاق پذیرش باشد تا امیدوار فهم. دومین عبارت هم، با پافشاری برای احقاق حق در برابر بی‌اعتنایی دادگاه، به نظر اشاره‌ای ضمنی می‌رسد به ناموجودیت آن به مثابه هستی‌ای متمایز از فردیت انسانی که خالق آن است و مشتاقانه تسلیم‌اش می‌شود. کا. مدت‌هاست چنان از قید قانون آزاد شده که هیچ گونه احساس اجباری برای جستن آن و ایجاد اقتداری که با آن مورد قضاوت قرار بگیرد و نیروی‌اش نابودش کند، ندارد.

اگر صحت آخرین حرف‌های کشیش زندان را بپذیریم، آن‌گاه فصل نهایی کتاب عملاً گیج‌کننده است، مگر اینکه خود کا. را در مقام قاضی و جلادش تفسیر کنیم. قطعاً شاهدی بر این مدعا وجود دارد: کا. پس از جدال اول‌اش با مردانی که آمده بودند تا او را روانهٔ مرگ کنند، ناگهان و برای اولین بار، وامی‌دهد و به بیهودگی مقاومت واقف می‌شود.

با خود گفت: «تنها کاری که در این لحظه از دستم برمی‌آید» و یکنواختی گام‌هایش با گام‌های آن دوی دیگر، فکرش را تایید کرد، «تنها کاری که در این لحظه از دستم برمی‌آید این است که تا آخر کار شعور آرام و نظم‌دهنده خود را حفظ کنم. همیشه می‌خواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود. آیا بجاست که نشان دهم از این محکامهٔ یک ساله هم درسی نگرفته‌ام؟ بجسات که کارم به عنوان انسانی کودن به پایان برسد؟ بجاست که به‌حق درباره‌ام بگویند که می‌خواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان می‌خواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمی‌خواهم درباره‌ام چنین چیزی گفته شود. ممنون‌ام از این که این آقایان ِتقریباً لال و نفهم را در این راه همراهم کرده‌اند و بیان گفتنی‌ها را به خودم واگذاشته‌اند.» (همان، ص ۲۱۷)

کا. به محض اینکه عزم‌اش را جزم می‌کند که تا پایان خونسرد و منطقی باشد، برای اولین بار قاضی خودش می‌شود و از این لحظه به بعد، شروع به هدایت دستگیرکنندگان‌اش می‌کند که فوراً ضرباهنگ قدم‌هایشان را با او یکی کرده‌اند، گویی سه نفر همزمان با یک نفر به جلو می‌روند. با این حال، قرار است این واگذاری تازه از جانب کا. را چگونه تفسیر کنیم؟ آیا این کار او را ظاهراً ستودنی‌تر از پیش می‌سازد؟ به یک معنا، ما به موضع تازهٔ پیش‌قراولی او احترام می‌گذاریم- حداقل اینکه دیگر قربانی نیست، اما محرک قضاوت خود هست. یا آیا حالا واقعاً قربانی‌تر از پیش است؟ او با پذیرش و توجیه گناه خویش، درون نیروی مطلقی حل شده که پیشتر با آن مشغول مبارزه بوده و درنهایت غیرقابل تشخیص از خود دادگاه می‌شود. علاوه بر این، قصدش برای حفظ آرامش ذهنی و تحلیلی خویش تا پایان نشان می‌دهد که هنوز به بیهودگی تلاش‌اش برای روشن کردن وضعیتی که قادر به درک همه‌جانبه‌اش نبوده، واقف نشده است. آشوب را نمی‌توان عقلانی یا در آرامش تحلیل کرد؛ فقط باید آن را پذیرفت، همان طور که کشیش می‌گوید، تا بتوان با آن سازگار شد، سرسپرده‌اش شد و همچون جزئی لازم از زندگی با آن ادامهٔ حیات داد. کا. از لحظهٔ دستگیری‌اش، نومیدانه به دنبال توضیحی معقول برای توجیه آن بوده و هیچ چیز پیدا نکرده که بتواند با آن حس منطقی‌اش را ارضا کند. با این حال، وقتی سوی مجازات می‌برندش، ناگهان توجیهی برای آن می‌یابد، خودش را گناهکار می‌خواند و بر بهای عقل سلیم خویش از نو پافشاری می‌کند. اما جهان‌اش به چه شیوه‌ای ارزش این عقل سلیم را ثابت کرده است؟ همه چیز آن را تنزل داده و مغلوب کرده، بی‌ربط و بی‌ارزش‌اش ساخته. این جهان آشکارا در حالت‌های خیلی متفاوتی عمل می‌کند- حالت‌هایی که استدلال انسانی را در هر گام بحرانی‌تر می‌سازند و گویی تلاش فرد را برای تحمیل نظامی بامعنا بر آن دست می‌اندازند. شاید فرض کنیم، اگر بخواهیم، که این عالم طبق قوانین مشخصی حرکت می‌کند، اما تنها وقتی این قوانین را به ناشناخته‌بودن و کاملاً بیگانه بودن با ذهن‌مان می‌پذیریم که معطوف به مسیرهای منطقاً محدود باشند. ناتوانی کا. برای مقاومت دربرابر وسوسهٔ کشف و تعریف این قوانین تا سازگار کردن خودش با آنها، چیزی‌ست که او را به سمت محاکمهٔ خویش کشانده و حالا پافشاری دوباره‌اش بر همان ارزش‌ها، راهبرش به سوی مرگ است. با این حال، حتی طنزآمیز هم نیست که عملاً او باید با فکر به مجازاتی که چنین سخت علیه‌اش جنگیده بود، احساس تسکین عجیبی بکند، چون بالاخره موفق شده با معنایی در آن نفوذ کند: در این جهان، انسان باید به دست مافوق‌هایش محاکمه شود و گناهکار باید به مرگ محکوم شود. تنها بیگناهان سزاوار زیستن‌اند و از قرار معلوم او آن قدر که باید بیگناه نبوده است.

کا. با این معنای مبتنی بر عقل سلیم زندگی می‌کند و تنها چند دقیقه با آن احساس آرامش می‌کند، چون بعداً که دراز کشیده بر زمین ناظر جلادان خویش است که در تدارک سلاخی اویند (و خسته‌تر از آن است که چاقو را از آنها بگیرد-وقتی به این نتیجه می‌رسد که قرار است این کار را بکند-که آن را توی سینه‌اش فرو می‌کنند)، ناگهان متوجه هیئتی انسانی می‌شود که با دو دست از هم گشوده مقابل پنجره ایستاده است.

چه کسی بود؟ یک دوست؟ انسانی شریف؟ کسی که سرِ همدلی داشت؟ کسی که می‌خواست یاری کند؟ تنها یک نفر؟ همه بودند؟ هنوز کمکی یافت می‌شد؟ هنوز حرفی باقی بود، حرفی که از یاد رفته بود؟ به‌یقین حرفی وجود داشت. منطق به‌راستی تزلزل‌ناپذیر است، اما در برابر انسانی که می‌خواهد زندگی کند، تاب مقاومت ندارد. قاضی‌ای که او هرگز ندید کجا بود؟ آن دادگاه عالی که او هرگز به آن راه نیافت کجا بود؟ دست‌ها را بلند کرد، انگشت‌ها را از هم گشود.

اما دست‌های یکی از آقایان بر گلوی کا. نشست و در آن حال دیگری کارد را تا عمق قلب او فرو کرد و آن‌جا دوبار چرخاند. کا. با چشمان بی‌فروغ هنوز می‌دید که آقایان نزدیک چهره‌اش، گونه بر گونهٔ هم، پایان کار را نظاره می‌کنند. گفت: «مثل سگ!» چنان می‌نمود که انگار شرم عمری طولانی‌تر از او خواهد داشت. (همان، ص ۲۰-۲۱۹)

این پایان گویی از سر نومیدی مبهم شده، اما تغییر احساس کا. کاملاً آشکار است. ناگهان تمام شک سابق‌اش به ابزاری برای شکنجه‌اش بدل می‌شود-گرچه این بار با تفوق منطقی وارد چالش می‌شود که یارای ایستادگی دربرابر انسانی را ندارد که می‌خواهد به زندگی ادامه دهد اما مجبور است تسلیم قدرتی برتر از غریزه و ارادهٔ بشری‌ای شود که سرانجام زندگی را بالاتر از عقل قرار می‌دهد. حیات نامعقول به مرگ معقول ارجحیت دارد—و مگر عقل چیست جز شیوه‌ای دلبخواهی برای نگاه کردن به چیزهایی که در وهلهٔ اول، از هر نظر، نامرئی‌اند؟ گذشته از این، او چه مدرکی از دادگاه، قضات و تمام آن اشباح و نیروها در دست داشت که ذهن‌اش را طعمهٔ خویش کرده بودند، یا شاید هنوز هیچ گونه وجود واقعی بیرون از آن ذهن نداشتند؟ از وقتی کشیشی توجه دادگاه به کا. را انکار کرده بود («دادگاه هیچ چیز از شما نمی‌خواهد. شما را می‌پذیرد وقتی می‌آیید و عذرتان را می‌خواهد وقتی می‌روید.»)، شاید او حقیقتاً خودش را به این مرگ فلاکت‌بار محکوم کرده بود، به خاطر ناکامی در تصدیق غیاب تام و تمام همهٔ نیروهای برتر از خودش. درعوض قوانینی برای پر کردن این خلاء خلق کرده بود و چنان در آنها گرفتار شده بود که با مهار زندگی ومرگ او تمام شده بودند.

اما آیا واقعاً این کشیش قابل اتکاتر از دیگر آدم‌هایی بود که کا. را نصیحت کرده بودند؟ ظاهراً این طور نیست، چون تصدیق آزادی کا. در خلایی وجودی آشکارا او را از چنگ قاتلان‌اش نجات نداده بود. این که کا. قطعاً به دست مخلوق خیال خویش کشته نشده بود، می‌تواند تنها به این معنی باشد که دادگاه و منادیان‌اش، گذشته از همه چیز، وجودی مستقل دارند. وعدهٔ پنهان‌شده به دست اصالت وجود را فقط باید همچون توهمی دیگر دید.

کمی پیش‌تر، کا. خودش را تسلیم بیهودگی هر مقاومتی کرده بود و تصمیم گرفته بود ذهن‌اش را «تا پایان آرام و تحلیلی» نگه دارد (قولی که پیشتر بارها داده و شکسته بود). با این حال، با تلاش برای تفسیر پدیدهٔ توضیح‌ناپذیر دیگری تقریباً بی‌درنگ پایش درون جدالی لغزیده بود: انسانی با دستانی ازهم‌گشوده ایستاده برابر دریچهٔ پنجره. قطعاً این چهره محرک است-اما همان طور که تمام پدیده‌های زندگی ما چنین‌اند: خطر در تلاش برای تفسیر آنها در مقام پیام‌هایی نمادین از نیرویی مافوق‌تر نهفته است. در «ادیسه»، یک جفت عقاب در حال پرواز علامت تب و تاب تفاسیری است که یکی خوش‌یمن تعبیرشان می‌کند و دیگری شوم و غیره. بنابراین انسان می‌تواند همهٔ پدیده‌ها را مثل ردیفی از تست‌های رورشاخ قرائت کند یا به جایش مثل کشیش که کا. را نصیحت کرد، خودش را با پذیرش همهٔ چیزهای ضروری راضی کند تا چیزهای حقیقی. اما کا. به محض اینکه چهره را پشت پنجره می‌بیند، دست به یک جور تفسیر می‌زند و چنان سریع احتمالات را بنا می‌کند که در چشم به هم زدنی تبدیل به نمادی از نوع بشر می‌شود که منتظر کمک است. بی‌درنگ تصمیم قبلی‌اش را فراموش می‌کند، هم ذهنی و هم جسمی شروع به واکنش نشان دادن به این «حقیقت» تازه می‌کند، درست در زمانی که قرار است قلب‌اش به وسیلهٔ چاقوی «ضرورت» دریده شود. شاید در این عمل آخر حقیقتی نباشد، با این حال او را می‌کشد. سرطان (یا در مورد خود کافکا، سل)، شلیکی تصادفی، یا کامیونی که از کنترل خارج شده می‌توانند دیگر حقیقتی نداشته باشند، اما این کار را به‌خوبی انجام می‌دهند.

اگر هیچ چیز دیگری هم از جدال کا. ندانیم، حداقل مجبوریم بیهودگی تلاش‌اش را برای کار کردن در جهانی که دیگر ربطی به نیروهای عقلانی ما نخواهد داشت، تصدیق کنیم. مسائل بی‌توجه به اینکه ما می‌توانیم توجیهی برایشان بتراشیم یا نه اتفاق می‌افتند و نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که با چانه‌زنی راه خویش را به طرف وضعیتی راحت‌تر و سرنوشتی قابل تحمل‌تر پیدا کنیم. آزادی ما، اگر واقعی باشد، محدود است. زندگی در نهایت کابوس است، چون نیروهایی ناشناخته فراسوی کنترل ما وجود دارند که هیچ میزانی از سلامت روانی نمی‌تواند حافظ ما در برابر آنها باشد. نیستی انتخاب نیست بلکه واقعیت است؛ تنها انتخابی‌ست که برایمان می‌ماند، چه آن را بپذیریم چه به جدال در برابرش ادامه دهیم. ما در هر حال می‌میریم، اما اشارهٔ ضمنی [رمان] این است که کا. می‌توانست با منزلتی کمی بیش از یک سگ بمیرد.

مرگ کا. در نهایت به توضیح‌ناپذیری دستگیری اوست، چون خواننده، مثل کا. ، بالاخره باید آن چه را که او قادر به فهم‌اش نبوده بپذیرد. گرچه شاید بجاست که کتاب مثل زندگی کا. با نقصان تمام می‌شود، چون نارضایتی حاصل شدهٔ ما عملاً مناسب‌ترین واکنش به بینش مبتنی بر واقعیت کافکاست.

چون «محاکمه» را بالاخره باید اثری ناتمام تلقی کرد، تعجبی ندارد که پاسخ به بسیاری از پرسش‌های ناشی از این بحث را ناممکن بیابیم. گرچه برای من آشکار است که، با در نظر گرفتن تمام آن تکه‌ها و بریده‌های فصل‌هایی که که کافکا حذف کرد یا ناتمام گذاشت، این تصور از نو تقویت می‌شود که نویسنده می‌خواسته حتی‌المقدور بر بینش آشوب‌زدهٔ خود تاکید کند و قصد داشته از هر موضوعی که احتمال داشته منجر به توضیحات دم دستی و آسان‌یاب شود تاکیدزدایی کند، چون در غیر این صورت اسرارآمیز باقی می‌ماندند. درست مثل میکل آنژ که ترجیح داد چهار بردهٔ ناتمام باغ‌های بابل در شکل‌های ناقص‌شان باقی بمانند، به نظر می‌رسد کافکا هم فصولی را ناتمام گذاشت که با اشاره‌ای تلویحی به روشی استعاری یا تمثیلی (نظیر فصلی که در آن تیتورللی به‌وضوح همچون نماد هنرمندی دیده می‌شود که انسان را به سوی یک جور روشنگری سحرآمیز شهودی و زیبایی‌شناختی رهنمون می‌شود) می‌خواست قصه‌اش را به راحتی هرچه تمام‌تر به پایان برساند یا توجیهاتی روان‌شناختی برای رفتار شخصیت‌اش به دست دهد. از این رو، تاریخ ظاهراً پیچیدهٔ روابط کا. با والدین‌اش را حذف می‌کند که با تعریف کردن بیش از حد آشکار آن، احتمالاً گناه کا. را محدود میساخت. البته، فقدان چنین موضوع افشاگرانه‌ای، کا. را شخصیتی سست‌تر، خشک‌تر و احتمالاً با جذابیتی کمتر از آن چه می‌ساخت که در غیر این صورت می‌بود، ولی کافکا در هر حال پس‌زمینهٔ کا. را چیزی نامربوط در نظر گرفته بود، چون زمینهٔ جهان کا. پس از دستگیری‌اش، او را به طور کامل از گذشته‌اش جدا می‌کند. اگر امروز اساساً متفاوت از دیروز است، پس نمی‌توانیم از تجارب دیروز درس بگیریم؛ نمی‌توان آنها را به زمینه‌ای تازه منتقل کرد، بلکه باید همچون امری نامربوط به تجربهٔ امروز طردشان کرد.

فارغ از چگونگی تفسیر «محاکمه»، باید مراقب باشیم که درونمایهٔ کافکا را در چارچوب بینش آشوب‌زده در نظر بگیریم. گرچه رمان از منظر زیبایی‌شناختی نظم خوبی دارد، ساختار محکم است و تصاویرش پیوند والایی با هم دارند (نظیر درها)، استعاره‌ها و شباهت‌های نمادینی که به ما رخصت ِیافتن ِتشبیه‌ها و تمثیل‌های موجه را می‌دهند، اما نمی‌توانیم خودمان را به شرح و بسط یکی دو استثنای دیگر محدود کنیم یا معنایی واضح‌تر از آن چه را که توجیه‌پذیری‌اش محتمل‌تر بود، بر کتاب تحمیل کنیم. درحالیکه دادگاه به‌خوبی و جداجدا می‌تواند نظام دینی، قانونی، سیاسی، اجتماعی و روان‌شناختی را بازنمایی کند، باید تمام آنها را در آن واحد بازنمایی کند و در عین حال هیچ یک از آنها به طور کامل نباشد. چون آشوب در جهان کافکا در وهلهٔ اول آشوبناک است، چون از طبقه‌بندی و تعیین هویت انسان به منزلهٔ امری ناشناخته، آشنا یا چیزی آشکارا توضیح‌پذیر در واقعیت ما طفره می‌رود. در جهانی از امکانات نامحدود و ترسناک، احتمالات و قوانین تجربی را باید به مثابه مخلوقات مصنوعی و بی‌ربط نیاز ذهن انسان طرد کرد تا سایه‌ها را هرجا که می‌یابد پراکنده کند و فضاها را با چهره‌ها و واقعیت‌ها بپوشاند.

ما در هراس‌انگیزتذین کابوس‌هایمان اذیت می‌شویم، فلج می‌شویم و اغلب گرفتار چنگال‌های آدم‌ها و حیواناتی می‌شویم که به‌ندرت، اگر نه هیچ وقت، در زندگی معمول خویش با آنها مواجه می‌شویم. در چنین مواقعی، ما با تلاش برای تغییر منظر آنها به چیزی آشنا و بی‌ضرر، بر ترس‌مان غلبه نمی‌کنیم- بلکه با ذره‌ذرهٔ انرژی‌ای که داریم از چنگ‌شان می‌گریزیم. و در جهان فرانتس کافکا هم با تلاش برای تعریف و اهلی کردن نیروهای ناشناخته‌ای که از رهگذر راندن ما به درون وضعیت‌های عجیب، ناآشنا و نامعقولی که انسان‌ها نمی‌توانند امید غلبه بر آنها را داشته باشند و مانع منطق‌مان می‌شوند، به جایی نخواهیم رسید. در عوض باید تصورمان را از واقعیت گسترده کنیم تا چنین ناشناخته‌هایی را در بربگیرد و بعد به زندگی ادامه دهیم گویی که آنها آنجا نیستند- هرچند اگر کسی قدرت کامل بینش کافکا را احساس کند، چنین چیزی دیگر ممکن نخواهد بود.

رورشاخ: آزمونی روانی است که در آن افراد مورد معاینه تلقی خودشان را از لکه‌های جوهر می‌گویند و روانشناس بر اساس این تفسیر و تلقی، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی‌اش را تشخیص می‌دهد.

این مقاله ترجمه کامل فصل ششم کتاب زیر است:

Waking into Nightmare: Dream as Reality in Kafka’s The Trial, In «Chaos in the Novel, Novel in the Chaos»، Schocken Books, New York, ۱۹۷۴

اولین بار در شماره ۲۱ ماهنامه شبکه آفتاب (مهر و آبان ۹۳) منتشر شد، برای نودمین سال درگذشت کافکا.

شالوده‌های عصب‌شناختی زبان — محمدرضا باطنی

دیده‌ می‌شود که‌ بعضی‌ از کسانی‌ که‌ دچار سکته‌ مغزی‌ می‌شوند یا به‌ نحو دیگری‌ دچار ضایعه‌ مغزی‌ می‌شوند، زبان‌ آنها نابسامان‌ می‌شود، یا به‌ زبان‌ فنی‌، دچار زبان‌پریشی‌ می‌شوند در حالی‌ که‌ بعضی‌ دیگر که‌ ظاهراً دچار همین‌ ضایعات‌ می‌شوند زبان‌ آنها آسیبی‌ نمی‌بیند. این‌ مشاهدات‌ این‌ سؤال‌ را به‌ میان‌ می‌کشد که‌ پس‌ در مغز جاهای‌ خاصی‌ هست‌ که‌ به‌ کارکرد زبان‌ اختصاص‌ دارد که‌ چنانچه‌ آن‌ مراکز آسیب‌ ببینند شخص‌ دچار زبان‌پریشی‌ می‌شود، ولی‌ اگر این‌ مراکز آسیبی‌ نبینند ضایعات‌ مغزی‌ موجب‌ زبان‌پریشی‌ نمی‌شوند. سازمان‌بندی‌ زبان‌ در مغز از اواسط‌ قرن‌ نوزدهم‌ به‌ طور جدی‌ و همراه‌ با مشاهدات‌ بالینی‌ مورد توجه‌ قرار گرفت‌.

در سال‌ ۱۸۳۶ یک‌ پزشک‌ فرانسوی‌، به‌ نام‌ مارک‌ داکس‌ (Marc Dax) در یکی‌ از جلسات‌ انجمنِ پزشکی‌ در مون‌پولیه‌ مقاله‌ کوتاهی‌ قرائت‌ کرد که‌ آن‌ را می‌توان‌ سرآغازِ مطالعاتِ جدی‌ و مستند در عصب‌شناسیِ زبان‌ به‌ حساب‌ آورد. داکس‌ یک‌ پزشک‌ معمولی‌ بود و در محافل‌ پزشکی‌ نام‌ و آوازه‌ای‌ نداشت‌. مقاله‌ او نیز اولین‌ و آخرین‌ مقاله‌ای‌ است‌ که‌ او به‌ عالم‌ پزشکی‌ ارائه‌ کرده‌ است‌. داکس‌ در طول‌ مدت‌ طبابت‌ خود بیماران‌ زیادی‌ را دیده‌ بود که‌ به‌ دنبال‌ یک‌ آسیبِ مغزی‌ دچار نوعی‌ نابسامانی‌ زبان‌ یا زبان‌پریشی‌ می‌شوند. ارتباط‌ بین‌ آسیبِ مغزی‌ و زبان‌پریشی‌ در آن‌ تاریخ‌ هم‌ کشفِ تازه‌ای‌ نبود و محافلِ پزشکی‌ از آن‌ باخبر بودند. آنچه‌ در مقاله‌ داکس‌ تازگی‌ داشت‌ این‌ بود که‌ زبان‌پریشی‌ با آسیب‌ به‌ نیمکره‌ چپ‌ ِ مغز رابطه‌ دارد و این‌ ادعایی‌ بود که‌ با این‌ صراحت‌ تا آن‌ زمان‌ هیچ‌ کس‌ عنوان‌ نکرده‌ بود. بنا بر گزارش‌ داکس‌، در بیش‌ از چهل‌ بیماری‌ که‌ دچار نوعی‌ زبان‌پریشی‌ بودند و او آنها را معاینه‌ کرده‌ بود، علائمی‌ وجود داشت‌ که‌ نشان‌ می‌داد آسیب‌، به‌ نیمکره‌ چپِ مغز وارد شده‌ است‌. او حتی‌ به‌ یک‌ مورد نیز برخورد نکرده‌ بود که‌ زبان‌پریشی‌ بیمار با آسیب‌ به‌ نیمکره‌ راست‌ رابطه‌ داشته‌ باشد. او مشاهدات‌ خود را چنین‌ خلاصه‌ می‌کند: هر یک‌ از نیمکره‌های‌ مغز کارکردهای‌ متفاوتی‌ را کنترل‌ می‌کنند؛ زبان‌ به‌ وسیله‌ نیمکره‌ چپ‌ کنترل‌ می‌شود.

ادعایی‌ چنین‌ بزرگ‌ و بی‌سابقه‌، در غیاب‌ شواهد قانع‌کننده‌ کالبدشناختی‌، آن‌ هم‌ از زبان‌ یک‌ پزشک‌ گمنام‌، چیزی‌ نبود که‌ بتواند توجه‌ اعضای‌ انجمن‌ پزشکیِ مون‌پُلیه‌ را به‌ خود جلب‌ کند. ناچار مقاله‌ او با واکنش‌ منفی‌ روبرو گردید و تقریباً همانجا به‌ خاک‌ سپرده‌ شد. زمان‌ هنوز برای‌ جدی‌ گرفتنِ ادعای‌ زودهنگام‌ داکس‌ فرا نرسیده‌ بود. داکس‌ سال‌ بعد درگذشت‌، غافل‌ از اینکه‌ روی‌ یکی‌ از مهم‌ترین‌ مسائلِ عصب‌شناختیِ نیمه‌ دوم‌ قرن‌ بیستم‌ یعنی‌ تفاوت‌هایِ کارکردی‌ بین‌ دو نیمکره‌ مغز انسان‌، انگشت‌ گذاشته‌ است‌.

در این‌ هنگام‌ موضوعِ داغِ دیگری‌ در محافلِ پزشکی‌ مطرح‌ بود و آن‌ جدل‌ بر سر صحت‌ و سقم‌ فرضیه‌ای‌ به‌ نام‌ فِرِنولوژی‌ یا جمجمه‌شناسی‌ روانی‌ بود. در جمجمه‌شناسی‌ روانی‌ عقیده‌ بر این‌ بود که‌ کارکردهای‌ گوناگون‌ ذهن‌ هر یک‌ در بافت‌ مغز، جای‌ به‌خصوصی‌ دارند، و صرفاً با مطالعه‌ شکلِ جمجمه‌ نه‌تنها می‌توان‌ جایگاهِ این‌ کارکردهای‌ ذهنی‌ را در مغز مشخص‌ کرد، بلکه‌ می‌توان‌ ویژگی‌های‌ خلقی‌، اخلاقی‌ و عقلانی‌ شخص‌ را نیز از روی‌ جمجمه‌ او تشخیص‌ داد. مبتکر این‌ فرضیه‌ یک‌ پزشک‌ وینی‌ به‌ نام‌ فرانتس‌ یوزف‌ گال‌ بود که‌ بعداً همکاران‌ و پیروان‌ افراطی‌ او آنقدر فرضیه‌ او را بسط‌ دادند که‌ کار به‌ مهمل‌بافی‌ و یاوه‌گویی‌ کشید.

بی‌اساس‌ بودن‌ جمجمه‌شناسی‌ روانی‌ به‌ تدریج‌ آشکار شد و سرانجام‌ از رونق‌ افتاد، اما ردّ پای‌ بسیار مهمی‌ از خود به‌ جای‌ گذاشت‌. در واقع‌ فکرِ منطقه‌بندیِ مغز یا localization از جمجمه‌شناسیِ روانی‌ به‌ عصب‌شناسی‌ رسوخ‌ کرد و این‌ فرضیه‌ای‌ است‌ که‌ عده‌ای‌ از عصب‌شناسان‌ هنوز به‌ آن‌ اعتقاد دارند و بسیاری‌ از جروبحث‌های‌ عصب‌ شناختی‌ هنوز از آن‌ نشئت‌ می‌گیرد. جمجمه‌شناسیِ روانی‌، به‌ بیانِ توماس‌ کوون‌، الگویِ متعارف‌ یا paradigm (پارادایم‌) عصب‌شناسی‌ را به‌ واقع‌ تغییر داد و راه‌ را برای‌ مطالعات‌ عصب‌شناسان‌ بلندمرتبه‌ در پاریس‌ و لندن‌ هموار کرد. این‌ دانشمندان‌ در بیمارانی‌ که‌ نواحیِ معینی‌ از قشر مخ‌ آنها آسیب‌ دیده‌ بود، نشانگان‌ یا سندرم‌هایی‌ مشاهده‌ کردند و به‌ اعتبار آنها نتیجه‌ گرفتند که‌ فرماندهی‌ حرکات‌، حواس‌، و حتی‌ قدرتِ تکلّم‌ هر یک‌ در مغز، جای‌ معینی‌ دارند.

شناختنِ نحوه‌ سازمان‌بندیِ زبان‌ در مغز نیز دقیقاً از همین‌ الگو پیروی‌ نمود. فرانتس‌ گال‌ معتقد بود که‌ مرکزِ تکلم‌ در لُب‌های‌ پیشانی‌، یعنی‌ در جلو دو نیمکره‌ مغز، قرار دارد. یکی‌ از طرف‌داران‌ دوآتشه‌ گال‌، یک‌ استاد پزشکی‌ فرانسوی‌ بود، به‌ نام‌ ژان‌ باپتیسْت‌ بویو، که‌ در صحتِ نظرِ گال‌ درباره‌ جایگاه‌ کنترل‌ تکلم‌ در مغز کمترین‌ تردیدی‌ نداشت‌. در روز چهارم‌ آوریل‌ ۱۸۶۱، در یک‌ نشستِ پرهیاهو در انجمن‌ مردم‌شناسی‌ پاریس‌، سیمون‌ اُبورتَن‌، داماد ژان‌ بویو، نظر او را مبنی‌ بر این‌ که‌ مرکز تکلم‌ در قطعه‌های‌ پیشانی‌ نیمکره‌های‌ مخ‌ جای‌ دارد به‌ طور جدی‌ مطرح‌ کرد. دبیر این‌ جلسه‌ جراحی‌ بود به‌ نام‌ پیرـ پُل‌ بروکا، که‌ بر حسب‌ اتفاق‌ درست‌ چند روز بعد، به‌ بیماری‌ برخورد کرد که‌ سال‌های‌ سال‌ دچار سستی‌ عضلات‌ در طرف‌ راست‌ بدنش‌ بود و قدرت‌ تکلم‌ خود را نیز به‌ کلی‌ از دست‌ داده‌ بود. تقریباً تنها صدایی‌ که‌ می‌توانست‌ ادا کند لفظ‌ «تان‌» بود و به‌ همین‌ دلیل‌ در تاریخ‌ علم‌ پزشکی‌ به‌ همین‌ نام‌ شناخته‌ شده‌ است‌. تان‌ سیزده‌ روز پس‌ از آن‌ نِشست‌، یعنی‌ در هفدهم‌ آوریل‌ ۱۸۶۱ مُرد، و بروکا بلافاصله‌ از او کالبدشکافی‌ به‌ عمل‌ آورد و درست‌ فردای‌ همان‌ روز نتیجه‌ را به‌ انجمن‌ مردم‌شناسی‌ گزارش‌ داد: معاینه‌ نشان‌ می‌داد که‌ قسمتی‌ از لُبِ پیشانی‌ در نیمکره‌ چپِ بیمار به‌ کلی‌ فاسد شده‌ است‌.

در ظرف‌ دو سال‌ بعد، بروکا توانسته‌ بود چندین‌ مورد دیگر را نیز مطالعه‌ کند. در این‌ وقت‌ او چنین‌ نوشت‌: «تا حال‌ هشت‌ مورد مشاهده‌ شده‌اند که‌ در آنها آسیب‌ در قسمت‌ خلفی‌ سومین‌ شکنج‌ لُب‌ پیشانی‌ واقع‌ شده‌ است‌. آنچه‌ بسیار جالب‌ توجه‌ است‌ این‌ است‌ که‌ در همه‌ این‌ بیماران‌ آسیب‌ در نیمکره‌ چپ‌ مغز بوده‌ است‌. من‌ جرئت‌ نمی‌کنم‌ که‌ از این‌ مشاهده‌ نتیجه‌ای‌ استخراج‌ کنم‌. باید صبر کنم‌ تا یافته‌های‌ تازه‌ای‌ به‌ دست‌ آورم‌.»

در سال‌ ۱۸۶۴ بروکا توانست‌ آنچه‌ را که‌ دو سال‌ پیش‌ جرئت‌ نمی‌کرد بگوید به‌ صراحت‌ بیان‌ کند. بروکا چنین‌ می‌گوید: «… از مجموع‌ این‌ مشاهدات‌ چنین‌ برمی‌آید که‌ قدرت‌ تکلم‌ در نیمکره‌ چپ‌ مغز قرار گرفته‌ است‌، یا دست‌کم‌ پیوند محکمی‌ با نیمکره‌ چپ‌ دارد.»

بنابراین‌ تا سال‌ ۱۸۶۴ بروکا توانسته‌ بود هم‌ محل‌ ضایعه‌ای‌ را که‌ منجر به‌ از دست‌ رفتن‌ گفتار یا اختلالات‌ شدید گفتاری‌ می‌شود در لُب‌ پیشانی‌ به‌ دقت‌ تعیین‌ کند و هم‌ شواهد کافی‌ ارائه‌ دهد تا با استناد به‌ آنها بتواند ادعا کند که‌ پایگاه‌ گفتار در نیمکره‌ چپِ مغز قرار دارد. قبلاً گفتیم‌ که‌ در سال‌ ۱۸۳۶، یعنی‌ ۲۸ سال‌ قبل‌ از بروکا، مارک‌ داکس‌ ادعا کرده‌ بود که‌ پایگاه‌ گفتار در نیمکره‌ چپ‌ مغز است‌ و اکنون‌ گوستاو داکس‌، فرزند مارک‌ داکس‌، بروکا را متهم‌ می‌کرد که‌ حق‌ تقدم‌ پدر او را در این‌ مورد عمداً نادیده‌ گرفته‌ است‌. گوستاو داکس‌ ماجرای‌ شکایت‌ خود را به‌ مطبوعات‌ پزشکی‌ کشانید. بروکا با لحن‌ تندی‌ جواب‌ داد که‌ نه‌ هرگز نام‌ مارک‌ داکس‌ را شنیده‌، نه‌ نام‌ چنین‌ مقاله‌ای‌ به‌ گوشش‌ خورده‌ و نه‌ این‌ که‌ توانسته‌ بود چنین‌ مقاله‌ای‌ را که‌ گفته‌ می‌شود در ۱۸۳۶ خوانده‌ شده‌ ردیابی‌ کند. گوستاو داکس‌ برای‌ اثبات‌ ادعای‌ خود و تثبیت‌ حق‌ تقدم‌ پدرش‌ متن‌ مقاله‌ را یافت‌ و در سال‌ بعد به‌ چاپ‌ رسانید.

جالب‌ توجه‌ است‌ که‌ عصب‌شناس‌ بلندپایه‌ بریتانیایی‌، جان‌ هیولینگز جکسن‌، داکس‌ و بروکا را در کنار هم‌ قرار می‌دهد. او در ۱۸۶۴ می‌نویسد: «اکنون‌ که‌ تحقیقات‌ داکس‌، بروکا، و دیگران‌ ثابت‌ کرده‌ است‌ که‌ آسیب‌ به‌ یک‌ سوی‌ مغز می‌تواند قدرت‌ تکلم‌ را در شخص‌ به‌ کلی‌ از بین‌ ببرد، نظر قبلی‌ دایر بر اینکه‌ دو نیمکره‌ مغز از نظر ساخت‌ و کارکرد قرینه‌اند بی‌اعتبار می‌شود.» اینکه‌ آیا بروکا قبلاً از مقاله‌ داکس‌ باخبر بوده‌ یا نه‌ مورد اختلاف‌ است‌ و مسأله‌ای‌ است‌ که‌ احتمالاً هرگز حل‌ نخواهد شد.

باری‌ این‌ نام‌ بروکا است‌ که‌ بر ناحیه‌ای‌ از لب‌ پیشانیِ نیمکره‌ چپ‌ مغز ما ثبت‌ شده‌ است‌، ناحیه‌ای‌ که‌ گفته‌ می‌شود مرکزِ تولید گفتار است‌. درباره‌ نیمکره‌ چپ‌، گیریم‌ که‌ حقِ تقدم‌ با داکس‌ باشد، ولی‌ این‌ بروکا بود که‌ با ارائه‌ شواهد کالبدشناختیِ مستند توانست‌ جامعه‌ پزشکی‌ آن‌ روز را قانع‌ کند که‌ پایگاهِ گفتار در نیمکره‌ چپِ مغز قرار دارد. امتیازِ کشفِ یکی‌ دیگر از رازهای‌ مغز انسان‌ نیز منحصراً از آنِ بروکا است‌. او اولین‌ کسی‌ است‌ که‌ رابطه‌ موجود بین‌ عدم‌ تقارن‌ کارکردی‌ بین‌ دو نیمکره‌ مغز و برتری‌ یک‌ دست‌ نسبت‌ به‌ دست‌ دیگر را کشف‌ کرد، رازی‌ بس‌ بزرگ‌ که‌ بحث‌ آن‌ در قالب‌ گفتار امروز ما نمی‌گنجد.

اما همه‌ گفته‌های‌ بروکا نیز درست‌ از آب‌ درنیامد. بنا به‌ گفته‌ گِشونید، بروکا ادعا کرده‌ بود که‌ هیچ‌ ضایعه‌ واحدی‌ در مغز نمی‌تواند منجر به‌ از دست‌ رفتن‌ ادراکِ گفتار شود. بروکا در این‌ مورد اشتباه‌ کرده‌ بود. اثبات‌ اشتباه‌ بروکا در گرو گذشت‌ زمان‌ بود، و این‌ زمان‌ در سال‌ ۱۸۷۴، یعنی‌ در حدود ده‌ سال‌ بعد، فرارسید.

در این‌ وقت‌ چهره‌ یک‌ پیشتاز دیگر در مطالعات‌ زبان‌ و مغز در صحنه‌ ظاهر گردید. این‌ شخص‌ کارل‌ ورنیکه‌ Wernike ، یک‌ عصب‌شناس‌ آلمانی‌ بود. در سال‌ ۱۸۷۴، وقتی‌ که‌ ورنیکه‌ مقاله‌ تاریخی‌ خود را ارائه‌ داد، فقط‌ ۲۶ سال‌ داشت‌ و از هیچ‌ شهرت‌ و آوازه‌ای‌ برخوردار نبود. او ادعا کرد که‌ آسیب‌ به‌ قسمت‌ دیگری‌ از قشر مخ‌ می‌تواند موجب‌ از بین‌ رفتن‌ فهم‌ گفتار ، و یا دست‌کم‌، موجب‌ بروز اختلافِ شدیدی‌ در فهم‌ گفتار شود. او ادعا کرد که‌ این‌ ناحیه‌ در قسمت‌ پسین‌، یا اولین‌ شکنج‌ لُب‌ گیجگاهی‌ قرار دارد. به‌ رغم‌ اینکه‌ این‌ ادعا از طرف‌ یک‌ جوان‌ تازه‌کار و گمنام‌ عنوان‌ می‌گردید، بلافاصله‌ در محافل‌ پزشکی‌ مورد توجه‌ قرار گرفت‌ و سرانجام‌ مورد قبول‌ واقع‌ شد، به‌ طوری‌ که‌ نام‌ ورنیکه‌ بر همان‌ ناحیه‌ از مغز ما نقش‌ بست‌. ورنیکه‌ اولین‌ کسی‌ است‌ که‌ سعی‌ کرد از آسیب‌شناسی‌ زبان‌ پا فراتر نهد و درباره‌ چگونگی‌ سازمان‌ زبان‌ در مغزِ افراد سالم‌ حدس‌هایی‌ بزند. او حدس‌ زد گنجینه‌ لغاتی‌ که‌ در زبان‌ روزمره‌ به‌ کار می‌رود باید در قسمت‌ پسین‌ لب‌ گیجگاهی‌، جایی‌ که‌ امروز ناحیه‌ ورنیکه‌ نامیده‌ می‌شود، قرار گرفته‌ باشد (او خود این‌ ناحیه‌ را ناحیه‌ شنوایی‌ گفتار می‌نامید.) نیز حدس‌ زد که‌ تصویرِ نوشتاری‌ کلمات‌ و تلفظ‌ آنها باید در جایی‌ از قشر مخ‌ تلفیق‌ شوند و این‌ محل‌ را در عقب‌ترین‌ قسمتِ لب‌ گیجگاهی‌ و نزدیک‌ به‌ ناحیه‌ بینایی‌ پیش‌بینی‌ کرد. او هوشمندانه‌ حدس‌ زد که‌ باید ناحیه‌ای‌ که‌ امروز ناحیه‌ ورنیکه‌ نامیده‌ می‌شود و ناحیه‌ای‌ که‌ ناحیه‌ بروکا نامیده‌ می‌شود به‌ هم‌ متصل‌ باشند. و امروز ما به‌ یقین‌ می‌دانیم‌ که‌ این‌ دو ناحیه‌ به‌ وسیله‌ یک‌ طناب‌ عصبی‌ از زیر به‌ هم‌ متصل‌ شده‌اند. او در رساله‌ ۷۲ صفحه‌ای‌ خود نمودارهایی‌ رسم‌ کرد و مراکز زبان‌ را، به‌ گونه‌ای‌ که‌ حدس‌ زده‌ بود، به‌ هم‌ متصل‌ کرد.

پس‌ از بروکا و ورنیکه‌ بازارِ مطالعه‌ زبان‌ پریشی‌ (aphasialogy) گرم‌ شد و انواع‌ زبان‌پریشی‌ها مانند ناتوانی‌ در خواندن‌، ناتوانی‌ در نوشتن‌، ناتوانی‌ در نامیدن‌، ناتوانی‌ در کاربرد قواعد نحوی‌ یا دستوری‌ زبان‌ و بسیاری‌ دیگر شناسایی‌ و نام‌گذاری‌ شد. اما این‌ مطالعات‌ عمدتاً براساس‌ شواهد بالینی‌ و کالبدشکافی‌، پس‌ از مرگ‌ بیمار بود، تا اینکه‌ در اوایل‌ دهه‌ ۱۹۳۰ روشِ تازه‌ای‌ به‌ کار گرفته‌ شد. ویلدر پِنْفیلد و همکارانش‌ در مؤسسه‌ عصب‌شناسیِ مونترئال‌، در کانادا، از تحریک‌ الکتریکی‌ بافت‌ عریان‌ مغز برای‌ شناسایی‌ مراکزِ گفتار و زبان‌ در مغز استفاده‌ کردند. پنفیلد و همکارانش‌ از طریقِ معالجه‌ بیماری‌ صرع‌ به‌ این‌ زمینه‌ کشانده‌ شدند. آنها اولین‌ تیم‌ جراحی‌ بودند که‌ آن‌ قسمت‌ از بافت‌ مغز را که‌ کانونِ صرع‌ بود با عمل‌ جراحی‌ برمی‌داشتند تا بیمارانی‌ را که‌ دچار صرعِ علاج‌ناپذیر بودند، و صرعِ آنها دیگر به‌ دارو جواب‌ نمی‌داد، معالجه‌ کنند. مشکلی‌ که‌ با آن‌ مواجه‌ بودند این‌ بود که‌ نمی‌توانستند به‌ بخش‌ بزرگی‌ از نیمکره‌ چپ‌ دست‌ بزنند زیرا می‌ترسیدند به‌ مراکزِ زبان‌ و گفتار بیمار آسیبی‌ وارد شود، و درمانِ صرع‌، به‌ قیمت‌ یک‌ زبان‌پریشی‌ تمام‌ شود. پنفیلد می‌گوید: اطلاعاتی‌ که‌ از مطالعاتِ زبان‌پریشی‌ در دست‌ بود، نمی‌توانست‌ راهنمای‌ قابل‌ اعتمادی‌ برای‌ این‌ کار باشد.

بنابراین‌، آنچه‌ لازم‌ بود پیدا کردن‌ روشی‌ بود که‌ بتواند مراکزی‌ را که‌ کنترل‌کننده‌ زبان‌ و گفتار هستند در مغز هر بیمار به‌ دقت‌ مشخص‌ نماید. پنفیلد و همکارانش‌ از تحریک‌ الکتریکی‌ بافتِ عریانِ مغز هنگام‌ عمل‌ جراحی‌ استفاده‌ کردند و توانستند این‌ مراکز را در مغزِ هر بیمار شناسایی‌ کنند و نقشه‌ آن‌ را ترسیم‌ نمایند. تحریک‌ الکتریکی‌ بافتِ عریانِ مغز خود به‌ خود چیز تازه‌ای‌ نبود. کارهای‌ مقدماتی‌ که‌ در اوایل‌ دهه‌ ۱۹۰۰ انجام‌ شده‌ بود نشان‌ داده‌ بود که‌ خودِ مغز فاقد گیرنده‌های‌ درد است‌، و از این‌ رو ممکن‌ است‌ جراح‌ پس‌ از بی‌حسیِ موضعی‌، جمجمه‌ بیمار را باز کند و الکترودی‌ را که‌ جریان‌ ضعیفی‌ از آن‌ می‌گذرد روی‌ نقاط‌ مختلف‌ مغز بیمار بگذارد، در حالی‌ که‌ بیمار کاملاً هشیار است‌ و می‌تواند به‌ سؤالات‌ جراح‌ یا شخص‌ دیگری‌ جواب‌ بدهد. ولی‌ کار مهم‌ تیم‌ جراحی‌ مونترئال‌ این‌ بود که‌ تحریک‌ الکتریکیِ بافتِ عریانِ مغز را به‌ عنوانِ ابزاری‌ برای‌ شناسایی‌ مراکزِ کنترلِ گفتار و زبان‌ به‌ کار گرفتند. الکترودی‌ که‌ دو یا سه‌ ولت‌ جریان‌ از آن‌ می‌گذشت‌ می‌توانست‌ باعث‌ توقف‌ کامل‌ گفتار بیمار شود، و یا به‌ نحوی‌ آن‌ را مختل‌ کند، مثلاً باعث‌ لکنت‌، تکرار بی‌اختیار کلمات‌، ناتوانی‌ در نامیدنِ اشیاء، مکث‌ و امثال‌ آن‌ گردد.

در طول‌ یک‌ قرن‌ پس‌ از ورنیکه‌، بیش‌ از صد محقق‌ را می‌توان‌ نام‌ برد که‌ روی‌ زبان‌پریشی‌های‌ گوناگون‌ مطالعه‌ کرده‌اند و سعی‌ کرده‌اند جایگاهِ آنها را در مغز بشناسند و بالمآل‌ به‌ چگونگیِ سازمانِ زبان‌ در مغز پی‌ ببرند. ولی‌ ما در سال‌ ۱۹۷۲ خود را تقریباً در همان‌ جایی‌ می‌بینیم‌ که‌ ورنیکه‌ ما را رها کرده‌ است‌.

نورمن‌ گِشویند در سال‌ ۱۹۷۲ در مجله‌ Scientific American مقاله‌ای‌ نوشت‌ به‌ نام‌ «زبان‌ و مغز». در سپتامبر ۱۹۷۹ نیز مقاله‌ دیگری‌ در همان‌ مجله‌ نوشت‌ به‌ نام‌ «تخصص‌های‌ مغز انسان‌» که‌ قسمت‌ عمده‌ آن‌ به‌ زبان‌ مربوط‌ می‌شد. گشویند در این‌ دو مقاله‌ می‌کوشد برای‌ مراکزِ زبان‌ و نحوه‌ پردازشِ اطلاعاتِ زبانی‌ در مغز مدلی‌ ارائه‌ دهد. او این‌ مدل‌ را از آنِ خود نمی‌داند بلکه‌ همه‌ جا آن‌ را مدل‌ ورنیکه‌ می‌نامد. بنابراین‌، به‌ اعتبار حرف‌ گشویند، می‌توان‌ گفت‌ که‌ عصب‌شناسی‌ زبان‌ در سال‌ ۱۹۷۹ نسبت‌ به‌ زمان‌ ورنیکه‌ پیشرفت‌ چندانی‌ نکرده‌ است‌. ما این‌ مدل‌ را مدلِ ورنیکه‌ ـ گشویند می‌نامیم‌. مهم‌ترین‌ خصوصیتِ این‌ مدل‌ آن‌ است‌ که‌ همه‌ مراکز زبان‌ را در یک‌ مدار قرار می‌دهد و می‌کوشد گفتن‌، شنیدن‌، خواندن‌ و دیگر فعالیت‌های‌ زبانی‌ را به‌ کمک‌ این‌ مدل‌ توضیح‌ بدهد.

مراکز زبان‌ بر حسب‌ مدل‌ ورنیکه‌ ـ گشویند:

  1. ناحیه‌ ورنیکه‌، مرکز معناشناسی‌ و نحو است‌ و مهم‌ترین‌ نقش‌ را در پردازش‌ اطلاعات‌ زبانی‌ به‌ عهده‌ دارد.
  2. طناب‌ عصبی‌ خمیده‌ (Arcuate Fasciculus) در زیر قشر مخ‌، ناحیه‌ ورنیکه‌ را به‌ ناحیه‌ بروکا وصل‌ می‌کند.
  3. ناحیه‌ بروکا، مرکز برنامه‌ریزی‌ صوتی‌ است‌ و اطلاعات‌ رسیده‌ از ناحیه‌ ورنیکه‌ را در قالب‌ لفظ‌ می‌ریزد.
  4. ناحیه‌ حرکتی‌ صورت‌، که‌ کنترل‌ عضله‌های‌ زبان‌، لب‌ها و غیره‌ را در دست‌ دارد، برنامه‌ رسیده‌ از ناحیه‌ بروکا را اجرا می‌کند.
  5. ناحیه‌ بینایی‌، مرکز دریافت‌ نشانه‌های‌ دیداری‌ هنگام‌ خواندن‌ است‌.
  6. شکنج‌ زاویه‌ای‌، مرکز ارتباط‌ بین‌ گفتار و نوشتار است‌ و نشانه‌های‌ دیداری‌ (خط‌) را به‌ صوت‌ و برعکس‌ تبدیل‌ می‌کند.
  7. ناحیه‌ شنوایی‌، صداها را دریافت‌ می‌کند؛ صداهای‌ زبانی‌ را به‌ ناحیه‌ ورنیکه‌ در کنار خود می‌فرستد، و صداهای‌ غیرزبانی‌، مانند موسیقی‌، را از طریق‌ جسم‌ پینه‌ای‌ برای‌ پردازش‌ به‌ نیمکره‌ راست‌ می‌فرستد.

مدل‌ ورنیکه‌ ـ گشویند در زمان‌ خود، و به‌ خصوص‌ در سال‌های‌ اخیر، سخت‌ مورد انتقاد قرار گرفته‌ که‌ ما به‌ بعضی‌ از آنها به‌ اختصار اشاره‌ می‌کنیم‌.

این‌ مدل‌، اگر درست‌ باشد، یک‌ مدلِ آسیب‌شناختی‌ است‌، و مدلِ آسیب‌شناختیِ زبان‌، الزاماً مدلِ کارکردیِ زبان‌ در مغزِ انسانِ سالم‌ نیست‌. گشویند خود در آغاز مقاله‌ ۱۹۷۲ خود می‌گوید: «در واقع‌ تمام‌ آنچه‌ ما درباره‌ سازمانِ کارکردهای‌ زبان‌ در مغز می‌دانیم‌ از آسیب‌های‌ مغزی‌، جراحیِ مغز، تحریک‌ الکتریکیِ بافتِ مغز و تأثیر داروها روی‌ مغز به‌ دست‌ آمده‌ است‌.» ولی‌ از آن‌ زمان‌ به‌ بعد وضع‌ تغییر کرده‌ است‌ و روش‌های‌ غیرتهاجمی‌، که‌ می‌توانند مغز انسانِ سالم‌ را در شرایطِ آزمایشگاهی‌ مطالعه‌ کنند، اطلاعات‌ ارزنده‌ای‌ گرد آورده‌اند.

از نظر تاریخی‌، جان‌ هیولینگز جکسن‌ در حدود یک‌ قرن‌ پیش‌ گفته‌ بود که‌ «پیدا کردن‌ آن‌ ناحیه‌ از مغز که‌ باعث‌ اختلال‌ در گفتار می‌شود یک‌ چیز است‌ و پیدا کردن‌ جای‌ گفتار در مغز چیزی‌ دیگر» و این‌ دو را نباید یکی‌ دانست‌. دیوید کاپْلن‌، در ۱۹۸۱، پس‌ از یک‌ مرور دقیق‌ و نقادانه‌ از شواهد موجود می‌گوید: «این‌ نوع‌ منطقه‌بندی‌هایِ زبان‌پریشی‌ از نظر بالینی‌ بسیار ارزنده‌اند، اما تسرّی‌ دادنِ آنها به‌ شالوده‌ها و کارکردهایِ زبان‌ در افراد سالم‌ غیرقابل‌ توجیه‌ است‌.» پروفسور پی‌کِن‌ هایْن‌، دانشمند آلمانی‌، از استعاره‌ای‌ استفاده‌ می‌کند که‌ بسیار روشن‌کننده‌ است‌. او ناحیه‌ ورنیکه‌ و ناحیه‌ بروکا را به‌ دو بندر تشبیه‌ می‌کند که‌ کالا به‌ یکی‌ وارد و از دیگری‌ خارج‌ می‌شود. سپس‌ می‌افزاید همان‌ گونه‌ که‌ کالاهای‌ رسیده‌ در خودِ بندر مصرف‌ نمی‌شوند و همان‌ گونه‌ که‌ کالاهای‌ خارجی‌ در خود بندر تولید نشده‌اند، همان‌ گونه‌ نیز پردازش‌ و تولید زبان‌ صرفاً در دو ناحیه‌ ورنیکه‌ و بروکا انجام‌ نمی‌گیرد. این‌ دو، در حکم‌ بنادرِ ورودی‌ و خروجی‌ زبان‌ هستند. این‌ مطلب‌ ما را به‌ ایراد مهم‌ دیگری‌ می‌کشاند که‌ به‌ این‌ مدل‌ وارد شده‌ و آن‌ اینکه‌ فعالیت‌ نواحی‌ زیرمخی‌ در آن‌ نادیده‌ گرفته‌ شده‌ است‌. به‌ عنوان‌ مثال‌ می‌توان‌ از تالاموس‌ نام‌ برد. گزارش‌های‌ زیادی‌ در دست‌ است‌ که‌ نشان‌ می‌دهد تحریک‌ الکتریکی‌ یا آسیب‌ به‌ قسمت‌ چپ‌ تالاموس‌ می‌تواند موجب‌ زبان‌پریشی‌های‌ گوناگون‌ شود، مانند توقف‌ کامل‌ گفتار، اِشکال‌ در به‌ یاد آوردن‌ نام‌ اشیاء، تکرار بی‌اختیار کلمات‌ (perseveration) و بسیاری‌ دیگر. با این‌ همه‌، تالاموس‌ و دیگر نواحی‌ زیرمخی‌ در مدل‌ ورنیکه‌ ـ گشویند محلی‌ از اعراب‌ ندارند.

یکی‌ دیگر از ایرادهایی‌ که‌ به‌ این‌ مدل‌ گرفته‌ شده‌ این‌ است‌ که‌ رابطه‌ زبان‌ با حافظه‌ را روشن‌ نکرده‌ است‌. این‌ ایراد کاملاً بجا است‌. هیچ‌ کس‌ نمی‌تواند تردید کند که‌ بین‌ زبان‌ و حافظه‌ رابطه‌ای‌ تنگاتنگ‌ و ناگسستنی‌ وجود دارد. ولی‌ در دفاع‌ از گشویند می‌توان‌ گفت‌: کیست‌ که‌ حتی‌ امروز بتواند این‌ رابطه‌ را دقیقاً برقرار کند؟ امروز این‌ سؤال‌ها همچنان‌ بی‌جواب‌ مانده‌اند: حافظه‌ چیست‌ و چگونه‌ کار می‌کند؟ خاطره‌های‌ ما کجا و چگونه‌ در مغز نقش‌ می‌بندند؟ چه‌طور و چگونه‌ در موقعِ نیاز فراخوانده‌ می‌شوند؟ چطور مغز فعالیت‌هایِ خود را به‌ یاد می‌سپارد و فراموشی‌ با چه‌ مکانیسم‌هایی‌ در مغز رابطه‌ دارد؟ البته‌ این‌ بدان‌ معنا نیست‌ که‌ کسی‌ تاکنون‌ درباره‌ حافظه‌ تحقیقی‌ نکرده‌ و نظریه‌ای‌ نپرداخته‌ است‌. گره‌ کار در کمبودِ نظریه‌ نیست‌، بلکه‌ در پیچیدگیِ مسئله‌ است‌. وقتی‌ انسان‌ نظریه‌های‌ حافظه‌ را از نظر تاریخی‌ مرور می‌کند، بی‌اختیار به‌ یاد این‌ شعر می‌افتد:

یک‌ روز صرف‌ بستن‌ دل‌ شد به‌ این‌ و آن‌
روز دگر به‌ کندن‌ دل‌ زین‌ و آن‌ گذشت‌.

صدها کتاب‌ و هزارها مقاله‌ درباره‌ حافظه‌ نوشته‌ شده‌ است‌. محققان‌ بزرگی‌ چون‌ پاولف‌، لوریا، لَشلی‌، هِب‌، پنفیلد و بسیاری‌ دیگر عمری‌ را بر سر این‌ کار گذارده‌اند. ولی‌ ما امروز فقط‌ یک‌ چیز را با قطعیت‌ در این‌ زمینه‌ می‌دانیم‌ و آن‌ این‌ که‌ اندامی‌ در قسمت‌ تحتانیِ مغز به‌ نام‌ هیپوکامپوس‌ در کارکرد حافظه‌ و شکل‌گیریِ خاطره‌های‌ ما نقشی‌ اساسی‌ دارد. شگفت‌ اینکه‌ ما این‌ آگاهی‌ را از راه‌ تحقیقات‌ و آزمایش‌های‌ دقیق‌ روان‌شناسان‌ و زیست‌شناسان‌ به‌ دست‌ نیاورده‌ایم‌، بلکه‌ آن‌ را از لبه‌ چاقوی‌ یک‌ جراح‌ و حمله‌ بی‌رحمانه‌ یک‌ ویروس‌ آموخته‌ایم‌.

امروز مردی‌ در شهر بوستن‌ زندگی‌ می‌کند که‌ از تواناییِ به‌ یاد سپردن‌ و به‌ یاد آوردن‌ به‌ کلی‌ محروم‌ شده‌ است‌. این‌ شخص‌ را هِنری‌ می‌نامیم‌. هنری‌ در دنیایی‌ زندگی‌ می‌کند که‌ گستره‌ زمانیِ آن‌ حداکثر از چند دقیقه‌ فراتر نمی‌رود، زیرا چیزهایی‌ را که‌ چند دقیقه‌ قبل‌ اتفاق‌ افتاده‌ به‌ یاد نمی‌آورد، یا به‌ بیان‌ دقیق‌تر، آنها را به‌ یاد نسپرده‌ تا بتواند به‌ یاد بیاورد. همان‌ گونه‌ که‌ هیچ‌ آبی‌ در آبکش‌ نمی‌ماند، همان‌ گونه‌ نیز هیچ‌ چیزی‌ در حافظه‌ هنری‌ نمی‌ماند. هر لحظه‌ای‌ از زندگی‌ برای‌ هنری‌ خلقتی‌ تازه‌ است‌. او هیچ‌گاه‌ روزِ هفته‌، ماه‌ یا سال‌، حتی‌ سن‌ و آدرس‌ خود را به‌ یاد نمی‌آورد. حتی‌ به‌ یاد نمی‌آورد چگونه‌ به‌ محلی‌ آمده‌ است‌ که‌ فعلاً در آنجا است‌. خانم‌ بْرِندا میلِز، محققی‌ که‌ بیش‌ از یک‌ ربع‌ قرن‌ سرگذشتِ زندگیِ هنری‌ را دنبال‌ کرده‌ و ساعت‌هایِ بیشماری‌ را با او گذرانده‌ است‌، هر بار که‌ با او ملاقات‌ می‌کند برای‌ او یک‌ غریبه‌ محض‌ است‌، گویی‌ نخستین‌ بار است‌ که‌ واردِ دنیایِ بی‌حادثه‌ و بدونِ پیشینه‌ او می‌شود. چند سالِ پیش‌ داییِ او فوت‌ کرد و او بسیار غمگین‌ شد؛ ولی‌ هر بار که‌ سخن‌ از مرگِ او به‌ میان‌ می‌آید مثل‌ این‌ است‌ که‌ این‌ خبرِ ناگوار را برای‌ اولین‌ بار می‌شنود و همان‌ قدر متأثر می‌شود. اگر مجله‌ای‌ را بارها و بارها بخواند مثل‌ این‌ است‌ که‌ آن‌ را برای‌ نخستین‌ بار می‌خواند و اصلاً به‌ یاد نمی‌آورد که‌ آن‌ را قبلاً دیده‌ یا خوانده‌ است‌. خلاصه‌ این‌ که‌ هنری‌ نمی‌تواند محتویاتِ ذهن‌ هشیارِ خود را در مغز خویش‌ ثبت‌ کند و در نتیجه‌ نمی‌تواند بعداً آنها را به‌ یاد بیاورد. اما چرا هنری‌ به‌ چنین‌ موجودِ غریبی‌ تبدیل‌ شده‌ است‌؟ هنری‌ از ۱۶ سالگی‌ به‌ حمله‌های‌ صرعیِ شدید دچار شده‌ بود و هیچ‌ نوع‌ دارو و درمانی‌ نمی‌توانست‌ از حمله‌های‌ مکرر و جان‌کاهِ او جلوگیری‌ کند. همه‌ شواهدِ عصب‌شناختی‌ به‌ این‌ دلالت‌ داشت‌ که‌ کانونِ صرع‌ در دو طرفِ ناحیه‌ای‌ است‌ که‌ هیپوکامپوس‌ نامیده‌ می‌شود، و تنها راه‌ نجاتِ هنری‌ در این‌ تشخیص‌ داده‌ شد که‌ باید هیپوکامپوس‌ او با عملِ جراحی‌ برداشته‌ شود. قبلاً عملِ جراحی‌ روی‌ یک‌ طرفِ هیپوکامپوس‌ صورت‌ گرفته‌ بود، ولی‌ این‌ اولین‌ باری‌ بود که‌ قسمتِ چپ‌ و راستِ هیپوکامپوس‌ هر دو برداشته‌ می‌شد. جراحِ خوش‌نیّتی‌ به‌ نام‌ ویلیام‌ اسکاویل‌ به‌ این‌ عملِ بی‌سابقه‌ دست‌ زد. نتیجه‌ عمل‌ کاملاً رضایت‌بخش‌ بود. حمله‌های‌ صرعیِ مکرر و توان‌کاهِ هنری‌ به‌ کلی‌ متوقف‌ شد. شادی‌ سرتاسر بیمارستان‌ را فراگرفت‌. اما پس‌ از چند ساعت‌ در نهایتِ شگفتی‌ معلوم‌ شد هنری‌ هیچ‌ یک‌ از پرسنلِ بیمارستان‌ را نمی‌شناسد، همه‌ چیز برای‌ او غریبه‌ است‌ و دیگر راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برد. و بدین‌گونه‌ هنری‌ توانایی‌ به‌ یاد سپردن‌ و به‌ یاد آوردن‌ را برای‌ همیشه‌ از دست‌ داد.

موردِ دیگری‌ که‌ نقشِ هیپوکامپوس‌ را در حافظه‌ نشان‌ می‌دهد، سرنوشتِ غم‌انگیزِ موسیقی‌دانِ مشهورِ انگلیسی‌، کلاوْ وِرینگ‌، است‌. کِلاوْ در ماهِ مارس‌ ۱۹۸۵ از راه‌ ویروس‌ تبخال‌ معمولی‌ (Herpes Simplex) دچار یک‌ عفونت‌ نادرِ مغزی‌ شد. بیماری‌ با یک‌ سردرد شروع‌ شد، اما شش‌ روز بعد او را در حالتِ نیمه‌ بی‌هوش‌ به‌ بیمارستان‌ سَنْمِری‌ در لندن‌ بردند. زندگیِ جسمانیِ کلاوْ را با یک‌ داروی‌ ضدِ ویروس‌ نجات‌ دادند، اما در همین‌ فاصله‌، ویروس‌ که‌ گرایشِ خاصی‌ به‌ ناحیه‌ هیپوکامپوس‌ دارد، این‌ ناحیه‌ حیاتی‌، و بخش‌های‌ دیگری‌ از قشر مخ‌ او را فاسد کرده‌ بود. اکنون‌ کلاو مانند هِنری‌ در لحظه‌ها زندگی‌ می‌کند، و شگفت‌ این‌ است‌ که‌ او همواره‌ بر این‌ باور است‌ که‌ پس‌ از سال‌ها بی‌هوشی‌ همین‌ الان‌ به‌ هوش‌ آمده‌ است‌. وقتی‌ همسر او برایِ سومین‌ بار در یک‌ پیش‌ از ظهر وارد اتاقِ او در بیمارستان‌ می‌شود، کلاوْ او را در آغوش‌ می‌گیرد چنان‌ که‌ گویی‌ سال‌ها است‌ یک‌ دیگر را ندیده‌اند. همواره‌ می‌گوید: «اولین‌ باری‌ است‌ که‌ به‌ هوش‌ آمده‌ام‌.»، «اولین‌ باری‌ است‌ که‌ کسی‌ را می‌بینم‌.» همسر او می‌گوید: «دنیایِ کلاو اکنون‌ از یک‌ لحظه‌ تشکیل‌ شده‌ است‌؛ نه‌ گذشته‌ای‌ دارد که‌ این‌ لحظه‌ را به‌ آن‌ متصل‌ کند، و نه‌ آینده‌ای‌ که‌ این‌ لحظه‌ به‌ آن‌ پیوند بخورد. فقط‌ یک‌ لحظه‌ گذرا است‌.» امروز کلاوْ مرتب‌ فال‌ ورق‌ می‌گیرد و دفترچه‌ خاطراتی‌ نیز در کنار خود دارد. هر چند دقیقه‌ یک‌ بار در دفترچه‌ خاطراتِ خود می‌نویسد: پس‌ از سال‌ها برای‌ اولین‌ بار پیدا شده‌ام‌، پس‌ از سال‌ها تازه‌ به‌ هوش‌ آمده‌ام‌.» و اغلب‌ یادداشتِ قبلی‌ را که‌ در آن‌ هم‌ کم‌وبیش‌ همین‌ مضمون‌ را چند دقیقه‌ قبل‌ نوشته‌ است‌، خط‌ می‌زند.

با توجه‌ به‌ این‌ دو موردِ یقینی‌، آیا می‌توان‌ گفت‌ هیپوکامپوس‌ مخزنِ حافظه‌ است‌؟ بسیاری‌ از محققان‌ معتقدند که‌ جوابِ این‌ سؤال‌ منفی‌ است‌. در این‌ مورد استعاره‌ای‌ به‌ کار رفته‌ که‌ بسیار گویا است‌: می‌گویند هیپوکامپوس‌ در حکمِ ماشین‌ چاپ‌ است‌ نه‌ اوراق‌ چاپ‌ شده‌. به‌ بیان‌ دیگر، هیپوکامپوس‌ روی‌ محتویاتِ آگاهی‌ ما عمل‌ می‌کند و آنها را به‌ خاطره‌ها و یادها تبدیل‌ می‌کند، ولی‌ خاطره‌ها و یادها در جایِ دیگرِ مغز نگه‌داری‌ می‌شوند. ولی‌ هنوز این‌ پرسش‌ بی‌جواب‌ می‌ماند که‌ «آن‌ جایِ دیگرِ مغز» کجا است‌؟

آنتونیو داماسیو یکی‌ از کسانی‌ است‌ که‌ می‌کوشد به‌ این‌ سؤال‌ جواب‌ بدهد. چون‌ از این‌ پس‌ به‌ کلمه‌ PET زیاد اشاره‌ خواهیم‌ کرد، اجازه‌ بدهید برایِ آنهایی‌ که‌ با این‌ تکنیک‌ آشنایی‌ ندارند توضیحِ مختصری‌ داده‌ شود و سپس‌ به‌ گفته‌های‌ داماسیو بپردازیم‌.

PET (پی‌ ای‌ تی‌) سرواژه‌ای‌ است‌ که‌ از Positron emission tomography ساخته‌ شده‌ و در فارسی‌ شاید بتوان‌ آن‌ را «مقطع‌نگاری‌ از راه‌ گسیلِ پوزیترون‌» نامید. پِتْ، یک‌ نوع‌ شیوه‌ عکس‌برداری‌ از مغز است‌. تفاوتِ عمده‌ آن‌ با سی‌ تی‌ اسکن‌ و اِم‌ آر آی‌ در این‌ است‌ که‌ این‌ دو تصویرهای‌ نسبتاً دقیقی‌ از ساختارِ مغز به‌ دست‌ می‌دهند، در حالی‌ که‌ پِتْ از فعالیت‌ یا کارکردِ مغز عکس‌برداری‌ می‌کند. صرفِنظر از جزئیات‌، پِت‌ بر این‌ اصل‌ بنا نهاده‌ شده‌ است‌ که‌ گلوکز سوختِ اصلی‌ بدن‌ است‌ و هر جایِ بدن‌ که‌ فعالیتِ بیشتری‌ داشته‌ باشد، گلوکز بیشتری‌ مصرف‌ می‌کند. حال‌ اگر ما گلوکزِ رادیواکتیو در خونِ کسی‌ وارد کنیم‌، این‌ گلوکز با خون‌ درمی‌آمیزد و به‌ همه‌ جایِ بدن‌ و از جمله‌ به‌ مغز می‌رود. در حین‌ انجام‌ دادنِ فعالیت‌های‌ مختلفِ مغزی‌، بعضی‌ از قسمت‌های‌ مغز فعال‌تر از قسمت‌های‌ دیگر خواهند بود و در نتیجه‌ گلوکز بیشتری‌ مصرف‌ می‌کنند. اگر گلوکز، رادیواکتیو باشد، به‌ کمک‌ دستگاه‌های‌ ردیاب‌ می‌توان‌ فهمید در جریانِ یک‌ کار مغزیِ بخصوص‌ کدام‌ قسمت‌ یا قسمت‌های‌ مغز فعال‌ترند و اشعه‌ بیشتری‌ ساطع‌ می‌کنند و می‌توان‌ این‌ رادیواکتیویته‌ را ثبت‌ کرد؛ و این‌ درست‌ همان‌ کاری‌ است‌ که‌ پِت‌ انجام‌ می‌دهد، با این‌ تفاوت‌ که‌ سِنسورها یا گیرنده‌هایی‌ که‌ به‌ جمجمه‌ شخص‌ وصل‌ شده‌اند، اطلاعات‌ خود را به‌ یک‌ کامپیوتر می‌فرستند و کامپیوتر تصویری‌ دوبعدی‌ و رنگی‌ از چگونگیِ فعالیتِ مغز در حینِ انجام‌ دادنِ آن‌ کارِ بخصوص‌ در اختیار ما می‌گذارد. مشکل‌ پِت‌ یکی‌ این‌ است‌ که‌ بسیار گران‌ تمام‌ می‌شود و دیگر اینکه‌ آن‌ را در همه‌ جا نمی‌توان‌ دایر کرد زیرا از نظر مکان‌ باید نزدیک‌ به‌ یک‌ سیکلوترون‌ باشد، چون‌ هسته‌ای‌ که‌ پوزیترون‌ ساطع‌ می‌کند بسیار کم‌عمر و کم‌دوام‌ است‌.

اکنون‌ بازگردیم‌ تا ببینیم‌ داماسیو درباره‌ حافظه‌ چه‌ می‌گوید: او می‌گوید جستجو برای‌ یافتنِ محل‌ معینی‌ در مغز که‌ خاطره‌ها یا یادها در آن‌ ذخیره‌ شده‌ باشند راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برد. پِت‌ اسکن‌ها نشان‌ می‌دهند که‌ اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ یک‌ شی‌ء یا پدیده‌ نه‌ در یک‌ جا بلکه‌ در گوشه‌ و کنار مغز پراکنده‌اند، و وقتی‌ ما چیزی‌ را به‌ یاد می‌آوریم‌، این‌ اطلاعاتِ تکه‌ پاره‌ از گوشه‌ و کنار مغز جمع‌ می‌شوند و آن‌ چیز را برای‌ ما بازسازی‌ می‌کنند. مثلاً محلِ نگه‌داری‌ اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ اسم‌های‌ خاص‌ و اسم‌های‌ عام‌ در یک‌ ناحیه‌ مغز نیست‌. از این‌ گذشته‌، نحوه‌ پردازش‌ آنها نیز با هم‌ تفاوت‌ دارد. در مورد اسم‌های‌ عام‌، مسئله‌ بسیار پیچیده‌تر از آن‌ است‌ که‌ تاکنون‌ تصور می‌شده‌ است‌. مثلاً یک‌ چیزِ معمولی‌ مثلِ شمعدانِ نقره‌ را در نظر بگیرید. چنین‌ نیست‌ که‌ تصویرِ شمعدان‌ همراه‌ با معنیِ آن‌ در یک‌ گوشه‌ مغز نگه‌داری‌ شود. خصوصیاتی‌ که‌ بر روی‌ هم‌ شمعدان‌ را می‌سازند هر یک‌ در گوشه‌ای‌ از مغز جای‌ دارند. وقتی‌ زمانِ آن‌ فرارسد و تصویرِ شمعدانِ نقره‌ بازسازی‌ شود، این‌ اطلاعاتِ پراکنده‌ در زمان‌ کنارِ هم‌ جمع‌ می‌شوند و نه‌ در مکان‌ . داماسیو معتقد است‌ که‌ در قسمتِ پیشین‌ مغز ناحیه‌هایی‌ هست‌ که‌ او آنها را Convergence zones «نواحی‌ همگرایی‌» می‌نامد. تخصصِ نواحیِ همگرایی‌ در این‌ است‌ که‌ می‌دانند اطلاعاتِ لازم‌ برای‌ بازسازیِ هر چیز در کجا است‌. مثلاً در موردِ شمعدانِ نقره‌، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ شکل‌ آن‌ را از یک‌ جا، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ لمس‌ آن‌ را از جایِ دیگر، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ جنسِ آن‌ را از گوشه‌ای‌ دیگر، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ خاصیت‌ و کاربردِ آن‌ را از نقطه‌ای‌ دیگر، هم‌زمان‌ فرا می‌خوانند و تلفیق‌ می‌کنند و پس‌ از این‌ همگرایی‌ یا تلفیق‌ است‌ که‌ چشمِ درونِ ما شمعدانِ نقره‌ را می‌بیند.

پِت‌ اسکن‌ها سرنخی‌ درباره‌ این‌ نواحیِ همگرایی‌ به‌ دست‌ داده‌اند. بیمارانی‌ هستند که‌ به‌ علتِ آسیب‌ مغزی‌ نمی‌توانند چهره‌ افراد آشنا را تشخیص‌ دهند و آنها را نام‌ ببرند. اسکن‌هایی‌ که‌ در این‌ موقع‌ از آنها گرفته‌ شده‌، جرقه‌هایی‌ از شناسایی‌ یا تشخیص‌ را ثبت‌ کرده‌اند، با این‌ همه‌ بیمار انکار می‌کند که‌ آن‌ چهره‌ را می‌شناسد. تعبیرِ داماسیو از این‌ پدیده‌ این‌ است‌ که‌ دانشِ لازم‌ برای‌ شناسایی‌ و نامیدنِ این‌ چهره‌ آشنا وجود دارد، اما این‌ دانش‌ به‌ سطحِ آگاهی‌ نمی‌رسد. علتِ این‌ امر آن‌ است‌ که‌ آسیبِ مغزی‌ ظاهراً ناحیه‌ همگرایی‌ را از بین‌ برده‌ است‌. ناحیه‌ همگرایی‌ باید مشخصاتِ چهره‌ این‌ فرد را، مانند شکلِ صورت‌، رنگِ پوست‌ و غیره‌، که‌ در نیمکره‌ راستِ مغز نگه‌داری‌ می‌شوند با نامِ او که‌ در یک‌ گوشه‌ دیگرِ مغز قرار دارد تلفیق‌ کند، ولی‌ چون‌ ناحیه‌ همگرایی‌ آسیب‌ دیده‌، بیمار نمی‌تواند چهره‌ و نامِ شخص‌ را هم‌زمان‌ به‌ یاد بیاورد و بینِ آنها پیوند برقرار کند. در این‌ زمینه‌ گفتنی‌ بسیار است‌، ولی‌ ما باید دنباله‌ بحثِ حافظه‌ و زبان‌ را رها کنیم‌ و به‌ یکی‌ دو نکته‌ دیگر بپردازیم‌.

یکی‌ دیگر از ایرادهایی‌ که‌ به‌ مدلِ ورنیکه‌ ـ گشویند گرفته‌ شده‌ این‌ است‌ که‌ نقشِ نیمکره‌ راست‌ را در زبان‌ نادیده‌ گرفته‌ است‌. کالین‌ بلیک‌ مور می‌گوید: «ریتم‌ و ملودیِ گفتار، که‌ عمدتاً بیانگرِ حالاتِ عاطفی‌ گوینده‌ هستند، بیشتر از نیمکره‌ راستِ مغز نشئت‌ می‌گیرند.» گفته‌ بلیک‌ مور را محققانِ دیگر نیز تأیید کرده‌اند. ارتباط‌ از طریق‌ گفتار، علاوه‌ بر معنی‌ لغات‌ و جمله‌ها، اطلاعات‌ ظریفِ دیگری‌ را نیز دربر دارد که‌ بیان‌گرِ حالاتِ عاطفی‌ و نگرشِ گوینده‌ نسبت‌ به‌ مخاطب‌ و نیز نسبت‌ به‌ موضوعِ بحث‌ است‌. این‌ ظرایفِ معنایی‌ را لحن‌ کلام‌ می‌گویند. اُفت‌ و خیز در آهنگ‌ جمله‌ (یعنی‌ (intonation و تکیه‌ روی‌ بعضی‌ از کلمات‌ یا هجاها (یعنی‌ (Stress Pattern ملودی‌ و ریتمِ گفتار را به‌وجود می‌آورند. ما تغییرِ لحن‌ را از روی‌ تغییراتِ ملودی‌ و ریتمِ گفتار درک‌ می‌کنیم‌. حال‌ اگر این‌ ادعا درست‌ باشد که‌ ملودی‌ و ریتمِ گفتار در نیمکره‌ راستِ مغز پردازش‌ می‌شوند، قاعدتاً باید بیمارانی‌ که‌ دچارِ آسیبِ مغزی‌ در نیمکره‌ راست‌ هستند در درک‌ و تولیدِ لحنِ مناسب‌ با اشکال‌ مواجه‌ شوند. در واقع‌ چنین‌ امری‌ اتفاق‌ می‌افتد. مشاهده‌ شده‌ است‌ که‌ آهنگ‌ گفتارِ این‌ نوع‌ بیماران‌ اغلب‌ صاف‌، یکنواخت‌ و فاقد افت‌ و خیزهای‌ معنی‌دار است‌. علاوه‌ بر این‌، ظرایفِ معنایی‌ را که‌ در لحنِ کلامِ دیگران‌ نهفته‌ است‌ اغلب‌ درک‌ نمی‌کنند و واکنشِ طبیعی‌ و مناسب‌ را از خود بروز نمی‌دهند. راس‌ و هم‌کارانش‌، به‌ نکته‌ جالبی‌ در گفتارِ این‌ بیماران‌ پی‌ برده‌اند. وقتی‌ بیمار متوجه‌ می‌شود که‌ جمله‌ او فاقدِ آهنگی‌ است‌ که‌ بتواند حالتِ عاطفی‌ او را بیان‌ کند، سعی‌ می‌کند با افزودنِ کلمات‌ این‌ نقص‌ را جبران‌ کند. مثلاً اگر به‌ دیگری‌ بگوید: «من‌ از دستِ تو عصبانی‌ هستم‌» و متوجه‌ شود جمله‌ او لحنِ لازم‌ را ندارد، می‌افزاید: «جدی‌ میگم‌ها، شوخی‌ نمی‌کنم‌» و مانند آن‌. باری‌ شواهدِ دیگری‌ نیز وجود دارد که‌ گواه‌ بر این‌ است‌ که‌ پردازشِ ریتم‌ و ملودیِ گفتار در نیمکره‌ راست‌ صورت‌ می‌گیرد.

مدلِ ورنیکه‌ ـ گشویند از جهاتِ دیگر نیز موردِ ایراد قرار گرفته‌ است‌. پِت‌ اسکن‌هایی‌ که‌ در هنگامِ خواندن‌، نوشتن‌، شنیدن‌ و گفتن‌ گرفته‌ شده‌اند با آنچه‌ مدلِ ورنیکه‌ ـ گشویند پیش‌بینی‌ می‌کند چندان‌ هم‌خوانی‌ ندارند. مارکوس‌ رِیْچِل‌، عصب‌شناسِ بِنام‌ و از پیش‌گامانِ تکنیکِ پِت‌، می‌گوید: «این‌ تصوّرِ قدیمی‌ که‌ هنگامِ خواندن‌، مغز باید یک‌ کُدِ دیداری‌ را به‌ یک‌ کُد شنیداری‌ تبدیل‌ کند درست‌ نیست‌. پت‌ اسکن‌ها اصلاً چنین‌ چیزی‌ را نشان‌ نمی‌دهند.» سعیِ دانشمندان‌ در گذشته‌ که‌ همه‌ مراکزِ زبانی‌ را در یک‌ مدار عصبی‌ قرار دهند، تلاشی‌ بیهوده‌ بوده‌ است‌. کالین‌ بلیک‌ مور می‌گوید بسیاری‌ از تصوراتِ قبلی‌ درباره‌ نحوه‌ پردازشِ زبان‌ در مغز، مورد سؤال‌ قرار گرفته‌اند. «تولید و پردازشِ زبان‌ بیش‌ از آنچه‌ در گذشته‌ پنداشته‌ می‌شد طلب‌ می‌کند. ادراک‌، حافظه‌، تفکر و عواطف‌ همه‌ در کاربردِ تمام‌ عیارِ زبان‌ دخالت‌ دارند. پت‌ اسکن‌ها نشان‌ می‌دهند که‌ در هنگامِ خواندن‌ یا سخن‌ گفتن‌ نواحیِ متعددی‌ در قشر مخ‌ وارد فعالیت‌ می‌شوند.» پت‌ اسکن‌ها نشان‌ می‌دهند که‌ نواحیِ فعال‌ و نیمه‌ فعال‌ در کاربردِ زبان‌ بسیار بیشتر از آنی‌ است‌ که‌ در گذشته‌ تصور می‌شد.

نتیجه‌گیری‌

از آنچه‌ گذشت‌ می‌توان‌ نتیجه‌ گرفت‌ که‌ عصب‌شناسیِ زبان‌ در یک‌ مرحله‌ گذر است‌، بدین‌ معنی‌ که‌ پژوهش‌هایِ تازه‌، مدل‌های‌ سنتی‌ را زیر سؤال‌ برده‌اند، ولی‌ حجمِ این‌ اطلاعات‌ هنوز به‌ حدی‌ نرسیده‌ که‌ بتواند نظریه‌ فراگیر و منسجمی‌ را پایه‌ریزی‌ کند. این‌ وضعی‌ است‌ که‌ در تاریخِ هر یک‌ از علوم‌ تکرار شده‌ است‌: یک‌ دوره‌ ثبات‌، سپس‌ یک‌ مرحله‌ آشفتگی‌ یا بحران‌، و دوباره‌ یک‌ دوره‌ ثبات‌، عصب‌شناسیِ زبان‌ تا دهه‌ ۱۹۷۰ دوره‌ ثباتی‌ را می‌گذرانید و مدلِ ورنیکه‌ ـ گشویند نشان‌دهنده‌ این‌ دوره‌ ثبات‌ است‌. سپس‌ با پیدا شدنِ ابزارهای‌ جدید و پژوهش‌هایِ دقیق‌تر اطلاعاتی‌ به‌ دست‌ آمده‌ که‌ دیگر در قالب‌ مدلِ ورنیکه‌ ـ گشویند نمی‌گنجند و ظاهراً یک‌ دوره‌ آشفتگی‌ یا بحران‌ به‌ وجود آمده‌ است‌. احتمالاً چند سالی‌ زمان‌ لازم‌ است‌ تا حجمِ اطلاعات‌ جدید به‌ حدی‌ برسد که‌ بتواند مدل‌ یا نظریه‌ جدیدی‌ را پی‌ریزی‌ کند، و آنگاه‌ یک‌ دوره‌ ثبات‌ دیگر فرا خواهد رسید. بنابراین‌، پیدا شدنِ یک‌ دوره‌ آشفتگی‌ یا بحران‌ در یک‌ علم‌، نشانه‌ فروپاشی‌ آن‌ علم‌ نیست‌، بلکه‌ نشانه‌ پیشرفت‌ آن‌ است‌. علم‌ بسیاری‌ از این‌ بحران‌ها را از سر گذرانیده‌ و سرفراز بیرون‌ آمده‌ است‌، و در این‌ مورد نیز دیری‌ نخواهد گذشت‌ «کاین‌ راز سر به‌ مُهر نیز به‌ عالم‌ سمر شود.»

خوانند‌هٔ خوب و نویسندهٔ خوب

خوانند‌هٔ خوب و نویسندهٔ خوب
ولادیمیر ناباکوف – برگردان فرزانه طاهری
منبع

عناوینی چون: «چگونه می‌توان خوانندهٔ خوبی شد»، یا: «مهربانی با نویسندگان»، را می‌توان عنوآن‌های فرعی مباحثات گوناگون دربارهٔ نویسندگان گوناگون قرار داد، چرا که طرح من این است که با عشق، و با جزئیات عاشقانه و مفصل، به چند شاه‌کار اروپایی بپردازم. صد سال پیش، فلوبر در نامه‌ای به معشوقه‌اش چنین می‌نویسد: اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می‌شناخت، چه محقق برجسته‌ای می‌شد.
ادامه

تراژدی

تراژدی
رقیه ابراهیمی
منبع

تراژدی، نوعی نوشته یا نمایشی است که موضوعی غم انگیز دارد و غالباً بدبختی‌ها، شکنجه‌های جسمی و روحی و خیانت را نشان می‌دهد.

دهخدا آن را مأخوذ از واژۀ «تراگودیا»ی یونانی دانسته و می‌گوید: منظور از آن، اشعار حزن انگیزی است که به طور کلی اساس داستان آن بر افسانه‌ها یا حوادث تاریخی قرار دارد.

قهرمانان داستان‌های مذکور از اشخاص نامدار و مشهور انتخاب می‌شوند و حادثۀ مهمی ابداع می‌گردد که آن حادثه اعم از اینکه عشقی یا جنگی باشد، غالباً دارای نتایج تأثّر انگیز و دردناکی است و صحنه‌های داستان به نحوی طراحی می‌شود که انعکاس بدبختی‌ها و رنج‌های آن، روح خواننده را به شدت منقلب می‌سازد. ادامه

علیه تفسیر — سوزان سانتاگ

علیه تفسیر Against Interpretation

سوزان سانتاگ – ترجمهٔ مجید اسلامی

مجله هفت – شماره ۶ – منبع

محتوا نگاهی گذراست. برخوردی‌ست مثل یک جرقه. خیلی مختصر، خیلی مختصر است، محتوا.
ویلیام دوکونینگ، در یک گفت‌وگو

فقط آدم‌های سطحی‌اند که از روی قضاوت نمی‌کنند. راز این جهان دیدنی‌های آن است، نه نادیدنی‌ها.
اسکار وایلد، در یک نامه

۱
نخستین تجربه‌های هنری قاعدتاً بایستی رازآلود و سحرآمیز بوده باشند؛ هنر ابزاری آئینی بود. نخستین نظریه‌های هنر، مربوط به فیلسوفان یونانی، پیشنهادشان این بود که هنر امری تقلیدی‌ست، تقلید از واقعیت.

از همین نقطه بود که مسئلهٔ ویژهٔ ارزش هنر مطرح شد. چرا که تئوری هر تقلیدی، با زبان خاص خودش، هنر را وامی‌دارد که خودش را توجیه کند.

افلاطون، طراح این تئوری، گویا این‌کار را کرد تا حکم صادر کند که ارزش هنر محل تردید است. از آن‌جا که او معتقد بود همهٔ اشیای مادی خودشان چیزهای تقلیدی‌اند، تقلیدی از فرم‌ها و ساختارهای ماورایی، حتی بهترین نقاشی از یک تخت‌خواب فقط یک «تقلید از تقلید» است. برای افلاطون، هنر نه کارکرد خاصی داشت (نمی‌شود روی نقاشی یک تخت‌خواب خوابید)، و نه به معنای دقیق، حقیقتی. و استدلال‌ها و دلایل ارسطو در دفاع از هنر در واقع دیدگاه افلاطون را که هنر یک توهم مطنطن و در نتیجه دروغ است، زیر سؤال نمی‌برد. اما او با این دیدگاه افلاطون که هنر بی‌فایده است به مخالفت برمی‌خیزد. دروغ یا راست، هنر از دید ارسطو ارزش مشخصی دارد چون یک فرم درمانی‌ست. ارسطو پاسخ می‌دهد که هنر، گذشته از همه‌چیز، مفید است، به لحاظ طبی مفید است، چون احساسات خطرناک را برمی‌انگیزد و انسان را پالوده می‌کند.

از دید افلاطون و ارسطو، تئوری هنر تقلیدی هم‌پا با این فرض پیش می‌رود که هنر همواره گریزگاه است، اماحامیان هنر تقلیدی احتیاجی ندارند که چشم خود را بر هنر تزئینی و انتزاعی ببندند. این اشتباه را که هنر ناگزیر «واقع‌گرا» ست می‌شود حتی بدون بیرون رفتن از مشکلاتی که هنر تقلیدی برایش ایجاد کرده، تعدیل کرد یا از شرش خلاص شد.

مسئله این است که، کل خودآگاهی و تفکرات دنیای غرب دربارهٔ هنر همواره در محدوده‌ای باقی مانده است که تئوری یونانی هنر به‌عنوان هنر تقلیدی یا بازنمایانه مشخص کرده. از خلال همین تئوری‌ست که هنر به مفهوم مطرح در این‌جا-بالاتر و ورای آثار هنری مشخص -بغرنج و نیازمند دفاع می‌شود. و همین‌نوع دفاع از هنر است که به خلق دیدگاه عجیبی منجر می‌شود که در آن چیزی که آموخته‌ایم «فرم» بنامیم، از چیزی که آموخته‌ایم «محتوا» بنامیم، جدا می‌شود و نیز به حرکت خیرخواهانه‌ای می‌انجامد که محتوا را مهم تلقی می‌کند و فرم را چیزی فرعی.

حتی در دوران مدرن نیز که اغلب هنرمندان و منتقدان از تئوری هنر به‌عنوان بازنمای یک واقعیت بیرونی، به نفع تئوری هنر به‌عنوان بیانی درونی، صرف‌نظر کرده‌اند، همچنان مهم‌ترین ویژگی تئوری هنر تقلیدی پابرجاست. اثر هنری را چه در قالب یک نقاشی در نظر بگیریم (هنر به عنوان تصویری از واقعیت) و چه در قالب یک بیانیه (هنر به عنوان بیانیهٔ هنرمند)، محتوا همچنان مقدم است. محتوا شاید عوض شده باشد. ممکن است حالا کم‌تر فیگوراتیو باشد، کم‌تر آشکار واقع‌گرا باشد. اما فرض همچنان این است که اثر هنری یعنی محتوای آن. یا، آن‌طور که این روزها معمولاً می‌گویند، اثر هنری یعنی محتوای آن. یا، آن‌طور که این روزها معمولاً می‌گویند، اثر هنری طبق تعریف چیزی می‌گوید. («چیزی که X می‌گوید این است که…» «چیزی که X می‌خواهد بگوید این است که…» «چیزی که X گفته…» و غیره)

۲
هیچ‌کدام از ما نمی‌توانیم معصومیتِ پیش از آمدن تئوری را بازگردانیم، دورانی که هنر نیازی نداشت که خودش را توجیه کند، دورانی که هیچ‌کس از اثر هنری نمی‌پرسید که چه‌چیزی گفته؛ چرا که می‌دانست (یا فکرمی‌کرد می‌داند) که چه کاری کرده. از حالا تا پایان خودآگاهی، ما به وظیفهٔ دفاع از هنر سنجاق شده‌ایم. فقط می‌توانیم برسر روش‌های متفاوتِ دفاع با هم دعوا کنیم. در واقع ما مجبوریم در دفاع از هنر و توجیه آن از هر روشی که از دید نیازها و تجربهٔ امروزین چیزی به ویژه ابلهانه یا طاقت‌فرسا یا فاقد احساس جلوه کند، صرف‌نظر کنیم.

امرزوه، مسئلهٔ ما خود مفهوم محتواست. مفهوم محتوا درگذشته هرچه که بوده، اکنون دیگر عمدتاً یک مانع به حساب می‌آید، یک دردسر، یک بی‌سلیقگی ظریف، یا نه‌چندان ظریف.

گرچه ممکن است به نظر برسد که تحولات واقعی در بسیاری از هنرها ما را از این مفهوم که اثر هنری اساساً همان محتواست، دور می‌کند، این مفهوم همچنان به طرز عجیبی مسلط است. می‌خواهم بگویم که دلیلش این است که این مفهوم اکنون تجلی‌اش نحوهٔ خاصی از برخورد با انواعی از آثار هنری‌ست که نزد اغلب آدم‌هایی که هنرها را جدی می‌گیرند، تثبیت شده است. آن‌چه نتیجهٔ مستقیم تأکید بیش‌از حدِ بر محتواست، روند بی‌وقفه و بی‌پایانِ تفسیر است. و برعکس، عادت برخورد با آثار هنری به قصد تفسیرکردن آن‌هاست که این توهم را استمرار می‌بخشد که واقعاً چیزی به عنوان محتوای اثر هنری وجود دارد.

۳
البته منظور من تفسیر به گسترده‌ترین مفهومش نیست، همانی‌که نیچه (به درستی) درباره‌اش می‌گوید: «حقیقتی وجود ندارد، فقط تفسیر وجود دارد.» منظور من از تفسیر در این‌جا یک عمل آگاهانهٔ ذهنی‌ست که کد خاصی را توضیح می‌دهد، «قواعد» مشخصی از تفسیر.

تفسیر در هنر یعنی بیرون کشیدن مجموعه‌ای از عناصر (Z، Y، X و الی آخر) از کل اثر. کار تفسیرگر تقریباً مثل ترجمه است. تفسیرگر می‌گوید، ببین نمی‌بینی X در واقع همان A است یا X یعنی در واقع همان A؟ و Y در واقع همان B است؟ و Z در واقع همان C است؟

کدام موقعیت توانسته چنین روند تغیر شکل‌دادن متن را ایجاد کند؟ تاریخ، مصالح لازم را برای پاسخ فراهم می‌کند. تفسیر نخستین‌بار در فرهنگ اواخر دوران کلاسیک پدیدار شد، هنگامی‌که قدرت و اعتبار اسطوره با پیدایش دیدگاه «واقع‌گرا» از جهان توسط روشنگری علمی خدشه‌دار شده بود. زمانی‌که این مسئله در ذهنیت پسا اسطوره‌ای-مربوط به زیبندگیِ نمادهای مذهبی- مطرح شده بود، متون کهن دیگر در شل اولیه‌شان قابل قبول نبودند. پس تفسیر فراخوانده‌شد، تا متون کهن را با نیازهای «مدرن» تطبیق دهد. در نتیجه، فیلسوفان، بنا به دیدگاه که خدایان بایستی اخلاق گرا بوده باشند، در حماسه‌های هومر زئوس و طایفهٔ پرشر و شورش را با وجوه تمثیلی از ویژگی‌های زننده پالوده کردند. توضیح دادند چیزی که هومر با مطرح کردن زنای زئوس با لتو قصد طرحش را داشته، پیود میان قدرت و عقل بوده. به همین سیاق، فیلوی اسکندریه روایت‌های تاریخی تورات را همچون الگوهایی معنوی تفسیر کرد. داستان خروج بنی‌اسرائیل از مصر، سرگردانی چهل ساله در صحرا، و ورود به سرزمین موعود، از دید فیلو، در واقع تمثیلی بود از رهایی روح انسان، مصیبت‌های او، و رستگاری نهایی‌اش. نتیجه این‌که تفسیر نوعی فاصله را میان معنای روشن متن و نیازهای (بعدی) خوانندگان بدیهی فرض می‌کند. هدفش برداشتنِ این فاصله است. موقعیت این‌گونه است که به دلایلی یک متن دیگر پذیرفتنی نیست؛ اما نمی‌شود آن را کنار گذاشت. تفسیر یک استراتژی رادیکال است برای حفظ آن متن قدیمی، که به‌نظر باارزش‌تر از آن می‌رسد که کنار گذاشته شود. تفسیرگر، بی‌آن‌که عملاً چیزی را از متن حذف یا آن را بازنویسی کند، دگرگونش می‌کند. اما او نمی‌تواند تصیدق کند که آن را دگرگون کرده. می‌گوید که با آشکار کرن معنای حقیقی متن، آن را قابل فهم کرده. تفسیرگرها هر چه‌قدر هم که متنی را دگرگون کنند (مثال بدنام دیگرش تفسیرهای «معنوی» توراتی و مسیحی‌ست از ماجرای آشکارا اورتیکِ «غزلِ غزل‌های سلیمان») بایستی اعلام کنند که این مفاهیم در درون متن بوده.

اما تفسیر در دوران ما حتی پیچیده‌تر هم هست. چراکه شور و شوقی که در دوران معاصر برای تفسیر نشان‌داده می‌شود، اغلب نه از سر دین‌داری در برخورد با متنی دردسرآفرین (که احتمالاً نوعی پرخاشگری را در خود پنهان کرده)، بلکه با نوعی ستیزه‌جویی‌ست، با تحقیر علنی ظواهر. سبک قدیمی تفسیر، مؤکد، اما محترم بود؛ معنایی را روی معنای ظاهری قرار می‌داد. سبک مدرن تفسیر، متن را حفاری می‌کند، و حین حفاری، آن را ویران می‌کند؛ «زیر» متن را می‌کَنَد تا در آن معنای نهفته‌ای بیابد که معنای حقیقی باشد. مشهورترین و تأثیرگذارترین مکاتب، متعلق به مارکس و فروید، عملاً گسترش‌یافتهٔ سیستم‌های هرمنوتیک هستند، تئوری‌های تفسیرگر ستیزه‌جو و کافرانه. به زبان فروید، عملاً گسترش‌یافتهٔ سیستم‌های هرمنوتیک هستند، تئوری‌های تفسیرگر ستیزه‌جو و کافرانه. به زبان فروید، تمام پدیده‌های مشهود با محتوای آشکارشان طبقه‌بندی می‌شوند. این محتوای آشار را بایستی کندوکاو کرد و کنار زد تا زیر آن به معنای واقعی -محتوای پنهان-دست یافت. برای مارکس، وقایع اجتماعی نظیر انقلاب و جنگ؛ برای فروید، وقایع زندگی انسان (نظیر علائم عصبی یا لغزش‌های زبانی) هم‌پای متن‌ها (نظیر رؤیا یا یک اثر هنری) -همه‌شان به‌عنوان بهانه‌های تفسیر مورد استفاده قرار می‌گیرند. از دید مارکس و فروید، این وقایع فقط در ظاهر فهمیدنی‌اند. در عمل، آن‌ها بدون تفسیر مفهومی‌ندارند. فهمیدن یعنی‌تفسیر. و تفسیر یعنی بازگویی آن پدیده، در تلاش برای یافتن معادلی برای آن.

نتیجه این‌که، تفسیر (برخلاف تصور عموم) یک ارزش مطلق، حالتی از ذهن در قلمروی بی‌زمانِ امکانات، نیست. خود تفسیر بایستی درون یک دیدگاه تاریخی آگاهی بشر ارزش‌گذاری شود. در برخی از زمینه‌های فرهنگ، تفسیر عملی رهایی‌بخش است، وسیله‌ای‌ست برای بازبینی، تغییر ارزش‌گذاری، و گریز از گذشتهٔ مرده. در زمینه‌های فرهنگی دیگر، ارتجاعی، گستاخ، بزدلانه، و خفقان‌آور است.

۴
این دوران امروز است، که در آن تفسیر عموماً ارتجاعی و خفقان‌آور است. مثل دود ماشین‌ها و صنایع سنگین که هوای شهرها را آلوده می‌کند، فوران تفسیرهای هنر امروزه حواس ما را مسموم می‌کند. در فرهنگی که معضل کلاسیکش حاکمیت فرد به بهای انرژی و ظرفیت جسمانی‌ست، تفسیر انتقام خرد است از هنر.

حتی از این‌هم بیش‌تر. این انتقاد خرد است از جهان. تفسیر به تحلیل بردن، بی‌رمق کردن جهان است، به قصد ایجاد جهانی سایه‌وار از «معانی». تبدیل کردن جهان است به این جهان. («این جهان»! انگار که جهان دیگری هم بوده!)

جهان، جهان ما، به اندازهٔ کافی بی‌رمق شده، تحلیل رفته. همزادهایش را کنار بزنیم، تا بتوانیم بی‌واسطه‌تر از اکنون تجربه کنیم.

۵
در مدرن‌ترین موارد، تفسیر برابر است با نوعی امتناع حاکی از بی‌سلیقگی برای رها کردن اثر هنری. هنر واقعی این قابلیت را دارد که ما را عصبی کند. با تقلیل اثر هنری به محتوایش و بعد تفسیر کردن آن، آدمی اثر هنری را رام می‌کند. تفسیر هنر را مطیع و خوشایند می‌کند.

این بی‌سلیقگی تفسیر در ادبیات بیش از هر هنر دیگری چپاول‌گر بوده. اکنون دهه‌هاست که منتقدان ادبی یادگرفته‌اند که وظیفه‌شان این است که عناصر شعر یانمایشنامه، رمان یا داستان را به چیز دیگری ترجمه کنند. گاهی نویسنده‌ای چنان در مقابل قدرت آشکار هنرش معذب است که در درون اثرش-گرچه با اندکی شرمندگی، رگه‌ای از کنایهٔ ظریف-تفسیر واضح و آشکاری از آن جاسازی می‌کند. توماس مان نمونهٔ چنین نویسندهٔ یاری‌رسانی‌ست. در مورد نویسندگان سرسخت‌تر، منتقد صرفاً خوشحال‌تر از آن است که کارش را انجام دهد.

مثلاً آثار کافکا دست‌کم توسط سه لشگر تفسیرگر مورد تجاوز جمعی قرار گرفت. آن‌هایی که کافکا را به عنوان تمثیلی اجتماعی خوانده‌اند، آن را مصداق سرخوردگی‌ها و حماقت بوروکراسی دوران مدرن و نقطه اوج آن توتالیتاریسم می‌بینند. آن‌هایی که کافکا را به عنوان تمثیلی روان‌شناختی خوانده‌اند، در آن بروز توأم با استیصال ترس کافکا از پدرش، تشویق‌های اختگی، احساس ناتوانی جنسی، و در اسارت رؤیاها درآمدن را می‌بینند. آن‌هایی که کافکا را به عنوان تمثیلی مذهبی می‌خوانند، توضیح می‌دهند که ک. در قصر می‌کوشد به بهشت دست یابد، و جوزف ک. در محاکمه توسط قاضی سرسخت و اسرارآمیز خداوند داوری می‌شود…مولفِ دیگری که تفسیرگران زالوصفت را به خود جذب کرده ساموئل بکت است. رویاهای ظریف بکت را که ناشی از خودآگاهی کنار گذاشته‌شده است -و در آن‌ها همه‌چیز تقلیل پیدا کرده به چیزهای بنیادین، به شکلی جدا افتاده، که اغلب به حالتی ساکن عرضه می‌شوند- به عنوان بیانیه‌ای خوانده‌اند دربارهٔ از خودبیگانگی انسان مدرن نسبت به معنا یا خدا، یا تمثیلی از جامعه ستیزی.

پروست، جویس، فاکنر، ریلکه، لارنس، ژید…آدم می‌تواند نویسنده‌ها را یکی پس از دیگری ردیف کند؛ فهرست بی‌پایان کسانی که قشر ضخیمی از تفسیر روی‌شان را پوشانه. اما باید اشاره کرد که تفسیر صرفاً تحسینی نیست که بی‌مایگی نثار نبوغ می‌کند. این، در واقع، روش مدرن درک کردن هرچیزی‌ست، و در مورد همهٔ آثار با هر کیفیتی به‌کار می‌رود. در نتیجه، در یادداشت‌هایی که الیاکازان دربارهٔ فیلمش اتوبوسی به نام هوس منتشر کرد، معلوم می‌شود که، برای کارگردانی آن نمایشنامه، کازان بایستی کشف می‌کرده که استنلی کوالسکی نمایندهٔ بربریت جسمانی و کینه‌جویی بوده که فرهنگ ما را بلیعده، و بلانش دوبوا تمدن غرب بوده، شعر، جامعه‌های زیبا، نور ملایم، احساسات پالوده و غیره، البته کمی بدقواره. ملودرام روان‌شناسانهٔ پرقدرت تنسی ویلیامز حالا قابل فهم شد: این نمایشنامه داشته دربارهٔ چیزی حرف می‌زده، دربارهٔ زوال تمدن غرب. ظاهراً، اگر همچنان نمایشنامه‌ای بود دربارهٔ مرد خوش‌قیافه و خشنی به نام استنلی کوالسکی و زن زیبای پژمرده و ژولیده‌ای به نام بلانش دوبوا، نمی‌شد آن را تحت کنترل درآورد.

۶
مهم نیست که قصد نویسندگان این بوده، یا نبوده، که آثارشان تفسیر شود. شاید تنسی ویلیامز هم همان تصوری را از اتوبوسی…داشته باشد که کازان. شاید کوکتو در خون یک شاعر و اورفه دلش همان قرائت‌های پرشاخ و برگی را می‌خواسته که از این فیلم‌ها به عمل آمده، در قالب سمبولیزم فرویدی و انتقاد اجتماعی. اما حُسن این فیلم‌ها جای دیگری‌ست، نه در «معناها» ی‌شان. در واقع، نمایشنامه‌های ویلیامز و فیلم‌های کوکتو دقیقاً همان‌قدر که به این معانی مهم اشاره دارند، معیوب، جعلی، ساختگی، و فاقد قانع‌کنندگی هستند.

از گفت‌وگوها پیداست که آلن ره و آلن روب‌گری‌یه آگاهانه سال گذشته در مارین‌باد را طوری طراحی کرده‌اند که با انواع و اقسام تفسیرهای همگی به یک اندازه موجه، سازگار باشد. آن‌چه در مارین‌باد اهمیت دارد، بی‌واسطگی ناب، تعبیرناشدنی، و پر از احساسِ برخی از تصاویرش است، و راه‌حل‌های دشوار اما دقیق‌اش به برخی مسائل خاص فرم سینمایی.

همچنین اینگماربرگمان ممکن است تانکی را که در سکوت با جلال و جبروت شب هنگام از خیابانی خلوت می‌گذرد، یک سمبل جنسی معنا کرده باشد. اما اگر او این کار را کرده، این کارش احمقانه بوده. (لارنس می‌گوید: «هرگز به گوینده [نویسنده‌] اعتماد نکنید، به گفته [اثر] اعتماد کنید.») آن سکانس مربوط به تانک، با آن شی‌ء خشن، به‌عنوان معادل حسی بی‌واسطه‌ای برای آن اتفاقات اسرارآمیز و غیرمنتظره در آن هتل، تکان‌دهنده‌ترین لحظهٔ فیلم است. کسانی‌که برای آن تانک به تفسیر فرویدی متوسل می‌شوند، صرفاً نشان می‌دهند که برای آن‌چه روی پرده اتفاق می‌افتد، پاسخی ندارند.

این نوع تفسیر همواره نمایانگر نوعی نارضایتی «آگاهانه یا ناخودآگاه» از اثر است، به این قصد که چیز دیگری جای آن بگذراند.

تفسیری، که بر این تئوری به‌شدت مشکوک بنا شده که اثر هنری متشکل از مجموعه‌ای محتواست، حریم هنر را می‌شکند. هنر را به مقاله‌ای کاربردی بدل می‌کند، برای نظم بخشیدن به طرحی ذهنی از دسته‌بندی‌ها.

۷
تفسیر، البته، همیشه پیروز نمی‌شود، در واقع، بخش عمده‌ای از هنر امروز با انگیزهٔ گریز از تفسیر قابل درک است. هنر، برای اجتناب از تفسیر می‌تواند به هجویه بدل شود. یا انتزاعی شود. یا (صرفاً) تزئینی شود. یا به چیزی غیرهنری بدل شود.

گریز از تفسیر به‌خصوص ویژگی نقاشی مدرن است. نقاشی آبستره تلاشی‌ست برای، به زبان مرسوم، نداشتنِ محتوا؛ و چون محتوایی در کار نیست، تفسیری هم در کار نخواهد بود. پاپ آرت از مسیری متضاد به‌همین نتیجه می‌رسد؛ محتوایی چنان آشکار دارد، چنان «همین‌که هست»، که در نهایت غیرقابل تفسیر به‌نظر می‌رسد.

بخش عمده‌ای از شعر مدرن نیز، که باتجربه‌های سترگ شعر فرانسوی آغاز می‌شود (از جمله جنبشی که با نام گمراه‌کنندهٔ سمبولیسم شناخته می‌شود) به قصد اضافه کردنِ سکوت به شعر و بازگرداندنِ جادوی کلام، از چنگالِ خشن تفسیر گریخته است. تازه‌ترین انقلاب در سلیقهٔ شعری معاصر-انقلابی که الیوت را خلع کرد و پاوند را به جای او نشاند-نمایانگر دورشدن از محتوا به مفهوم قدیمی کلام در شعر است، نوعی بی‌تابی در آن‌چه که شعر مدرن را قربانی شور و اشتیاق تفسیرگرها کرده.

من البته بیش‌تر در مورد شرایط آمریکا صحبت می‌کنم. تفسیر در این‌جا بیش‌تر حوزهٔ فعالیت‌اش هنرهایی‌ست که تاحد ناچیزی آوانگارد هستند. داستان و درام. اغلب رمان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان آمریکایی یا ژورنالیست‌اند یا آقایان جامعه‌شناس و روان‌شناس. آن‌ها معادل ادبیِ موسیقی برنامه‌ای را می‌نویسند. و آن‌چه در داستان و درام می‌توان با فرم انجام داد چنان ناچیز، غیرخلاق و ملال‌آور است که حتی وقتی محتوا صرفاً اطلاعات و اخبار نیست، بازهم به‌طرز عجیبی مشهود، دم دست‌تر و آشکارتر است. تاحدی که رمان‌ها و نمایشنامه‌ها (در آمریکا) برخلاف شعر و نقاشی و موسیقی، با تغییر فرم هیچ اشتیاقی را برنمی‌انگیزد، این هنرها آمادهٔ یورش تفسیر باقی مانده‌اند.

اما آوانگاردیسم برنامه‌ای-که معنایش، بیش‌تر، تجربه کردن با فرم به بهای از دست‌دادن محتواست-تنها دفاع در مقام هجوم تفسیرها به هنر نیست. دست‌کم امیدوارم که نباشد. چون این معنایش این است که هنر مدام در حال دویدن باشد. (این امر همچنین تمایز اصلی میان فرم و محتوا را زنده می‌کند، که در نهایت توهمی بیش نیست). ایده‌آل این است که به نحوه دیگری از تفسیر پرهیز کنیم، با خلق نوعی آثار هنری که سطح رویی‌شان چنان یکنواخت و شفاف باشد، شتاب‌شان چنان زیاد باشد، خطاب‌شان چنان مستقیم که اثر بتواند…فقط خودش باشد. آیا اکنون این ممکن است؟ به نظرم در سینما اتفاق می‌افتد. به‌همین دلیل است که سینما اکنون زنده‌ترین، هیجان‌انگیزترین، و مهم‌ترین فرم‌های هنری‌ست. شاید بهترین راه برای تشخیص زنده‌بودنِ یک فرم هنری خاص، سنجش میزان مجالی‌ست که آن هنر برای اشتباه‌کردن می‌دهد، و همچنان خوب باقی می‌ماند. مثلاً، چندتا از فیلم‌های برگمان- گرچه پر است از پیام‌های ناموجه دربارهٔ روحیهٔ مدرن، و در نتیجه دعوتی‌ست به تفسیر-بر اهداف متظاهرانهٔ کارگردان‌شان غلبه می‌کنند. در نور زمستانی و سکوت، زیبایی و پیچیدگی بصری تصاویر مقابل چشمان ما ناپختگی روشنفکری جعلی داستان و برخی از دیالوگ‌ها را بی‌اثر می‌کند. (تکان‌دهنده‌ترین مورد در این نوع تفاوت، آثار د. و گریفیث است.) در فیلم‌های خوب، همیشه نوعی کارگردانی هست که ما را از وسوسهٔ تفسیر به‌کلی رها می‌کند. بسیاری از فیلم‌های هالیوودی قدیمی، نظیر آثار کیوکر، والش، هاکس، و بی‌شمار کارگردان‌های دیگر، این کیفیت رهایی‌بخش و ضدسمبولیک را دارند، همین‌طور بهترین آثار کارگردان‌های جدید اروپایی، نظیر به پیانیست شلیک کنید و ژول‌وژیم تروفو، از نفس افتاده و گذران زندگی گدار، ماجرا آنتونیونی و عشاق اولمی.

این‌که سینما کم‌تر مورد هجوم تفسیرگران قرار گرفته، بخشی به‌دلیل صرفاً تازگی سینما در مقام هنر است. همچنین دلیلش این اتفاق فرخنده است که فیلم‌ها تا مدت‌های مدید صرفاً فیلم بودند؛ به عبارت دیگر، آن‌ها ررا جزئی از تودهٔ مردم، در تقابل با فرهنگ متعالی می‌دانستند، بسیاری از آدم‌های متفکر با آن‌ها کاری نداشتند. تازه، در سینما همیشه جز محتوا چیز دیگری هم برای تحلیل هست. زیرا سینما، برخلاف رمان، واژه‌های فرمی خودش را دارد-تکنولوژی آشکار، پیچیده و قابل بحثِ حرکات دوربین، تدوین، کمپوزیسیون قاب‌بندی که وارد بحث تولید می‌شود.

۸
اکنون چه نوع نقدی در دوران معاصر مطلوب است؟ چون من نمی‌گویم آثار هنری وصف‌ناپذیرند و نمی‌شود آن‌ها را توصیف کرد و یا درباره‌شان توضیح داد. می‌شود. مسئله این است که چه‌طور. نقدی که بخواهد در خدمت اثر هنری باشد، و نه این‌که جای آن بنشیند، چه شکلی‌ست؟ چیزی‌که در وهلهٔ اول موردنیاز است، توجه بیش‌تر به فرم است. اگر تأکید زیادی بر محتوا نخوت تفسیر را موجب می‌شود، توصیف‌های مفصل‌تر و تکمیل‌تر از فرم سکوت پدید می‌آورد. چیزی که موردنیاز است یک واژه‌نامه است -واژه‌نامه‌ای بیش‌تر توصیفی تا تجویزی-برای فرم. بهترین نقد، که چیز نادری‌ست، از نوعی‌ست که ملاحظات محتوایی را در ملاحظات فرمی حل می‌کند. در سینما، نمایش، و نقاشی به ترتیب، می‌توانم به مقالهٔ اروین پانوفسکی، «سبک و مدیوم در سینما»، مقالهٔ نورتروپ فرای «نظری اجمالی به ژانرهای دراماتیک» و مقالهٔ پی‌یر فرانکاستل «نابودی فضای پلاستیک» اشاره کنم. کتاب رولان بارت دربارهٔ راسین و دو مقاله‌اش دربارهٔ روب گری‌یه نمونه‌های تحلیل فرمی دربارهٔ یک نویسنده‌اند. (بهترین مقالات کتاب اریش آئرباخ، مثلاً «زخم اودیسه» نیز از این زمره‌اند.) نمونه‌ای از تحلیل فرمی که هم‌زمان به ژانر و مؤلف می‌پردازد، مقالهٔ والتر بنیامین «داستان‌گو: تأملاتی در آثار نیکلای لسکوف» است.

همچنین نقدهایی که توصیفی واقعاً دقیق، صریح و عاشقانه از ظاهر اثر ارائه می‌دهند، به همین اندازه با ارزش‌اند. این‌کار حتی از تحلیل فرمی کار سخت‌تری به‌نظر می‌رسد. برخی از نقدهای مانی فاربر، مقالهٔ دوروتی مک گنت «دنیای دیکنز:»، مقالهٔ رندال جارل دربارهٔ والت ویتمن از نمونه‌های نادری هستند که منظور نظر من هستند. این‌ها مقالاتی هستند که سطح عاطفی اثر را آشکار می‌کنند، بی‌آن‌که آن را به کثافت بکشند.

۹
شفافیت والاترین و رهایی‌بخش‌ترین ارزش در هنر است. و امروزه، در نقد. شفافیت یعنی نقاط درخشان چیزی را در خودش تجربه کردن، چیزهایی که خودشان هستند. این دلیل عظمتِ، مثلاً، فیلم‌های برسون و ازو و قاعدهٔ بازی رنوار است.

روزگاری (مثلاً برای دانته)، خلق آثاری که بشود آن‌ها را در لایحه‌های مختلفی تجربه کرد، عملی انقلابی و خلاقانه بود. حالا دیگر این‌طور نیست. این‌کار پایه‌های حشو و زوائدی را محکم می‌کند که درد اصلی زندگی مدرن است.

روزگاری (هنگامی‌که هنر والا کم‌یاب بود)، تفسیر آثار هنری عملی انقلابی و خلاقنه بود. حالا دیگر این‌طور نیست. اکنون کاری که آگاهانه نباید مرتکب شویم مستحیل کردن هنر است در تفکر، (یا حتی بدتر) مستحیل کردن هنر در فرهنگ.

تفسیر تجربهٔ عاطفی اثر هنری را کنار می‌گذارد، و از آن‌جا به بعد جلو می‌رود. از حالا دیگر نباید آن را کنار گذاشت. به کثرت آثار هنری در دسترس هرکدام‌مان فکر کنید، که سلیقه‌ها، رایحه‌ها و چشم‌اندازهای متعارض فضای شهری که حواس‌مان را بمباران می‌کنند، به آن‌ها اضافه می‌شوند. فرهنگ ما بر افراط بنا شده، بر تولید انبوه: نتیجهٔ گم‌شدنِ مدامِ وضوح در تجربه‌های حسی‌مان است. همهٔ موقعیت‌های زندگی مدرن-تکثر مادی آن، شلوغی محض آن-اتحادی‌ست برای کدرکردن قابلیت‌های حسی ما. و کار منتقد باید باتوجه به شرایطی ارزیابی شود که بر ادراک ما، ظرفیت‌های ما (نه شرایط و ظرفیت‌های دوران‌های دیگر) حاکم است.

اکنون مهم این است که حس‌های‌مان را ترمیم کنیم. باید یاد بگیریم بیش‌تر ببینیم، بیش‌تر بشنویم، بیش‌تر حس کنیم.

وظیفهٔ ما یافتن حداکثر محتوا در اثر هنری نیست، چه رسد به این که بخواهیم محتوایی بیش از آن‌چه در آن هست به زور بیرون بکشیم. وظیفهٔ ما این است که این محتوا را چنان تقلیل دهیم که بتوانیم آن را ببینیم.

هدف تمام تفسیرهای هنری اکنون باید این باشد که آثاری را-و از راه قیاس، تجربهٔ خودمان را-چنان بسازند که بیش‌تر، و نه کم‌تر، نزد خودمان واقعی باشد. کارکرد نقد باید این باشد که به‌جای آن‌که نشان دهد اثر معنایش چیست، نشان‌دهد چگونه این‌طوری‌ست، و حتی همین است که هست.

۱۰
به جای هرمنوتیک، ما نیازمند اروتیکِ هنر هستیم.

معرفی و بررسی ۷۵ گونه نمایشی

معرفی و بررسی ۷۵ گونه (ژانر) نمایشی
ترجمه و تالیف: مشهود محسنیان
منبع

هدف این مقاله توضیح دادن مواردی دربارهٔ واژهٔ ظاهرا آشنا و بسیار غریب «ژانر» (genre) است که می‌تواند در تفاسیر و تحقیق‌های ادبی و نمایشی بسیار مورد استفاده قرار گیرد. ژانرشناسی نوعی علم است که پیش از هر چیز در دنیای ادبیات، مورد استفاده قرار می‌گرفت و از آنجایی که رابطهٔ بسیار نزدیکی میان دنیای ادبیات و سینما و تئاتر وجود دارد، به این مدیوم‌های نمایشی نیز راه پیدا کرده است. نمایشنامه خودشکلی از ادبیات است. یک نمایشنامه، اثری است مستقل که حتی اگر به اجرا هم نرسد، می‌تواند از دیدگاه خواننده، مورد بررسی قرار گیرد و مخاطب خود را پیدا کند. به همین دلیل است که وجود ژانرشناسی در تئاتر و نمایشنامه‌نویسی به سادگی قابل توجیه است. ادامه

کتاب‌شناسی فیلم‌نامه

کتاب‌شناسی فیلم‌نامه
منوچهر اکبرلو – مجله فیلم‌نگار شماره ۳۵
فیلمنامه‌های ایرانی، ترجمه و آموزش فیلمنامه نویسی
از آغاز سال ۱۳۷۹ تا نیمه اردیبهشت ۸۴ در ایران
به انضمام فهرست فیلمنامه‌های چاپ شده از آغاز تا سال ۱۳۷۹ و فهرست فیلمنامه‌های چاپ شده در نشریات سینمایی
منبعمنبع اصلی

همه گله دارند که مشکل اصلی سینمای ما فیلمنامه است. اما هیچ پژوهش جدی و مبتنی بر آمار و ارقام در زمینه یک مشکل اصلی وجود ندارد. دریغ از یک فهرست ساده اسامی فیلمنامه‌های منتشر شده در سال‌های دور و نزدیک. آنچه از نظرتان می‌گذرد، کتاب شناسی فیلمنامه‌های ایرانی، ترجمه و آموزش فیلمنامه نویسی از آغاز سال ۱۳۷۹ تا نیمه اردیبهشت ۸۴ در ایران است. علت آغاز کتاب شناسی از سال ۷۹ آن است که مسعود مهرابی تمامی کتاب‌های سینمایی از سال ۴۷ تا ۷۹ را در کتاب کتاب شناسی سینمای ایران (دفتر پژوهش‌های فرهنگی، سال ۷۹ و ۸۰) فهرست کرده است. گر چه فهرست کتاب‌های سینمایی این سال‌ها در چند مجموعه همچون کارنامه‌های نشر (خانه کتاب) و کتاب نشریات و کتاب‌های سینمایی (موزه سینمای ایران) آمده است؛ لکن هیچ کدام جامعیت کتاب شناسی حاضر را ندارند. در اینجا، کوشیده شده با تهیه مجموعه ای از جدول‌های آماری و ذکر نکاتی درباره آنها، یاری رسان کسانی باشیم که این مجموعه برایشان مرجعی جهت پژوهش‌های آماری خواهد بود. ادامه