مروری بر زندگی و آثار اومبرتو اکو — محمدحسین واقف

سه شنبه بیست و سوم فوریه، صدها سوگوار، برای ادای احترام به نویسنده‌ی ایتالیایی، اومبرتو اکو، که جمعه از دنیا رفت در کاخ اسفورزای میلان تجمع کردند. طرفدارانش بیرون خانه‌اش جمع شدند و به او ادای احترام کردند و تابوتش، مملو از رزهای سفید، به این قلعه‌ی پر ابهت قرن پانزدهمی حمل می‌شد و تحت حفاظت گارد ریاست جمهوری در حیاط آن قرار گرفت و برای این پژوهش‌گر پر‌آوازه‌ی قرون وسطی کجا بهتر از آن‌جا؟

گروه موسیقی، پیش از ادای احترام مقامات و بزرگانی نظیر وزرای فرهنگ و آموزش، سونات لا فولیای آرکانجلو کورلی را اجرا کردند،‌ یکی از آهنگ‌های محبوب اکو که خودش آن را با کلارینت اجرا می‌کرد. بیوه‌ی اکو، رناته رامگه گفت «این قطعه‌ همیشه همراهمان بود، همسرم بسیار دوستش داشت»

در جزیره‌ی روز پیشین گفته بود «ضرورت دارد آدمی زود و زیاد در هنر مردن تامل کند تا بعدتر در اجرای مناسب آن تنها برای یک بار موفق شود.» حالا بعد دو سال دست و پنجه نرم کردن با سرطان، فیلسوف تمام وقت و رمان‌نویس پاره‌وقت ما مرده است. اکو از معدود همه‌کاره‌های هم عصر ما بود. به تعبیر روبرتو توسکانو «روشنفکری تمام‌عیار» بود. رمان‌نویس بود و جستارنویس و منتقد ادبی و فیلسوف و نشانه‌شناس. متخصص فلسفه و الهیات قرون وسطی، الاهیات و نظریه‌ی ادبی. چهره‌ای دانشگاهی بود و برای بچه‌ها کتاب داستان می‌نوشت. در مدارس مذهبی وابسته به کلیسا تعلیم دیده بود اما در دانشگاه از ایمان کلیسای کاتولیک جدا شد. خلاصه‌اش این که او «راوی» بود و دلبسته‌ی «روایت». پیچیده‌ترین متون دانشگاهی‌ای هم که نوشت متونی «روایی» بودند. همین باعث می‌شد در عین پیچیدگی متون تخصصی‌اش هم برای خواننده‌ی غیرمتخصص جذاب باشد. و نوشتنش از آن‌چه خوب می‌شناخت، از همه‌ی دانشش در قالب رمان، باعث می‌شد رمان‌هایش هم در فهرست پرفروش‌ها باشد و هم محبوب دانشگاهیان.

اکو در شهر السّاندریا در شمال ایتالیا به دنیا آمد. پدرش حسابدار بود. نام خانوادگی‌اش مخفف ex caelis oblatus به معنای هدیه‌ای از بهشت است. پدرش اصرار داشت او وکیل شود، اما او در دانشگاه تورین به تحصیل ادبیات و فلسفه‌ی قرون وسطی مشغول شد و پایان‌نامه‌اش را درباره‌ی توماس آکوییناس نوشت. بعد آن به عنوان دبیر فرهنگی ایستگاه رادیو تلویزیون ایتالیا (RAI) مشغول به کار شد و در دانشگاه تورین تدریس کرد (۱۹۵۶-۱۹۶۴). در ۱۹۵۶ نخستین کتابش مسئله‌ی زیبایی‌شناسی در توماس قدیس که بخشی از پایان‌نامه‌اش بود را منتشر کرد. در ۱۹۵۹ دومین کتابش را با عنوان شکل‌گیری زیبایی‌شناسی قرون وسطی نوشت. بعد ۱۸ ماه خدمت در ارتش ایتالیا در همین سال RAI را ترک کرد و ویراستار ارشد بخش ادبیات غیرداستانی انتشارات بومپیانی میلان شد، سمتی که تا ۱۹۷۵ در تصاحبش بود.

در سپتامبر ۱۹۶۲ با رناته رامگه، معلم هنری آلمانی ازدواج کرد که از او یک دختر و یک پسر دارد. آن‌ها در سال ۲۰۰۱ از هم جدا شدند. بعد خدمت اکو شروع به توسعه‌ی نظراتش درباره‌ی متن «باز» و نشانه‌شناسی کرد، جستارهای بسیاری در این زمینه‌ها نوشت و در ۱۹۶۲ اثر باز را منتشر کرد و بحثش در آن این بود که متون ادبی عرصه‌های معنایند بیش از آن‌که زنجیره‌های معنا باشند، که آن‌ها به عنوان عرصه‌هایی فهم می‌شوند که باز، دارای پویایی درونی و به لحاظ روان‌شناسانه مشغول کارند. متونی که فهم فرد را تنها به یک خط روشن و واحد محدود می‌کنند متون بسته هستند و کم‌ترین ارزش را دارند، در حالی که متونی که بیشترین فعالیت بین ذهن، جامعه، و زندگی را دارند، متون باز، جالب‌توجه‌ترینند. اکو از طریق مطالعه‌ی زبان و از نشانه‌شناسی به این مواضع می‌رسید و نه از طریق روان‌پزشکی یا تحلیل تاریخی. در جستار اثر باز اندیشه‌ی اصلی این است که اثر هنری پیامی مبهم است که در آن تعداد کثیری مدلول در دال واحد همزیستی دارند و به روی بیشمار تفسیر گشوده است. در نتیجه اثر هنری مکان روییدن مداوم مناسبات درونی است که خواننده باید آن‌ها را کشف کند و برگزیند. پس خواندن مستلزم کاری است که نویسنده را تکمیل و توجیه می‌کند.

جستار کوتاه اکو «پدیدار شناسی مایک بونجیورنو: دربار‌ه‌ی محبوب‌ترین مجری مسابقات تلویزیونی در ایتالیا» انگشت‌نمای عامه‌ی مردم شد و باعث بی‌شمار سوال خبرنگاران در هر حضور اکو در ملا عام شد؛ این جستار در سال ۱۹۶۳ در مجموعه‌ی Diario minimo منتشر شد. کتاب Apocalittici e integrati  (۱۹۶۴) پدیده‌ی ارتباط جمعی را از منظر جامعه‌شناختی بررسی می‌کند. در ۱۹۶۷ سخنرانی اثرگذار «به‌سوی یک جنگ پارتیزانی نشانه‌شناسانه» را ارایه کرد که عبارت با نفوذ «پارتیزان نشانه‌شناختی» را ضرب کرد و بر نظریه‌پردازان فنون پارتیزانی در برابر فرهنگ جریان غالب رسانه‌ّای جمعی اثر گذاشت.

اکو یکی از مهم‌ترین رویکردها به نشانه‌شناسی معاصر را ابداع و تدوین کرد که معمولاً به آن نشانه‌شناسی تفسیری می‌گویند. کتاب‌های اصلی‌اش در این زمینه شامل ساختار غایب (۱۹۶۸)، یک نظریه نشانه‌شناختی (۱۹۷۵) که کتابی آموزنده و محرک است که فلسفه، زبان‌شناسی، جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی و زیبایی‌شناسی را به هم نزدیک می‌کند؛ نقش خواننده (۱۹۷۹) که مجموعه‌ی نه جستار است که جدلی بین متون «باز» و «بسته» را بیان می‌کند؛ بین اثری هنری که مخاطب را فعالانه درگیر تولیدش می‌کند و آنی که مخاطب را در فاصله نگه می‌دارد و به دنبال برانگیختن پاسخی محدود و مقدر است. او سهم نشانه‌شناسی معاصر را در مطالعه‌ی روایت بررسی می‌کند و چگونگی‌ تفسیر متنی را با مسئله‌ی جهان‌های ممکن متصل می‌کند؛ نشانه‌شناسی و فلسفه‌ی زبان (۱۹۸۴)، محدودیت‌های تفسیر (۱۹۹۰) و کانت و پلاتیپوس (۱۹۹۷) در شش جستار عالی که اکو در آن‌ها به طور عمیقی پرسش‌های واقعیت، ادراک و تجربه را بررسی می‌کند و نظراتش را بر عقل سلیم بنیان می‌نهد و منبع عظیمی از دانش ادبی و تاریخی را به اشتراک می‌گذارد و بر روی مسئله‌ای که هر روز بر ما اثر می‌گذارد انگشت می‌گذارد و هم‌زمان فلسفی و سرگرم‌کننده است؛ هستند.

نخستین رمان اکو نام گل سرخ در سال ۱۹۸۰ منتشر شد. داستان‌های اکو از طیف وسیعی از مخاطبان در سراسر جهان بهره برده‌اند و به زبان‌های بسیار ترجمه شده‌اند. رمان‌هایش پر از ارجاعات ظریف و اغلب چند زبانه به ادبیات و تاریخ‌اند. آثار داستانی اکو نشان‌دهنده‌ی مفهوم بیامتنیت، یا ارتباط میان همه‌ی آثار ادبی است. اکو جیمز جویس و خورخه لوییس بورخس را دو نویسنده‌ی مدرنی می‌داند که بیشترین اثر بر کارش را داشته‌اند. رمان تاریخی جنایی نام گل سرخ در صومعه‌ای ایتالیایی در سال ۱۳۲۷ رخ می‌دهد و معمایی است حاصل ترکیب نمادشناسی در قصه، تحلیل‌های کتاب مقدس، مطالعات قرون وسطی و نظریه‌ی ادبی. در این صومعه یک خودکشی رخ می‌دهد و چند راهب دیگر هم با شرایط مشکوک می‌میرند. ویلیام باسکرویل راهبی فرانسیسی توسط راهب بزرگ دیر موظف می‌شود مرگ‌ها را بررسی کند. هر مرگی مسبب بن‌بست‌های نویی می‌شود و سرنخ‌های نویی هم پیش پای ویلیام می‌گذارد. شخصیت اصلی کتاب‌خانه‌ی پر پیچ و خمی قرون وسطایی را درباره‌ی قدرت براندازانه‌ی خنده کشف می‌کند و با تفتیش عقاید مواجه می‌شود.

اکو در ۱۹۸۸، در دانشگاه بولونیا، برنامه‌ی نامعمولی به نام انسان‌شناسی غرب ایجاد کرد از منظر غیر غربی‌ها (دانشگاهیان آفریقا و چین)، آن‌طور که توسط معیارهای خودشان تعریف می‌شد. او این شبکه‌ی بین‌فرهنگی بین‌المللی را مبتنی بر نظرات آلن لو پیچون در غرب آفریقا ساخت. ماحصل این برنامه‌ی دانشگاه بولونیا نخستین کنفرانس گوانگ‌ژو چین با عنوان «سرحدات دانش» بود.

در ۱۹۸۸ آونگ فوکو رمان دوم اکو منتشر شد که به تبعیت از ده فلک کابالا به ده بخش تقسیم شده است. این رمان پر است از ارجاعات مبهم به کابالا، کیمیاگری و نظریه‌ی توطئه. آونگ عنوان به آونگی واقعی اشاره دارد که فیزیک‌دان فرانسوی لئون فوکو طراحی‌اش کرده بود تا گردش زمین را نشان دهد و اهمیتی نمادین در رمان دارد. برخی باور دارند عنوان به میشل فوکو که دوست اکو بوده هم ارجاع دارد اما او هر ارجاع تعمدی به او در این رمان را رد می‌کند. رمان ماجرای سه ناشر است که بعد خواندن تعداد زیادی متون نظریه‌ی توطئه، خودشان به عنوان بازی یک نظریه‌ی توطئه‌ی جدید طراحی می‌کنند به نام «نقشه» و گه‌گاه آنقدر غرق بازی می‌شوند که فراموش می‌کنند واقعیت ندارد. بعد از مدتی سازمانی مخفی یکی از ناشران به نام بلبو را هدف قرار می‌دهد چون باور کرده‌اند که او کلید گنج عظیم شوالیه‌های معبد را دارد.

در ۱۹۹۴ کتاب شش پیاده‌روی در جنگل‌های داستانی که سخنرانی‌هایش در هاروارد بود منتشر شد. عنوان کتاب اشاره‌ای دارد به کتاب شش یادداشت برای هزاره‌ی بعدی ایتالو کالوینو که در هاروارد ارایه شده بود. همچنین اکو در این کتاب به شبی از شب‌های زمستان مسافری کالوینو هم به عنوان کتابی الهام بخش ارجاع می‌دهد زیرا «نگران حضور خواننده در متن است» که موضوع سخنرانی‌های منتشر شده در این کتاب است.

همچنین در سال ۱۹۹۴ رمان جزیره‌ی روز پیشین هم منتشر شد. رمانی تاریخی که در قرن ۱۷ اتفاق میفتد و باز هم جست‌وجویی برای چیزی پنهان، یک طول جغرافیایی مخفی، را شامل می‌شود. شخصیت اصلی روبرتو دلا گریوا نجیب‌زاده‌ای ایتالیایی است که روی یک کشتی در اقیانوس آرام گیر می‌افتد و کم کم وضعیت ذهنی‌اش دچار زوال می‌شود.

در ۱۹۹۵ کتاب چگونه با یک ماهی آزاد سفر کنیم را منتشر کرد که مجموعه‌ای از جستارهای طنز و خیال‌بافانه است که در طول سی سال آن‌ها را نوشته بود و خواننده را به سفر در چرندیات زندگی مدرن می‌برد. او طنازانه فیلم‌های غربی را ساخت‌شکنی می‌کند، به راننده تاکسی‌های نیویورک پیله می‌کند و قوانین کتاب‌خانه را به سخره می‌گیرد. با این که این جستارها لحن طنز دارند و پر از شوخی‌اند دست روی موضوعاتی جدی گذاشته‌اند. بخشی از این جستارها در شناختنامه‌ی اکو به فارسی ترجمه شده‌اند.

کتاب خوش‌بختی‌ها: زبان و جنون در ۱۹۹۸ منتشر شد که مجموعه‌ای از جستارهای اکو است که با تاریخ زبان‌شناسی و مفاهیم مدرن اولیه‌ی زبان کامل سر و کار دارد. خوشبختی‌ها گره‌بازکردنی دقیق از امر شگفت‌انگیز و امر کذب است، شرحی درخشان بر این‌که چگونه حقایق پیش‌بینی‌نشده اغلب از نظرات نادرست چشمه‌ می‌گیرند. از باور لایبنیتز که ای چینگ اصول حسابان است تا مارکو پولو که کرگدنی را با اسب تک‌شاخ اشتباه گرفت. اکو گردشی تابناک در تاریخ فکر پیش راهمان می‌گذارد تا ببینیم ما امر آشنا را بر آن‌چه برایمان غریب است فرافکنی می‌کنیم تا جهان برایمان معقول شود. او در این لایه‌های خطاهایی که تاریخ بشری را شکل داده آشکار می‌کند تا نشانمان دهد که خوشبختی‌ها می‌توانند از اشتباهات تکامل یابند.

در سال ۲۰۰۰ کتاب ایمان یا بی‌ایمانی منتشر شد که مکاتباتی بین کاردینال مرحوم میلان کارلو ماریا مارتینی  و اومبرتو اکو به عنوان آدمی سکولار است. در این گفت‌وگوی فکر مهیج دوستانه، این دو نفر برخی از مهم‌ترین موضوعات اختلافی روزگار ما شامل آخرالزمان، سقط جنین، زنان روحانی و اخلاق را بررسی می‌کنند. کتاب شامل بحث‌های جالبی از نظرگاه‌های مختلف و متضاد است. در ترجمه‌ی فارسی تنها نیمی از این کتاب به فارسی برگردانده شده است.

در همین سال بائودولینو که چهارمین رمان اکو بود منتشر شد. در سال ۱۲۰۴، بائودولینو از الساندریا وارد قسطنطنیه می‌شود بی‌خبر از آن‌که جنگ صلیبی چهارم شهر را به آشوب کشیده. در این شلوغی، نیکتاس چونیاتس را می‌بیند و زندگی‌اش را نجات می‌دهد. نیکتاس از نبوغ زبانی او، که به زبان‌های بسیاری که او هرگز نشنیده حرف می‌زند شگفت زده می‌شود و یا این سوال او که اگر بائودولینو جنگجویی صلیبی نیست پس کیست، بائودولینو قصه‌ی زندگی‌اش را برای نیکتاس تعریف می‌کند.

در سال ۲۰۰۴ پنجمین رمان اکو شعله‌ی اسرارآمیز ملکه لوانا به بازار آمد. کتاب درباره‌ی یامبو، کتاب‌ عتیقه‌فروشی ۵۹ ساله در میلان است که حافظه‌ی اپیزودیک خود را از دست می‌دهد. در ابتدای رمان هر آن‌چه که هر زمانی خوانده را می‌تواند به یاد بیاورد اما خانواده‌اش، گذشته‌اش و حتی نامش را فراموش کرده. یامبو به سولارا خانه‌ی کودکی‌اش می‌رود، تا ببیند آیا می‌تواند گذشته‌اش را دوباره کشف کند. بعد روزها جست‌وجو در روزنامه‌های قدیمی، کتاب‌ها و مجلات و امثالهم در به دست آوردن خاطراتش ناموفق است، گرچه قصه‌ی نسلش را و جامعه‌ای را که والدینش و پدربزرگش در آن مردند را دوباره زندگی می‌کند. آماده برای ترک جست‌وجویش، نسخه‌ای اصلی از نخستین چاپ آثار شکسپیر در ۱۶۲۳ را در میان کتاب‌های پدربزرگش پیدا می‌کند، شوکی که باعث سانحه‌ای دیگر می‌شود، که در آن خاطرات از دست رفته‌ی کودکی‌اش را دوباره زندگی می‌کند.بخش آخر کتاب اکتشافی ادبی درباره‌ پدیدار سنتی که در آن زندگی فرد جلوی چشمش حاضر می‌شود است وقتی یامبو در تلاش است تا یک خاطره‌ای را که بیش از همه دنبال آن است به دست آورد: چهره‌ی دختری که از کودکی عاشقش بوده.

در سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۷ دو کتاب درباره‌ی زیبایی و درباره‌ی زشتی را منتشر کرد. زیبایی نه تاریخ هنر است و نه تاریخ زیبایی‌شناسی اما اکو در درباره‌ی زیبایی این دو رشته را به هم نزدیک می‌کند تا نظریات زیبایی را از جهان کلاسیک تا دوران مدرن بررسی کند. بر حسب شکل و سبک، زیبایی به صور گسترده و گوناگونی درک شده است؛ در نقاشی، مجسمه‌سازی، معماری، فیلم، عکاسی، رمان، شعر که تصویری کامل از این موضوع عظیم ارایه می‌کند. درباره‌ی زشتی اکتشاف امر هولناک و زننده در فرهنگ تصویری و هنرهاست. انگیزه‌ی نظربازانه‌ی پشت کشش ما به امر مخوف و موحش چیست؟ کشش رسوایی‌ها از کجا میاید؟ آیا زشتی هم در چشم بیننده است؟ توانایی‌های قصه‌گویانه‌ی اکو و دانش گسترده‌اش در این پژوهش ناب زشتی در هم آمیخته شده و نشان می‌دهد ما نیمه‌آگاهانه بیش از هر چیز جذب چیزهایی می‌شویم که از آن‌ها پرهیز می‌کنیم. درباره‌ی زشتی مفاهیم شر، تباهی و تیرگی را در هنر و ادبیات بررسی می‌کند. اکو می‌گوید زیبایی، از منظری کسالت‌آور است. گرچه مفهومش در طول اعصار تغییر می‌کند… شیئ زیبا باید همیشه از قوانین مشخصی پیروی کند. دماغی زیبا نباید از حدی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر باشد، بر عکس، دماغی زشت می‌تواند به بلندی دماغ پینوکیو باشد، یا خرطوم فیل، یا مانند منقار عقاب و به این ترتیب زشتی امری پیش‌بینی‌ناپذیر است، و دامنه‌ی بی‌نهایتی از امکانات پیش رویمان می‌گذارد. زیبایی منتاهی است، زشتی نامتناهی.

در سال ۲۰۰۹ اکو کتاب بی‌نهایتی فهرست‌ها را منتشر کرد که عنوان ایتالیایی‌اش سرگیجه‌ی فهرست‌ها بود که بر این گنجینه‌ی عظیم دستاوردهای بشری، پدیدار فهرست‌برداری و گردآوری تامل می‌کند. این کتاب، که در آن آثار هنری لوور و دیگر مجموعه‌های محبوب جهان منتشر شده است که دنباله‌ای بر درباره‌ی زیبایی و درباره‌ی زشتی است. او در این کتاب تمایل ذهن غربی به فهرست‌سازی را بررسی می‌کند. او به این وسواس «سرگیجه‌ی فهرست‌ها» می‌گوید اما نشان می‌دهد چطور در دستان آدمی مناسب می‌تواند «شاعرانگی کاتالوگ‌ها» باشد. از مجموعه‌های عتیقه‌ی قرون وسطی تا گردآوری‌های وسواسی اندی وارهول اکو بر این موضوع تامل می‌کند که چطور چنین فهرست‌هایی می‌توانند آینه‌ی روح زمانه‌شان باشند.

در سال ۲۰۰۴ ششمین رمان اکو با عنوان گورستان پراگ منتشر شد. شخصیت اصلی گورستان پراگ، کاپیتان سیمونه سیمونینی، تبهکاری تمام‌عیار است. او به عنوان سردفتری که اسناد رسمی جعل می‌کند زندگی می‌گذراند، اما شغل دومش خبرچینی برای سرویس‌های مخفی است؛ ابتدا در زادگاهش پیه‌مون و بعد در پاریس. ما با او در اواخر دهه‌ی هفتم زندگی‌اش روبه‌رو می‌شویم، درست در شرایطی که دچار فراموشی مقطعی شده و نگران است مبادا گرفتار «شخصیت دوپاره» شده باشد، کار نوشتن دفتر خاطراتش را آغاز کرده است. به‌نظر می‌رسد کشیشی یسوعی به نام آبه دالا پیکولا ساکن آپارتمان کوچکی است که از طریق راهرویی مخفی به محل سکونت سیمونینی راه دارد و وقتی او خوابیده است یادداشت‌هایی در تفسیر دفتر خاطرات او می‌نویسد. سیمونینی، که در پاریس با فروید آشنا شده، نوشتن دفتر خاطرات را با هدف خوددرمانی آغاز کرده است. او سعی می‌کند جزئیات گذشته‌ی خود را به‌یاد بیاورد تا از این طریق به واقعه‌ای برسد که او را پریشان و دچار فراموشی مقطعی کرده است و ظاهراً دالا پیکولا نقش نوعی «خودِ برتر» را بازی می‌کند که هر بار سیمونینی از یادآوری گذشته‌اش اکراه دارد، او را سرزنش می‌کند.

در اعترافات رمان‌نویس جوان (۲۰۱۱) اکو در اواخر دهه‌ی هفتاد سالگی‌اش، به پیشه‌ی طولانی‌اش به عنوان نظریه‌پرداز و رمان‌نویس نگاهی دوباره می‌کند و پیوستگی پرثمرشان را کاوش می‌کند. با سیاحت در مرز بین داستان و غیرداستان شروع می‌کند. باور دارد که غیرداستان خوب مانند بازی قاتل کیست؟ است و رمان‌نویس متبحر جهان‌هایی دقیق و پرجزییات خلق از مشاهده و پژوهش خلق می‌کند. سپس از تجربیات خودش در طراحی جهان‌های داستانی‌اش می‌گوید و بعد از ادغام جهان‌های داستانی در زندگی ما، که چرا ما، در جهان واقعی متاثر از شخصیت‌های داستانی می‌شویم و آن‌ها چگونه وجود دارند؟ آنا کارنینا چطور برای ما زنده است و گرگور زامزا چطور؟

در همین سال اختراع دشمن هم منتشر شد که دامنه‌ی وسیعی از موضوعات که اکو درباره‌ی آن‌ها در ده سال پیش از آن چیزی نوشته یا سخنرانی کرده بود را در بر می‌گرفت. از ایده‌های الهام‌بخش رمان‌های نخستینش ـ کشف جزایر گم‌شده، قلمروهای افسانه‌ای، جهان قرون وسطی  ـ  تا رساله‌ای درباره‌ی مضمون آخرین رمانش، گورستان پراگ، که هر کشوری نیاز به دشمنی دارد، و اگر نداشته باشد باید آن را اختراع کند.

در آخرین رمانش، پیش‌شماره، که در سال ۲۰۱۵ منتشر شد، روزنامه‌نگاری سفارشی‌نویس، کولونا، توسط یک غول املاک و ارتباطات استخدام می‌شود تا روی روزنامه‌ای هنوز منتشر نشده به نام دومانی کار کند. مسئولیتش خلق روزنامه‌ای است که احتمالا هرگز منتشر نمی‌شود، کولونا و دبیرهایش دستور کاری مناسب با اهداف رییسشان ملقب به «فرمانده» دارند، که برنامه‌اش این است که از روزنامه برای گشودن راهش با تهدید میان نخبگان سیاسی و مالی ایتالیا بوسیله‌ی مخلوطی از کنایه‌های مصور و یادداشت‌ّهای شبه روشنفکری رسواگر نظم موجود، استفاده کند. در این مسیر، کولونا از دسیسه‌ی بالقوه‌ی بزرگی آگاه می‌شود که در آن موسولینی ـ که با یک بدل پیش از اعدامش جابه‌جا شده ـ از سقوط رژیم دوران جنگش نجات پیدا کرده و به زندگی در تبعید آرژانتین ادامه می‌دهد، جایی که ممکن است پشت نقشه‌های گوناگونی در دوران پس از جنگ برای بی‌ثبات کردن ایتالیا باشد، توطئه‌هایی مانند ربایش و قتل نخست‌وزیر آلدو مورو در ۱۹۷۸.

اکو عاشق کتاب بود. آپارتمانی در میلان داشت و ویلایی نزدیک اوربینو. در اولی ۳۰۰۰۰ کتاب و در دومی ۲۰۰۰۰ کتاب داشت. می‌؛فت ما برای کتاب‌ها زندگی می‌کنیم. می‌گفت عاشق بوی جوهر کتاب در صبح است و می‌گفت کتاب‌خانه‌ها اماکنی سحرآمیزند. می‌گفت جهان پر از کتاب‌های ارزشمندی است که کسی نمی‌خواندشان و می‌گفت کتاب مثل قاشق، مثل قیچی، مثل چکش، مثل چرخ است، اختراع که شد نمی‌تواند بهتر شود و می‌گفت کتاب‌ها همیشه و همواره از دیگر کتاب‌ها سخن می‌گویند.

*این یادداشت پیش‌تر در شماره‌ی ۴۶ مهرنامه، نوروز ۹۵ منتشر شده است.

توصیه‌ها به نویسندگان جوان — سوزان سانتاگ

اخلاق‌مدار باشید

نویسنده خوب باید هوش اخلاقی بالایی داشته باشید. اخلاقیات شما را تبدیل به نویسنده‌ای معتبر و خاص می‌کند. من فکر می‌کنم نویسندگان داستان کوتاه و رمان نقش مأمور ترویج اخلاق را در جامعه دارند. نویسندگان داستان‌های جدی می‌توانند موضوعات اخلاقی را در داستان خود بیان کنند. داستانی روایت کنند که بعد آموزش داشته باشد و خواننده با قصه همذات‌پنداری کند. ممکن است داستان در کتاب با زندگی شخصی خواننده متفاوت باشد، اما دیدگاه و جهان‌بینی فرد را بی‌شک گسترش می‌دهد و ظرفیت‌مان را برای قضاوتی اخلاقی افزایش می‌دهد.

توجه کنید

توجه کنید. نویسندگی توجه زیادی می‌طلبد. اتفاقات پیرامون خود را درک کنید و اجازه ندهید محدودیت‌های اجتماعی زندگی شما را کوچک و حقیر کند. توجه کردن سبب می‌شود با دیگران ارتباط برقرار کنید و مشتاقتان می‌کند. همیشه مشتاق باقی بمانید.

کتاب‌های تأثیرگذار بخوانید

من دوست دارم آثاری بخوانم که تحت تأثیرم قرار دهند؛ کتابی که چیزی به معرفت من از دنیا بیفزاید. برای شاعران ارزش بیشتری قائل هستم. بسیاری از نویسندگانی که دوست دارم، در آغاز شاعر بوده‌اند.

احساستان را بروز دهید

نوشتن کاری عجیب است. نویسنده باید احساسات مختلفی را همزمان تجربه و به خواننده منتقل کند. البته احساسات بخشی از همه آثار هنری است، اما به نظر من برای نویسندگان بیشتر صدق می‌کند، زیرا نویسنده بر خلاف نقاش یا آهنگساز در ساختاری کار می‌کند که در همه حال کاربرد دارد. نویسنده خوب باید بتواند احساسات مختلف را بروز دهد و البته معتقدم نویسنده نباید احساسات شخصی‌اش را بروز دهد که در این صورت همه باید از زندگی شخصی خود بنویسند! نوشتن کلاً کار پیچیده‌ای است.

عاشق کلمات باشید

عاشق کلمات باشید، برای نوشتن جملات سختی بکشید و به دنیا توجه کنید. کمی هم جدی باشید؛ منظور من این است که دورو نباشید، نه اینکه شوخ‌طبع نباشید. نکته دیگری هم هست که دوست دارم بگویم: لطفاً عجله نکنید. اگر نویسنده خوش‌شانسی باشید می‌توانید از خواندن آثار نویسندگانی چون تولستوی، داستایوسکی و تورگنیف لذت زیادی ببرید. مردم زیادی از من می‌پرسند اگر بخواهیم نویسنده شویم باید چه‌کار کنیم و من همیشه می‌گویم نویسندگی چیزی نیست که تصمیم بگیرید انجام دهید. نویسندگی حسی است که اگر انجامش ندهید، نمی‌توانید به زندگی خود با آرامش ادامه دهید. البته اشکالی ندارد کارهایی چون نقاشی و یادگیری موسیقی را با تصمیم شخصی‌مان آغاز کنیم و بیاموزیم. افراد زیادی می‌نویسند و اشکالی هم ندارد، اما اگر بخواهید نویسنده‌ای حرفه‌ای شوید نیاز به حسی ورای تصمیمی شخصی است.

دستور زبان را یاد بگیرید

نویسنده خوب باید از علائم نگارشی و نقش کلمات مختلف در جمله آگاه باشد.

منبع الهام خود را در اتفاقات روزمره بیابید

کنجکاو باشید و به سراغ موضوعات مختلف در زندگی‌تان بروید. منتظر نباشید تا ناخودآگاه به شما الهام شود. برای نویسنده شدن باید ماجراجو باشید و به دل جامعه بروید و از موضوعات و اتفاقات مختلف آگاه شوید.

بایدها و نبایدهای نوشتن — استیون کینگ

۱. دیگر تلویزیون تماشا نکن؛ به جای آن،‌ تا می‌توانی کتاب بخوان

اگر کارتان را به عنوان یک نویسنده شروع کرده‌اید، اولین چیزی که باید از شرش خلاص شوید، تلویزیون‌تان است. به نظر «کینگ»، تلویزیون برای خلاقیت «سَم» است. نویسنده‌ها باید به درون‌شان نگاه کنند و به زندگی درون تخیلات خود توجه کنند. برای این کار باید تا می‌توانند مطالعه کنند.

«کینگ» هرجا می‌رود، کتابی با خودش می‌برد. او حتی موقع غذا خوردن هم مطالعه می‌کند. «اگر می‌خواهید نویسنده شوید، باید دو چیز را اولویت خود قرار دهید: زیاد بخوانید، زیاد هم بنویسید. مطالعات گسترده داشته باشید و مدام روی بازنویسی و اصلاح کارتان وقت بگذارید.»

۲. بیش از آن‌چه فکر می‌کنی، خود را برای شکست و انتقادهای آتی آماده کن

«کینگ» داستان‌نویسی را با «گذر از اقیانوس اطلس با وان حمام» مقایسه می‌کند و می‌گوید: «در هر دو، فرصت‌های زیادی برای شک به خود وجود دارد.» نه تنها به خودتان شک می‌کنید، بلکه دیگران هم در مورد شما مردد می‌شوند. «اگر بنویسید (یا نقاشی کنید، یا برقصید، یا مجسمه‌ بسازید، یا بخوانید) همیشه یکی هست تا باعث شود شما در مورد خودتان حس بدی داشته باشید. جریان همین است».

اغلب اوقات حتی وقتی شما حسش را هم ندارید، باید به نوشتن ادامه بدهید. «توقف نوشتن یک اثر تنها به دلیل سختی آن، چه از لحاظ احساسی و چه از منظر تخیلی ایده‌ بدی است». در زمان شکست هم پیشنهاد «کینگ»، مثبت‌اندیشی است: «مثبت‌نگری پاسخ صحیح و کاملی به شکست است».

۳. وقتت را با تلاش برای راضی کردن مردم تلف نکن

بنا به گفته «کینگ»، پررویی باید آخرین دغدغه‌تان باشد: «اگر می‌خواهید به معنای واقعی در بالاترین حد توان‌تان بنویسید، روزگارِ عضویت شما در جامعه آدم‌های مودب دیگر به پایان رسیده است.»

«کینگ» پیش‌تر از آن‌چه می‌نوشت خجالت‌زده می‌شد مخصوصا وقتی نامه‌هایی از سر خشم دریافت کرد که در آن‌ها به تعصب به رویکردهای ضدانسانی، جنایتکار بودن یا حتی اختلال‌های روانی متهم ‌شد. اما او در سن ۴۰ سالگی متوجه شد که همه نویسندگان برجسته‌ به تلف کردن استعدادهای‌شان متهم شده‌اند.

مسلما «کینگ» با این مسأله کنار آمده است. او می‌نویسد: «اگر قبول نداشته باشید، فقط می‌توانم شانه‌ام را بالا بیاندازم. این تنها جواب من است. تو نمی‌توانی همیشه همه خواننده‌ها را از خودت راضی نگه داری.» بنابراین «کینگ» به شما توصیه می‌کند دیگر نگران نباشید.

۴. اول برای خودت بنویس

باید بنویسید چون باعث حس شادی و موفقیت برای‌تان می‌شود. همان‌طور که «کینگ» می‌گوید: «من نوشتن را برای لذت بردن محض انجام می‌دهم و اگر بتوانید آن را با لذت انجام دهید، می‌توانید تا ابد ادامه‌اش دهید.»

«کورت ونه‌گات» ـ نویسنده مطرح رمان «سلاخ‌خانه شماره پنج» ـ هم چنین نظری داشته: «موضوعی را انتخاب کنید که برای‌تان مهم است و در قلب‌تان حس می‌کنید دیگران هم باید دغدغه‌اش را داشته باشند. مسحورکننده‌ترین و پرنفوذترین اِلِمان در سبک شما، علاقه اصیل است، نه بازی‌های زبانی.»

۵. با چیزهایی سر و کله بزن که نوشتن درباره‌شان سخت است

«کینگ» می‌نویسد: «گفتن از مهمترین چیزها، از همه سخت‌تر است. این‌ها چیزهایی هستند که بابت‌شان خجالت می‌کشید، چون کلمات احساساتت را ناقص می‌کنند.»

بهترین آثاری نوشتاری پس از ساعت‌ها تفکر خلق می‌شوند. به عقیده «کینگ»، «نوشتن تفکر پالوده‌شده است.»

وقتی مسائل مشکل را هدف قرار می‌دهید، مطمئن شوید که در آن‌ها عمیق شده‌اید. «کینگ» بر این عقیده است: «داستان‌ها مثل یافته‌های باستان‌شناسی هستند، مثل فسیل‌هایی که در زمین هستند… داستان‌ها عتیقه هستند، بخشی از جهان کشف‌نشده‌ای که پیش از این وجود داشته‌.» نویسنده‌ها باید مثل باستان‌شناسان باشند و تا جایی که می‌توانند داستان را حفر کنند.

۶. موقع نوشتن، ارتباطت را با بقیه دنیا قطع کن

نوشتن باید یک فعالیت کاملا شخصی و محرمانه باشد. میزتان را گوشه اتاق قرار دهید، همه چیزهایی را که حواس‌تان را پرت می‌کند حذف کنید؛ از گوشی موبایل گرفته تا پنجره‌های باز. «کینگ» توصیه می‌کند: «با درهای بسته بنویسید و با درهای باز دوباره‌نویسی کنید… اولین چرک‌نویس کاملا خام است، کاری است که باید با درهای بسته انجام شود.» باید فضایی کاملا خصوصی بین شما و کارتان باشد.

۷. تظاهر نداشته باش

«یکی از کارهای بدی که می‌توانید در نوشتارتان انجام دهید، بَزَک کردن کلمات‌تان است؛ این‌که به خاطر خجالت کشیدن از کلمات کوتاه، دنبال واژه‌های بلندتر بگردید.»

«کینگ» این اشتباه را با پوشاندن حیوان خانگی با لباس‌ شب مقایسه می‌کند، که به خاطر زیاده‌روی هم باعث خجالت‌ صاحب‌خانه می‌شود، هم خودِ حیوان.

«دیوید اوگیلوی» تاجر مطرح، برای کارمندان خود نوشته است: «هرگز از کلمات قلمبه سلمبه‌ای مثل تجدیدنظر، اغتشاش، بر پایه نگرش و قضاوت استفاده نکنید. این‌ها نشانه‌های یک آدم عوضی متظاهر هستند.» علاوه بر این، از نمادها استفاده نکنید، مگر در مواقع لزوم. «کینگ» می‌نویسد: «نمادگرایی برای زیبایی و غنای اثر است، نه برای ایجاد ژرفایی تصنعی.»

۸. از قیدها و پاراگراف‌های طولانی بپرهیز

همان‌طور که «کینگ» بارها در کتاب خاطراتش تأکید کرده، «قید دوست شما نیست». در واقع او اعتقاد دارد «جاده جهنم را قیدها هموار کرده‌اند.» نویسنده «مسیر سبز» قیدها را به قاصدک‌هایی که علفزار شما را خراب می‌کنند، تشبیه کرده است.

باید به همگام شدن پاراگراف‌ها با ریتم داستان‌های‌تان هم دقت کنید: «پاراگراف‌ها تقریبا همیشه همان‌قدر که برای آن‌چه می‌گویند اهمیت دارند، به خاطر شکل ظاهری‌شان هم مهم هستند.»

۹. زیاد درگیر گرامر نباش

به عقیده «کینگ»، هدف اصلی نویسندگی اغواست، نه دقیق بودن. او می‌نویسد: «زبان همیشه نباید کراوات‌زده و با کفش‌های مرتب باشد… موضوع ادبیات داستانی، صحیح بودن گرامر نیست، بلکه جذب مخاطب و روایت یک داستان است» باید همه سعی‌تان را بکنید که خواننده کلا فراموش کند دارد یک داستان می‌خواند.

۱۰. در هنرِ توصیف استاد شو

«کینگ» می‌نویسد: «توصیف در تخیل نویسنده شروع می‌شود، اما باید در ذهن خواننده پایان بگیرد.» مهمترین بخش، نوشتن به اندازه کافی نیست، بلکه محدود کردن گفته‌های‌تان است. آن‌چه را می‌خواهید خواننده تجربه کند تصور کنید، بعد آن‌چه را در ذهن‌تان می‌بینید، به زبان کلمات ترجمه کنید و روی کاغذ بیاورید. «باید چیزها را طوری توصیف کنید که خواننده از تشخیص دادن آن‌ها مو به تنش سیخ شود.»

کلید توصیف خوب، شفافیت است، هم در مشاهده و هم در نوشتن. از تصاویر تازه و واژه‌های ساده برای جلوگیری از خسته شدن خواننده استفاده کنید. «کینگ» می‌نویسد: «دلیل این‌که در خیلی از موارد خواننده‌ای داستان را به خاطر خسته‌کنندگی‌اش کنار می‌گذارد، این است که نویسنده مسحور توانایی توصیف خود شده و دیدش را نسبت به اولویت‌هایش از دست داده، و اولویت‌بندی همان چیزی است که روند کار را حفظ می‌کند.»

۱۱. اطلاعات پس‌زمینه‌ زیادی به خواننده نده

«آن‌چه باید یادتان باشد این است که بین سخنرانی درباره آن‌چه می‌دانید، با استفاده از آن برای غنا بخشیدن به داستان‌تان فرق هست. دومی خوب است، اولی نه.» مطمئن شوید تنها جزییاتی را می‌آورید که داستان‌تان را پیش می‌برد و خواننده را به ادامه خواندن ترغیب می‌کند.

اگر به تحقیق نیاز دارید، مطمئن شوید روی داستان‌تان سایه نمی‌اندازد. تحقیقات باید «در عقب‌ترین پس‌زمینه‌ داستان» باشد. ممکن است شیفته آن‌چه یاد گرفته‌اید شده باشید، اما خواننده‌های‌تان به شخصیت‌ها و داستان‌تان خیلی اهمیت می‌دهند.

۱۲. درباره کارهایی که مردم واقعی می‌کنند، داستان بگو

«بد نوشتن چیزی بیشتر از نحو نابجا و مشاهدات غلط است؛ بد نوشتن معمولا نشأت‌گرفته از خودداری لجوجانه برای روایت داستان‌ها درباره آن‌چه مردم واقعا انجام می‌دهند، است. برای این‌که این مسأله را لمس کنید، بگذارید بگویم قاتل‌ها هم گاهی به پیرزن‌ها کمک می‌کنند تا از خیابان عبور کنند.» خواننده‌ها بیش از همه چیز به آدم‌های داستان‌ شما اهمیت می‌دهند، بنابراین مطمئن شوید که به همه ابعاد شخصیتی آن‌ها توجه کرده‌اید.

۱۳. ریسک کن؛ با احتیاط بازی نکن

اول از همه، دیگر از صدای مجهول استفاده نکنید. این بزرگ‌ترین نشانه ترس است. «کینگ» می‌نویسد: «من به این نتیجه رسیده‌ام که ترس، ریشه اکثر نوشته‌های ضعیف است.» نویسنده‌ها باید جسارت داشته باشند، ریسک کنند و مسئولیت نوشته‌های‌شان را به عهده بگیرند.

«کینگ» می‌گوید: «هر چیز لعنتی را که دل‌تان می‌خواهد امتحان کنید، مهم نیست چقدر معمولی و خسته‌کننده یا ظالمانه است. اگر خوب بود که خوب است. اگر نه، بگذاریدش کنار.»

۱۴. متوجه باش که برای نویسنده خوب شدن به مواد مخدر نیاز نداری

«کینگ» معتقد است: «این فکر که تلاش خلاقانه و مواد روانگردان به هم پیوند خورده‌اند، یکی از افسانه‌های بزرگ و همه‌گیر فضای روشنفکری دوران ماست.» از نگاه «کینگ» نویسنده‌هایی که دچار سوءمصرف مواد هستند، تنها مصرف‌کننده مواد هستند: «هر ادعایی مبنی بر این که مواد مخدر و الکل برای رسیدن به احساسات بهتر لازم است، تنها یک آشغال معمولی در خدمت امیال شخصی است.»

۱۵. سعی نکن صدای کس دیگری را بدزدی

همان‌طور که «کینگ» می‌گوید: «نمی‌توانید شبیه یک موشک کروز شوید». وقتی سعی می‌کنید به هر دلیلی غیر از تمرین، از نویسنده دیگری تقلید کنید، تنها چیزی که تولید می‌کنید «تقلیدهای کم‌مایه» است. این به این خاطر است که شما هرگز نمی‌توانید عین یک نفر دیگر حقیقت را تجربه و احساس کنید، به‌خصوص با یک نگاه سطحی به واژه‌ها و پی‌رنگ‌ یک اثر.

۱۶. بدان که نویسندگی، فرمی از تله‌پاتی است

«همه هنرها تا حدی به تله‌پاتی بستگی دارند، اما به نظر من نویسندگی ناب‌ترین عصاره این مطلب است.» المان مهمی که در نوشتن وجود دارد، انتقال است. شغل شما روی کاغذ آوردن کلمات نیست، بلکه انتقال ایده‌های درون ذهن‌تان به ذهن خواننده‌هاست. به گفته «کینگ»، «کلمه‌ها فقط ابزاری هستند که این انتقال از طریق آن‌ها انجام می‌شود.»

«ونه‌گات» هم در لیست توصیه‌هایش، نویسنده‌ها را این‌طور نصیحت می‌کند: «از زمان یک آدم کاملا غریبه جوری استفاده کنید که احساس نکند وقتش تلف شده است.»

۱۷. نوشتن را جدی بگیر

«کینگ» می‌گوید: «می‌توانید با اضطراب، هیجان‌زدگی، امیدواری یا ناامیدی کار نوشتن را انجام دهید. به هر شکلی آن را به انجام برسانید، غیر از با آرامش». «کینگ» توصیه می‌کند: «اگر نمی‌خواهید نوشتن‌تان را جدی بگیرید، کتاب را ببندید و کار دیگری انجام دهید.»

«سوزان سانتاگ» هم گفته است: «داستان باید من را به هم بریزد. وقتی اولین خط را در ذهنم می‌شنوم، باید قلبم به تپش بیفتد. پشت میز شروع به لرزیدن می‌کنم.»

۱۸. هر روز بنویس

«وقتی کار روی یک پروژه را شروع می‌کنم، متوقف نمی‌شوم، سرعتم را کم نمی‌کنم مگر این که مجبور باشم. اگر هر روز ننویسم، شخصیت‌ها در ذهنم بیات می‌شوند؟… کنترلم را روی قصه و روند داستان از دست می‌دهم.»

اگر نتوانید مدام بنویسید، هیجان ایده‌تان کم کم از بین می‌رود. «کینگ» زمانی را که کار واقعا به کار تبدیل می‌شود به «بوسه مرگ» تشبیه کرده و توصیه کرده «فقط آن را دریابید.»

۱۹. اولین نسخه‌ را در سه ماه تمام کن

«کینگ» دوست دارد روزی ۱۰ صفحه بنویسد. طی سه ماه، این میزان به ۱۸۰ هزار کلمه می‌رسد. او در این‌باره می‌گوید: «نوشتن اولین نسخه یک کتاب ـ حتی یک کار حجیم ـ نباید بیشتر از سه ماه، یعنی به اندازه یک فصل، طول بکشد. «کینگ» معتقد است: «اگر زیاد روی یک اثر وقت صرف کنید، داستان یک حس عجیب و غریب پیدا می‌کند.»

۲۰. وقتی نوشتنت تمام شد، گامی بزرگ به عقب بردار

«کینگ» پیشنهاد می‌کند بعد از اتمام کار، شش هفته برای تجدید قوا وقت بگذارید تا ذهن‌تان باز شود و بتوانید هر ایراد چشمگیر در پی‌رنگ یا شکل‌دهی شخصیت‌ها را تشخیص دهید. او تأکید می‌کند که برداشت ابتدایی یک نویسنده از یک شخصیت، می‌تواند به اندازه تصور یک خواننده غلط باشد.

او نویسندگی و فرآیند بازنویسی را با طبیعت مقایسه می‌کند و می‌نویسد: «وقتی یک کتاب می‌نویسی، داری هر روز درختان را مشاهده می‌کنی و از هم تشخیص‌شان می‌دهی. وقتی کارت تمام می‌شود، باید یک قدم عقب بایستی و به جنگل نگاه کنی. وقتی اشتباهاتت را دیدی، نباید ناامید شوی یا خودت را سرزنش کنی. خراب کردن برای بهترین‌ها هم اتفاق می‌افتد.»

۲۱. جرأت داشته باش و بِبُر

نویسنده‌ها وقتی به مرحله بازنویسی می‌رسند، خیلی برای‌شان سخت است از کلماتی که وقت زیادی برای‌شان صرف کرده‌اند، بگذرند. اما «کینگ» توصیه می‌کند: «عزیزانت را بکش. عزیزانت را بکش، حتی وقتی قلب خودمدار کوچک نویسنده بدِ درونت را می‌شکند. عزیزانت را بکش.»

با این‌که بازنویسی یکی از سخت‌ترین مراحل نویسندگی است، شما باید بخش‌های خسته‌کننده را کنار بگذارید تا داستان جلو برود. «کورت ونه‌گات» هم توصیه می‌کند: «اگر یک جمله ـ هر چقدر هم عالی ـ به شفاف ‌شدن موضوع‌تان به نحوی جدید یا مفید کمک نمی‌کند، آن را خط بزنید.»

۲۲. متأهل بمان، سالم باش و خوب زندگی کن

«کینگ» موفقیتش را به دو چیز نسبت می‌دهد: سلامتی جسمی و ازدواجش: «ترکیبِ بدنی سالم و رابطه‌ای پایدار با زنی مستقل و بی‌آزار، ادامه زندگی حرفه‌ای من را ممکن کرده است.» مهم است که شما مرکز تعادلی قوی در زندگی‌ داشته باشید، تنها در این صورت است که نویسندگی همه زندگی‌تان را نمی‌بلعد.

مهارت در خواندن — محمدرضا باطنی

مقصود از این گفتار بیان موضوعی است که می‌‌توان آن را «مهارت در خواندن» نام گذاشت. در این گفتار از این بحث نخواهد شد که چه مطالبی به عنوان مواد خواندنی باید در برنامه فارسی دبیرستان یا دانشگاه گنجانده یا تدریس شود بلکه گفت‌وگو درباره خود خواندن است. هم‌چنین بحث ما درباره این نیست که چطور به نوآموزان باید خواندن آموخته شود، بلکه سخن از این خواهد رفت که فرد بالغی که خواندن آموخته یا به بیان دیگر «خط را می‌شناسد» چه شیوه‌هایی را باید در خواندن به کار برد که با صرف کمترین نیرو در حداقل زمان ممکن نوشته‌ای را بخواند و مقصود نویسنده‌ آن را درک کند.

به علت پیچیدگی خاصی که جوامع امروز پیدا کرده‌اند یک فرد مؤثر در اجتماع مجبور است هر روز مقدار زیادی نوشته بخواند. این نوشته‌ها بسته به حرفه و علایق افراد ممکن است نامه‌های اداری، گزارش‌های حرفه‌ای، طرح‌های تازه، کتاب، مجله، روزنامه، مقالات علمی و هنری و ده‌ها موضوع دیگر باشد. کمتر کسی است که تراکم مواد خواندنی در مقابل تنگی وقت برای او مسئله نگران‌کننده‌ای ایجاد نکرده باشد و کمتر کسی است که به علت این‌که نتوانسته نوشته‌ای را در زمان محدود و معین بخواند فرصت‌هایی را از دست نداده باشد و از این رهگذر متأسف نشده باشد. همه ما کتاب‌هایی داریم که منتظریم روزی وقت پیدا کنیم و آن‌ها را بخوانیم ولی شاید هیچ‌وقت این فرصت را به دست نیاوریم.

نیاز و فشار روزافزون برای افزایش سرعت خواندن در مقابل زمان، خواندن را از معنی «شناختن حروف و شناختن خط» خارج کرده و به صورت یک فن یا مهارت درآورده که جز عده معدودی مردم خوشبخت که آن را به‌طور تصادفی یاد گرفته‌اند بقیه باید آن را آگاهانه و با انجام دادن تمرین‌های لازم بیاموزند. امروز در کشورهای غربی، بالاخص در امریکا، به مسئله خواندن به عنوان یک مهارت توجه شده است. هم‌اکنون تعداد کثیری از دانشگاه‌ها و کالج‌های خوب امریکا دارای آزمایشگاه یا کلینیک خواندن هستند که از یک طرف به آزمایش و اندازه‌گیری و تحقیق در این زمینه اشتغال دارند و از طرف دیگر دانشجویانی را که مایل به آموختن مهارت در خواندن باشند تعلیم می‌دهند. علاوه بر این آزمایشگاه‌ها و کلینیک‌ها، صدها دوره تعلیماتی شبانه دایر شده که به همه نوع افراد فن خوب خواندن را یاد می‌دهند.

بعضی از سازمان‌های اداری و تجاری اجباراً کارمندان خود را برای کسب مهارت در خواندن به این کلاس‌ها می‌فرستند. از این‌ها گذشته، کتاب‌های فراوانی منتشر شده که فوت و فن خوب خواندن را به صورت خودآموز به خوانندگان خود می‌آموزند و تمرین‌های لازم را در اختیار آن‌ها قرار می‌دهند.

متأسفانه‌ ما در کشور خود به این مسئله کوچک‌ترین توجهی نکرده‌ایم. شاید برای بسیاری از مردم تازگی داشته باشد که بشنوند خواندن علاوه بر شناختن خط مهارتی است که باید آن را یاد گرفت. از آن‌جا که هیچ‌گونه مطالعه دقیق آزمایشگاهی درباره خواننده فارسی‌زبان صورت نگرفته، متأسفانه در این زمینه آمار و ارقامی نمی‌‌توان ارائه داد، ولی نشان دادن این‌که ما عموماً مهارت در خواندن را کسب نکرده‌ایم با توجه به مشاهدات روزمره شاید کار مشکلی نباشد. حتماً دیده‌اید که اکثر دانش‌آموزان و دانشجویان ما عادت‌ کرده‌اند که راه بروند و بلندبلند کتاب بخوانند. بسیاری از اینان اگر مجبور باشند در گوشه‌ای ساکت و‌ آرام بنشینند و آهسته کتاب بخوانند دچار پریشانی حواس می‌شوند و از ادامه خواندن ناتوان می‌مانند؛ حتماً دیده‌اید که دانشجویان دانشگاه برای فرار از زیر بار خواندن به چه تلاش‌هایی دست می‌زنند و چطور با استادان خود همواره کلنجار می‌روند. چه بسا که علت این گریز لااقل برای بعضی از آنان، در خواندن باشد زیرا خواندن مثل هر کار دیگری اگر همراه با رنج و زحمت باشد خوشایند نیست و انسان از هر کار ناخوشایندی گریزان است مگر این‌که مجبور به انجام دادن آن باشد.

آن‌چه در این گفتار ذکر خواهد شد نتیجه‌ تحقیقاتی است که در آزمایشگاه‌ها و کلینیک‌های خواندن در امریکا انجام شده است و از آن‌جایی که کلیاتی بیش نیست یقیناً با تغییراتی جزئی در مورد خواننده‌ فارسی‌زبان نیز مصداق خواهد داشت. ذکر این نکته نیز لازم است که غرض نگارنده این نیست در این گفتار شیوه‌های خوب خواندن را یاد بدهد. بلکه هدف جلب توجه اساتید زبان فارسی به موضوعی چنین پراهمیت است که تاکنون مورد توجه قرار نگرفته است.

ما در اوان کودکی وقتی تازه خواندن را یاد می‌گیریم، شناخت خود را با حروف آغاز می‌کنیم و در موقع خواندن حروف و کلمات را با صدای بلند تلفظ می‌کنیم. سپس مرحله‌ای می‌رسد که روی قسمتی از کلمه یعنی روی هجاها، متمرکز می‌شویم و بلند خواندن به حرکات لب و زبان و حنجره و تولید صداهای خفیف در گلو تبدیل می‌شود. پس از این، مرحله‌ دیگری می‌رسد که ما در هنگام خواندن نسبت به کل کلمه واکنش می‌کنیم و صداهایی که قابل شنیدن باشد از اندام‌های گفتار خود خارج نمی‌‌کنیم ولی با گوش درون یا ذهن خود صدای کلمات را می‌شنویم. به دنبال این مرحله، مرحله دیگری می‌رسد که خواننده در مقابل گروه کلمات واکنش می‌کند و وابستگی ذهن او به شنیدن صدای کلمات در هنگام خواندن بسیار ناچیز می‌شود. در این مرحله خواننده در واقع به خطوط نوشته نگاه می‌کند و از آن‌ها می‌گذرد. وضع خواننده بزرگسال به این بستگی دارد که در کدام یک از این مراحل متوقف شده باشد.

بزرگسالانی هستند که خواندن آن‌ها در مرحله واکنش در مقابل هجا یا قسمتی از کلمه متوقف شده است. این دسته اغلب مجبورند با صدای بلند خطوط نوشته را بخوانند. سرعت این دسته از خوانندگان بین ۱۵۰ تا ۱۸۰ کلمه در دقیقه است و این سرعت اندکی بیش از سرعت گفتار است. قدرت تمرکز حواس در آنان بسیار ضعیف و میزان درک آن‌ها از مطلب خوانده شده بسیار کم‌اهمیت است، حتی اگر آن نوشته یک صفحه روزنامه یا یک نوشته‌ ساده‌ دیگر باشد. به همین دلیل ناچار می‌شوند برای فهمیدن مطلب مکرر به عقب برگردند و جمله را از نو بخوانند و به این ترتیب در مجموع باز هم از سرعت آن‌ها کاسته می‌شود. این افراد از نظر مهارت در خواندن در حد یک دانش‌آموز کلاس دوم یا سوم متوقف شده‌اند. باید توجه داشت که این افراد الزاماً افراد کم‌هوش یا کودنی نیستند بلکه چون یک عمر این نحو خواندن را تمرین کرده‌اند و کسی نیز به آن‌ها کمکی نکرده است اکنون در چنگال این عادات خواندن گرفتار آمده‌اند. ما این نوع خواننده را «خواننده‌ ناتوان» نام می‌گذاریم. خوشبختانه تعداد افراد این گروه نسبت به گروه متوسط که در زیر ذکر خواهیم کرد کم است ولی یقیناً در میان آن‌ها دانشجویانی یافت می‌شوند که با این‌که افراد باهوشی هستند چون نمی‌توانند کتاب یا اوراق امتحانی یا دستورالعمل‌ها را به سرعت بخوانند و بفهمند در تحصیلات خود ناکام می‌شوند. بسیاری از این دانشجویان در کلینیک‌ها یا آزمایشگاه‌های خواندن در دانشگاه‌های امریکا شناخته شده‌اند و ناتوانی آن‌ها درمان شده است.

دسته دوم که می‌توان آن‌ها را «خواننده متوسط» نامید و توده‌ عظیم خوانندگان را در برمی‌گیرد در مرحله‌ واژه‌خوانی متوقف شده‌اند. این گروه کلمه به کلمه می‌خوانند و یا آن‌که در هنگام خواندن صدایی از اندام‌های گفتار خود خارج نمی‌کنند، و تا تلفظ کلمه را با گوش درون یا ذهن خود نشوند مطلب را نمی‌فهمند. سرعت این افراد بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ کلمه در دقیقه است و در صورتی که مطلب نوشته ناآشنا و فنی نباشد ۷۰ درصد آن‌چه را با این سرعت می‌خوانند درک می‌کنند و این تقریباً همان سرعت و بازدهی است که دانش‌آموزان در پایان کلاس ششم یا اول دبیرستان به آن می‌رسند. علت این‌که اکثر خوانندگان در مرحله‌ واژه‌خوانی متوقف می‌شوند این است که آموزش رسمی و کلاسی، مهارت در خواندن را بیش از این دنبال نمی‌کند و از طرف دیگر چون خواننده واژه‌خوان به سرعتی دست یافته است که می‌تواند به هر جان‌کندنی هست گلیم خود را از آب بیرون بکشد، نه متوجه نقص خود می‌شود و نه برای برطرف کردن آن به تلاشی پی‌گیر دست می‌زند. به عبارت دیگر این خواننده چون خود را همرنگ جماعت می‌بیند، موجبی برای تغییر وضع خود احساس نمی‌کند. ما این دسته انبوه از خوانندگان را «کم‌مهارت» نام می‌گذاریم.

گروه کوچک دیگری یافت می‌شوند که این مرحله را نیز پشت‌سر گذارده‌اند و دیگر هنگام خواندن روی تک‌تک کلمات توقف نمی‌کنند بلکه کلمات را گروه‌گروه می‌خوانند و ادراک مطلب در آن‌ها الزاماً وابسته به برانگیخته شدن تصویر صوتی کلمات در ذهن آن‌ها نیست، یا به بیان ساده‌تر لازم نیست حتماً صدای کلمات را با گوش درون بشنوند تا مطلب را بفهمند. ما این گروه خوانندگان را «ماهر» نام می‌گذاریم. برخلاف خواننده‌ ناتوان دسته‌ اول و خواننده کم‌مهارت دسته دوم که هر نوع نوشته‌ای را با سرعت تقریباً یکنواخت می‌خواند، خواننده‌ ماهر بسته به نوع نوشته و منظوری که از خواندن دارد سرعت خود را پیوسته تغییر می‌دهد. در صورتی که مطلب، فنی و ناآشنا نباشد، سرعت خواننده ماهر بین ۶۰۰ تا ۸۰۰ و در موارد نادر تا ۱۰۰۰ کلمه در دقیقه است. خواننده ماهر مانند راننده‌ای‌ست که بسته به وضع جاده واکنش‌های خود را لحظه به لحظه تغییر می‌دهد تا با صرف کمترین نیرو مسیر خود را به سلامت بپیماید. خواننده کم‌مهارت مانند راننده‌ای‌ست که بدون توجه به وضع جاده، بدون توجه به سربالایی و سرازیری، بدون توجه به پیچ و خم یا یکنواخت بودن جاده تمام مسیر را با یک سرعت طی می‌کند. و خواننده ناتوان به راننده‌ای ناشی می‌ماند که بی‌موقع توقف می‌کند، بی‌جهت دنده عوض می‌کند و با تلاش و تکاپوی بیهوده خویشتن را فرسوده می‌نماید.

علاوه بر سرعت، خواننده‌ ماهر با شیوه‌هایی آشنا است که با به کار گرفتن آن‌ها به قدرت و سرعت درک خود می‌افزاید. مثلاً او می‌داند چطور اسکلت اصلی فکر نویسنده را در لابه‌لای انبوه کلمات یک مقاله یا یک کتاب پیدا کند و عریان جلوه‌گر سازد. می‌داند جملاتی را که جان کلام را دربردارد در کجا و چگونه پیدا کند. می‌داند چطور یادداشت بردارد، کجا و چگونه در کتاب خط بکشد و علامت‌گذاری کند و چگونه خلاصه تهیه کند. می‌داند چه کند که مطالب بیشتر در خاطر او بماند، چطور پس از خواندن و گذشت زمان مرور کند. می‌داند چطور هر روز به ذخیره واژگان خود بیافزاید. اگر فرصتی کوتاه و نوشته‌ای طولانی داشته باشد، می‌داند وقت خود را چگونه تقسیم کند که از آن نوشته در آن زمان محدود برداشتی نسبتاً جامع داشته باشد. وقتی به دنبال مطلب یا نکته‌ای می‌گردد می‌داند چطور بدون این‌که بخواند از لابه‌لای جملات و پاراگراف‌ها عبور کند و فوراً به موضوع یا نکته دلخواه خود دست یابد.

در این‌جا توجه به این نکته لازم است که طبقه‌بندی خوانندگان به ناتوان، کم‌مهارت و ماهر یک طبقه‌‌بندی قاطع و جزم و جفت نیست که درجات بینابینی در آن امکان نداشته باشد. خوانندگانی یافت می‌شوند که می‌توان آن‌ها را بین ناتوان و کم‌مهارت یا بین‌ کم‌مهارت و ماهر قرار دارد. از طرف دیگر کسانی که در یک طبقه قرار می‌گیرند همه از لحاظ جنبه‌های مختلف مهارت خواندن در یک سطح نیستند. این طبقه‌بندی فقط یک برش کلی در میان انبوه خوانندگان وارد می‌کند که بتوان به کمک آن مسائل هر دسته را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.

از مجموع آن‌چه تا این‌جا گفته شد چنین برمی‌آید که از میان تفاوت‌های زیادی که بین خواننده ماهر و کم‌مهارت و ناتوان وجود دارد، از همه‌ مهم‌تر اختلاف سرعت آن‌ها در خواندن است. این اختلاف سرعت از کجا ناشی می‌شود و به چه عواملی بستگی دارد؟ و اگر بخواهیم به سرعت خود در خواندن بیافزاییم چه باید بکنیم؟ ما می‌کوشیم در بقیه این گفتار این مسئله را تشریح کنیم و به سؤالات فوق پاسخ بدهیم.

نخست باید درباره‌ کار چشم در هنگام خواندن اطلاعاتی داشته باشیم. چشم ما به صورت خط مستقیم و پیوسته روی کلمات حرکت نمی‌کند بلکه حرکت آن در روی خطوط نوشته از لحظات متوالی مکث و جهش تشکیل شده است. لحظه‌ای توقف می‌کند، سپس با سرعت به چپ یا راست (بسته به نوع خط) جهش می‌کند و دوباره مکث می‌کند و این مکث و جهش‌های پی در پی ادامه می‌یابد تا خواننده به پایان یک سطر یا یک صفحه یا یک کتاب برسد. چشم فقط در موقعی که مکث می‌کند می‌تواند ببیند و در زمانی که در حال جهش است قدرت بینایی ندارد. چشم در حدود ۹۰ درصد زمانی را که صرف خواندن می‌کند در حالت مکث و ۱۰ درصد آن را در حالت جهش می‌گذارند. بنابراین اگر شما یک ساعت صرف خواندن کنید لااقل ۶ دقیقه‌ آن را چشم شما در حال جهش تلف می‌کند. تنظیم حرکات چشم به عهده‌ شش عضله کوچک است که لاینقطع منقبض و منبسط می‌شوند و مکث و جهش‌های چشم را در موقع خواندن امکان‌پذیر می‌کنند. دوربین‌های خاصی هست که از حرکات چشم در حال خواندن عکس‌برداری می‌کند و با مطالعه آن‌ها کارشناسان می‌توانند درجه تبحر خواننده را تعیین نمایند.

شما اگر تاکنون متوجه حرکات چشم در حال خواندن نشده‌اید با این آزمایش ساده می‌توانید مکث و جهش‌های آن را ببینید. یک صفحه نوشته را بردارید و در وسط صفحه سوراخی به قطر یک مداد ایجاد کنید. صفحه نوشته را به دست یکی از نزدیکان خود بدهید و از او بخواهید با حالت عادی آن صفحه را بخواند و خود از پشت صفحه از درون سوراخ حرکات چشم او را زیر نظر بگیرید. خواهید دید که چشمان او مانند عقربه ساعت پیوسته مکث و جهش می‌کند. اگر این آزمایش را در مورد چندین نفر با دقت انجام دهید، به اختلافاتی در نحوه حرکت چشم آن‌ها در حین خواندن پی خواهید دید.

در این‌جا شاید این سؤال پیش آید که اگر چشم ما در حال جهش نمی‌تواند بخواند، پس چرا ما خطوط نوشته را منقطع نمی‌بینیم. توجیه این امر در این‌جا است که تأثیرات حسی و از جمله تأثیرات حس بینایی تا زمان کوتاهی پس از قطع شدن محرک در مغز ادامه می‌یابد و در صورتی که فاصله‌ زمانی بین قطع و وصل محرک از حد معینی بیشتر نباشد، ما آن محرک را پیوسته و غیرمنقطع ادراک می‌کنیم. مثلاً اگر پروانه چهارپره‌ای با سرعت بچرخد، آن را یک صفحه مدور متحرک ادراک می‌کنیم. فیلم متحرک سینما بر اساس همین خاصیت مغز امکان‌پذیر شده است. هنگام نمایش فیلم، در هر ثانیه ۲۴ تصویر روی پرده‌ سینما می‌افتد و در فاصله بین عوض شدن تصویرها ۲۴ مرتبه پرده‌ سینما به کلی تاریک می‌شود، ولی چون زمان تاریکی بسیار کوتاه و تأثیر محرک بینایی از پیش در مغز باقی است، ما متوجه خلأیی در این بین نمی‌شویم و تصویر را پیوسته ادراک می‌نماییم.

از مطالعه‌ حرکات چشم خوانندگان نتایج جالبی به دست آمده است. معلوم شده که چشم یک خواننده ماهر در خواندن یک سطر معمولی کتاب سه یا چهار بار مکث می‌کند. یک خواننده‌ کم‌مهارت در خواندن همان سطر هفت یا هشت ‌بار مکث می‌کند و یک خواننده‌ ناتوان همان سطر را با یازده یا دوازده مکث به پایان می‌رساند. اگر تعداد توقف یک خواننده‌ ماهر را در خواندن یک سطر به‌طور متوسط چهار و تعداد توقف خواننده‌ کم‌مهارت را هشت و تعداد توقف خوانندگان ناتوان را ۱۲ حساب کنیم، واضح می‌شود که یک خواننده‌ کم‌مهارت در خواندن یک سطر دو برابر یک خواننده‌ ماهر و یک خواننده ناتوان در خواندن همان سطر سه برابر یک خواننده ماهر زمان تلف می‌کند. هم‌چنین معلوم شده که زمان توقف چشم در هر مکث در خوانندگان مختلف متفاوت است. در خواننده‌ ماهر تا ثانیه در خواننده‌ کم‌مهارت تا ثانیه و در خواننده ناتوان زمان توقف نزدیک به یک ثانیه است یعنی زمان توقف در خواننده‌ کم‌مهارت تقریباً دو برابر و در خواننده‌ ناتوان سه برابر خواننده ماهر است.

ظاهراً چنین نتیجه گرفته می‌شود که اختلاف سرعت خواندن مربوط به اختلاف ساختمان چشم و نحوه کار آن در افراد مختلف است. ولی این نتیجه‌گیری درست نیست. این اختلاف مربوط به نحوه ادراک بینایی و درنتیجه مربوط به فعالیت مغز است. ما با چشم خود نمی‌بینیم بلکه با مغز خود می‌بینیم. چشمان ما وسیله انتقالی بیش نیستند که تحریکات بینایی را به مغز می‌برند تا مغز آن‌ها را تعبیر و تفسیر کند و در مقابل آن‌ها واکنش نماید. این تعبیر و واکنش‌ ممکن است سریع یا کند، درست یا نادرست، آسان یا سخت باشد، ولی در هر حال عملی است که به‌وسیله مغز صورت می‌گیرد و چگونگی آن ارتباطی با ساختمان چشم یا تیزی و کندی قدرت بینایی خواننده ندارد، بلکه بستگی به عادات ذهنی خواننده دارد، عاداتی که برحسب آن‌ها تحریکات بینایی تعبیر و تفسیر می‌شود. چشمان ما به منزله دوربین عکاسی است. دوربین عکاسی فقط نور تصویری را که در مقابل آن قرار گرفته از خود عبور می‌دهد ولی ظهور و چاپ عکس در جای دیگر صورت می‌گیرد. چشمان ما نیز در هنگام خواندن تصویر کلمات را بی‌درنگ به مغز می‌فرستند ولی کندی تعبیر یا طول کشیدن ظهور تصویر ارتباطی به کار آن‌ها ندارد.

گفتیم سرعت خواندن به عادات ذهنی بستگی دارد. اگر مغز ما عادت کرده باشد که کلمات نوشته را تک‌تک و آهسته‌آهسته بپذیرد و تعبیر کند، چشم ما نیز ناچار به تبعیت از قدرت جذب مغز آهسته حرکت می‌کند و همان مقداری به آن عرضه می‌کند که آمادگی پذیرش آن را دارد. برعکس اگر مغز ما عادت کرده باشد که با سرعت بیشتری این تحریکات بینایی را جذب کند، چشم ما نیز به پیروی از آن تندتر حرکت و کمتر درنگ می‌نماید. حرکات چشم‌ ما در هنگام خواندن به‌طور خودکار به‌وسیله‌ قدرت جذب مغز تنظیم می‌شود، هم‌چنان که میل ما به غذا و مقدار غذایی که می‌خوریم بستگی به گنجایش معده و درجه سیری و گرسنگی ما دارد. اگر چشم خود را مجبور کنیم تندتر از قدرت جذب مغز روی نوشته حرکت کند، فهم ما دچار اختلال می‌شود و در واقع تصویر خراب می‌شود و باید دوباره عکسبرداری شود و در این وقت است که باید برگردیم و جمله را از نو بخوانیم. تأکید این نکته ضروری است که ممکن است ما ساعت‌ها در روز کتاب یا نوشته بخوانیم ولی از حرکات چشم خود آگاه نباشیم و نباید هم باشیم. هرچه آگاهی ما به حرکات چشم‌مان بیشتر شود، خواندن و فهم ما بیشتر دچار اختلال می‌شود. کند خواندن مربوط به عادات ذهن است و باید با تمرین‌های خاص عادات دیگری جانشین آن‌ها گردد. فشار آوردن به چشم در هنگام خواندن گره‌ای از مشکل باز نخواهد کرد.

این عادت یا عادات بد چیست و چگونه ایجاد شده است؟ برای این‌که بتوانیم به این سؤال پاسخ روشنی بدهیم باید مطالب دیگری را درباره‌ ساختمان چشم بدانیم. پرده حساس چشم که سلول‌های بینایی در آن قرار گرفته‌اند شبکیه نام دارد. در روی شبکیه نقطه‌ای‌ست به نام لکه زرد که درست در عقب چشم و در مقابل مرکز عدسی چشم قرار گرفته است. تعداد سلول‌های بینایی در این نقطه نسبت به قسمت‌های دیگر شبکیه بسیار زیادتر و به همین دلیل تصویرهایی که از لکه زرد به مغز می‌رسد، صریح‌تر، روشن‌تر، و دقیق‌تر است. وقتی سعی می‌کنیم سوزنی را نخ کنیم یا چیزی را از نزدیک معاینه نماییم، ناخودآگاه آن را طوری در مقابل چشم قرار می‌دهیم که تصویر آن در روی لکه زرد بیفتد تا مغز بتواند دقیقاً ادراک و تصمیم‌گیری کند. اما غیر از لکه‌ زرد، قسمت‌های دیگری از شبکیه نیز قدرت بینایی دارند منتها چون تراکم سلول‌های بینایی در آن‌ها زیاد نیست، تصویرهایی که از اشیاء روی آن‌ها می‌افتد به صراحت و دقت و روشنی تصویرهای لکه زرد نیست. تصویرهایی را که مربوط به لکه‌ زرد باشند، تصویرهای مرکزی و تصویرهایی را که مربوط به پیرامون آن باشند، تصویرهای محیطی می‌گوییم. از اشیایی که درست در مقابل چشم قرار گیرند و لکه‌ زرد را در روی شبکیه متأثر کنند تصویرهای مرکزی به مغز فرستاده می‌شود. ولی حوزه بینایی محیطی ما بسیار وسیع‌تر از حوزه‌ بینایی مرکزی است.

برای این‌که وسعت این حوزه را دریابیم می‌توانیم این آزمایش ساده را انجام دهیم:

به نقطه ثابتی روی دیوار مقابل خیره شوید و دو دست خود را به‌طور افقی از دو طرف بگسترانید و انگشتان خود را به حرکت آورید و در همین حال دو دست را کم‌کم به جلو بیاورید تا زمانی که حرکت انگشتان خود را ببینید. نقطه‌ای که به آن خیره شده‌اید حوزه بینایی مرکزی و بقیه آن‌چه در اطراف می‌بینید حوزه‌ بینایی محیطی شما را تشکیل می‌دهد. خواهیم دید که حوزه‌ بینایی محیطی ما حوزه‌ای بسیار وسیع است.

اما این نکته چه ارتباطی با خواندن دارد؟ پاسخ این سؤال این است که سلول‌های مغز یک خواننده‌ کم‌مهارت عادت کرده است که فقط در مقابل تصویرهای روشن و صریح که از لکه‌ زرد یا حوزه‌ مرکزی به آن می‌رسد واکنش نشان دهد و در مقابلِ تصویرهای محیطی بی‌اعتنا باشد، در حالی که سلول‌های مغز یک خواننده ماهر عادت کرده که نه تنها در مقابلِ تصویرهای مرکزی حساس باشد بلکه در مقابل تصویرهایی که از اطراف لکه زرد به مغز می‌رسد نیز واکنش نشان دهد. در فاصله‌ای که کتاب یا صفحه نوشته را از چشم قرار می‌دهیم معمولاً تصویر یک کلمه و حداکثر دو کلمه کوچک می‌تواند مستقیماً‌ روی لکه‌ زرد قرار گیرد و به همین دلیل کسانی که عادت کرده باشند فقط در مقابل تصویرهای مرکزی واکنش نمایند ناچارند کلمه‌کلمه بخوانند و برعکس کسانی که عادت کرده باشند فقط در مقابل تصویرهای مرکزی واکنش نمایند ناچارند کلمه کلمه بخوانند و برعکس کسانی که عادت کرده باشند نسبت به تصویرهای محیطی نیز حساس باشند می‌توانند با یک نگاه یک مکث، چند کلمه را با هم بخوانند و این بزرگ‌ترین اختلاف بین خواننده‌ ماهر و خواننده‌ کم‌مهارت است و تفاوت سرعت خواندن آن‌ها نیز در درجه اول از همین عادت ذهنی ناشی می‌شود. تذکر این نکته شاید مجدداً ضرورت داشته باشد که ساختمان چشم و مغز خواننده کم‌مهارت نسبت به چشم و مغز خواننده ماهر عیبی ندارد بلکه اختلاف آن‌ها مربوط به عادت است و راه درمان آن هم فقط با جانشین کردن یک دسته عادات ذهنی تازه به جای عادات قدیم میسر است. ولی این کار مثل هر عادت دیگر احتیاج به تمرین و پی‌گیری و صبر و حوصله دارد.

یکی دیگر از تفاوت‌هایی که بین خواننده‌ ماهر و کم‌مهارت وجود دارد مربوط به توانایی و سرعت آن‌ها در بازشناختن کلماتی است که از نظر شکل نوشته به یکدیگر شباهت دارند و احتمال اشتباه شدن آن‌ها زیاد است.در هر خطی بسته به خصوصیات آن، این نوع کلمات یافت می‌شوند. مثلاً در خط انگلیسی صورت نوشته‌ from و from یا far و for خیلی به هم شبیه هستند. در خط فارسی که اختلاف صورت نوشته کلمات به میزان وسیعی به‌وسیله‌ نقطه‌ها مشخص می‌شود، این اشکال به صورت حادتری مطرح می‌شود. مثلاً صورت نوشته‌ کلماتی چون «طاهری و ظاهری» یا «حرف و خرف» یا «نور و تور» به علت داشتن یا نداشتن یک نقطه یا اضافی داشتن یک نقطه از هم متمایز می‌شوند.

وقتی یکی از دو کلمه شبیه به هم، از کلمات مصطلح و دیگری از کلمات نادر باشد احتمال اشتباه شدن آن‌ها خیلی بیشتر است زیرا تمایل ذهن بر این است که تصویر کلمه نادر را به عنوان تصویر کلمه مصطلح تعبیر نماید. هم‌چنین وقتی امکان به کار رفتن دو کلمه شبیه به هم، در بافت‌های زبان وجود داشته باشد، کار بازشناسی آن‌ها از یکدیگر مشکل می‌شود. ذهن خواننده‌ ماهر از روی عاداتی که به نحوه‌ ادراک بینایی او بستگی دارد، این کلمات را سریع‌تر و دقیق‌تر از هم باز می‌شناسد در حالی که خواننده کم‌مهارت بنا بر عادات ادراکی متفاوت خود نسبت به تمایز آن‌ها حساسیت ندارد و ذهن او در موقع خواندن کراراً آن‌ها را با هم مخلوط می‌کند و یا برای تمیز دادن آن‌ها از هم به مکثی طولانی‌تر احتیاج دارد. با تمرین‌های خاصی می‌توان حساسیت ذهن را برای بازشناختن این‌گونه کلمات از یکدیگر زیاد نمود و درنتیجه بر سرعت خواندن افزود.

قبلاً گفته شد که زمان توقف چشم در هر بار که مکث می‌کند در خوانندگان مختلف متفاوت است و از یک ثانیه در خواننده‌ ناتوان تا یک پنجم ثانیه در خواننده‌ ماهر فرق می‌کند. مطالعات آزمایشگاهی نشان داده که این اختلاف نیز مربوط به ادراک بینایی است و به عادات ذهنی خواننده بستگی دارد و با تمرین‌های مناسب می‌توان زمان آن را کوتاه‌تر کرد.

بحثی را که درباره‌ ادراک بینایی در بالا مطرح شد می‌توان چنین خلاصه کرد: ذهن خواننده‌ کم‌مهارت به تنبلی عادت کرده و درنتیجه نمی‌تواند سریع واکنش کند در حالی که ذهن خواننده‌ ماهر نسبت به تصویر کلمات حساسیت بیشتری دارد و سریع‌تر واکنش می‌نماید و این علت عمده اختلاف سرعتی است که در خواندن میان این افراد وجود دارد. ولی عادات ذهنی خواننده‌ کم‌مهارت به طور زنجیری عوارض دیگری ایجاد می‌کند که به نوبه خود از سرعت و بازده خواندن او می‌کاهند. ما در زیر به بعضی از این عوارض اشاره می‌کنیم:

از آن‌جایی که خواننده کم‌مهارت واژه به واژه می‌خواند تعداد مکث‌های چشم او در هنگام خواندن بیشتر و لااقل دو برابر یک خواننده‌ ماهر است، یعنی اگر خواننده‌ کم‌مهارت در خواندن یک سطر متوسط ۸ بار و یک خواننده‌ ماهر ۴ بار مکث کند، خواننده کم‌مهارت در خواندن یک صفحه‌ ۲۰ سطری ۱۶۰ بار و خواننده‌ ماهر ۸۰ بار مکث می‌کند. بدین ترتیب خواننده‌ ماهر نه‌تنها از این راه که در هر مکث چندین کلمه می‌خواند در وقت صرفه‌جویی می‌کند، بلکه چون تعداد جهش‌های چشم خود را کمتر می‌کند، مقدار زمانی را که چشم او در حال پرش می‌گذراند و چیزی نمی‌خواند به نصف تقلیل می‌دهد و از این راه نیز در صرف وقت صرفه‌جویی می‌نماید. ولی صرفه‌جویی در وقت تنها بهره‌ خواننده‌ ماهر نیست: چشم او به اندازه نصف خواننده کم‌مهارت کار می‌کند. درنتیجه دیرتر و کمتر خسته می‌شود. اگر ما هزار مهره کنار ظرفی داشته باشیم و بخواهیم آن‌ها را به ظرف منتقل کنیم، اگر هر بار یک مهره با دست خود برداریم و در ظرف بگذاریم، نه‌تنها این کار روحاً ما را خسته خواهد کرد بلکه باعث اتلاف نیروی جسمانی و خستگی مفرط عضلات ما خواهد شد، در حالی که اگر مهره‌ها را مشت مشت منتقل کنیم نه‌تنها زودتر کار را به پایان می‌رسانیم، بلکه مقدار خستگی ما نیز به میزان قابل ملاحظه‌ای تقلیل خواهد یافت. این مثال در مورد خواندن نیز مصداق دارد: خواننده‌ای که واژه به واژه می‌خواند نه تنها به زودی شوق خواندن را از دست می‌دهد و روحاً خسته می‌شود، بلکه چون عضلات او دو چندان فعالیت می‌کنند زودتر دچار خستگی چشم می‌شود و از خواندن دست می‌کشد.

یکی دیگر از گرفتاری‌های خواننده‌ کم‌مهارت این است که به‌کرات مجبور می‌شود به عقب برگردد و جمله یا عبارت را از نو بخواند. چرا به عقب برمی‌گردد؟ زیرا مطلب را درست درک نمی‌کند. چرا مطالب را درست درک نمی‌کند؟ زیرا واژه به واژه می‌خواند. توضیح این‌که در بافت طبیعی زبان، کلمات معمولاً به تنهایی واجد معنا نیستند بلکه گروه‌های چند کلمه‌ای بر روی هم یک واحد معنایی را تشکیل می‌دهند. خواننده‌ ماهر که در هر مکث چند کلمه را با هم جذب می‌کند نه تنها در وقت صرفه‌جویی می‌کند، بلکه معنای نوشته را نیز که در لفافه‌های چند کلمه‌ای پیچیده شده سریع‌تر و آسان‌تر درک می‌کند. از طرف دیگر خواننده‌ کم‌مهارت که واژه به واژه می‌خواند نه‌تنها در صرف وقت زیان می‌کند بلکه چون گروه‌های معنادار کلمات را از هم می‌گسلد و بریده‌بریده جذب می‌کند، مفهوم نوشته را با اشکال و کندی متوجه می‌شود و به همین علت مکرر رشته مطلب را از دست می‌دهد و فهم او دچار اختلال می‌شود و در این‌جاست که ناچار می‌شود به عقب برگردد و جمله یا عبارت را از نو بخواند و این به عقب برگشتن‌های مکرر نیز مزید بر علت می‌شود و خواندن او را باز هم کندتر می‌کند.

یکی دیگر از مشکلاتی که خواننده‌ کم‌مهارت از آن رنج می‌برد ناتوانی او در تمرکز حواس در حین خواندن است که آن هم اگر علت حاد و فوق‌العاده‌ای نداشته باشد از عادت واژه‌خوانی او سرچشمه می‌گیرد. سرعت یک خواننده کم‌مهارت که معمولاً بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ کلمه در دقیقه است نمی‌تواند تمام نیروهای فعال ذهن را به خواندن مشغول کند. در این حالت ذهن فرصت پیدا می‌کند که علاوه بر خواندن، در زمینه‌های دیگر نیز فعالیت کند و به مسائل دیگر نیز بپردازد و این همان چیزی است که به آن حواس‌پرتی گفته می‌شود. حواس‌پرتی به نوبه‌ خود باعث می‌شود که فهم مطلب دچار اختلال شود و خواننده برای درک درست مطلب به عقب برگردد و نوشته را از نو بخواند.

به‌طوری که قبلاً گفته شد آگاهی از این‌که چشم خواننده‌ کم‌مهارت یا ناتوان چگونه مکث و جهش می‌کند یا چرا هنگام خواندن دچار پریشانی حواس می‌شود و اطلاعات دیگری از این قبیل به هیچ‌وجه منجر به این نخواهد شد که این‌گونه خوانندگان بتوانند به سرعت خواندن خود بیافزایند و ناراحتی‌های ناشی از کندخوانی را مرتفع نمایند، زیرا فعالیت خواندن نتیجه‌ یک سلسله عادت است و عادت نیز بنا بر تعریف چیزی است که درنتیجه تمرین‌های زیاد در شخص ریشه می‌دواند و پایدار می‌شود. اگر بخواهیم عادت بدی را از بین ببریم باید بکوشیم عادت خوبی را از راه تمرین‌های پی‌گیر و حساب‌شده جانشین آن گردانیم و این نکته درباره‌ عادت خواندن نیز مصداق دارد. تبدیل یک خواننده کم‌مهارت به یک خواننده‌ ماهر فقط با انجام دادن تمرین‌هایی که به‌وسیله اهل فن تهیه و رهبری شده باشد امکان‌پذیر می‌گردد و این کاری است که در آزمایشگاه‌های خواندن در کشورهایی که در این راه پیشقدم هستند انجام می‌گیرد. از آن‌جایی که مجال بحث درباره چگونگی تهیه و اجرای این تمرین‌ها در این گفتار نیست درباره‌ آن چیزی نخواهیم گفت و فقط به ذکر این نکته امیدوارکننده اکتفا خواهیم کرد: مطالعات آزمایشگاهی نشان داده که پس از ۸ هفته تمرین یک خواننده متوسط با استعداد و هوش معمولی می‌تواند بین ۲۰ تا ۵۰ درصد بر سرعت خواندن خود بیافزاید و نه‌تنها از میزان فهم مطلب در او کاسته نشود بلکه بر آن نیز افزوده شود. این ارقام بسیار محافظه‌کارانه است. خوانندگان زیادی یافت می‌شوند که پس از طی این دوره‌ها صد درصد یا بیشتر بر سرعت خواندن خود می‌افزایند. فکر کنید اگر ما بتوانیم فقط ۱۰ درصد به سرعت خود اضافه کنیم و در عین حال میزان فهم مطلب را نیز در خود افزایش دهیم و این رقم را در تعداد دقایقی که در طول عمر خود به خواندن اشتغال داریم ضرب کنیم چه تحول عظیمی در زندگی ما رخ خواهد داد.

پیشنهاد نگارنده این است که ما باید هر چه زودتر به تأسیس آزمایشگاه‌های خواندن در دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی خود اقدام کنیم و ضمن اقتباس تکنیک‌ها و روش‌ها و استفاده از ابزارها و دستگاه‌هایی که فعلاً در این‌گونه آزمایشگاه‌ها در کشورهای دیگر به کار برده می‌شود، مستقلاً روی خوانندگان فارسی‌زبان مطالعه کنیم و آن روش‌ها و تمرین‌ها را با وضع آن‌ها سازگار نماییم. این خدمتی است ارزنده که می‌تواند از اتلاف سرمایه‌ای بی‌کران که همان ‌وقت و نیروی هزارها و شاید میلیون‌ها خواننده‌ فارسی‌زبان است جلوگیری کند.

چهرهٔ هنرمند متخصص – امبرتو اکو

شاید من نامناسب‌ترین سخن‌ران برای بزرگ‌داشت اخذ مدرک لیسانس علوم انسانی جویس از این دانشگاه هستم، به این دلیل که در سال ۱۹۰۱ مقاله‌ای در مجلهٔ سان‌استفن به چاپ رسید که ادعا کرده بود، دلیل فساد جویس اندیشه‌هایی است که از ایتالیا آمده است. البته توقع نداشتم در بزرگ‌داشت جویس سخن‌رانی کنم: این به عهده‌ٔ شورای دانشگاه است. همان‌گونه که از عنوان سخن‌رانی پیداست، شاید با واژه‌های بینامتنی هم چندان اصیل بازی نمی‌کنم. به هر رو من تنها، «آدم خوش‌گذرانی هستم از خطهٔ جنوب.»

البته از عنوانی که برای سخن‌رانی انتخاب کردم، چندان راضی نیستم، چرا که مایل بودم از زمانی صحبت کنم که جیم، در کالج گلونگاوز وود، سن‌اش را با این عبارت بیان کرده بود: «من ساعت شش و نیم هستم.» اجازه دهید از موضوع دور نیفتیم که البته عنوان‌اش جویسِ متخصص است.

شاید همهٔ شما می‌دانید که بچلر در بیش‌ترِ پژوهش‌های معنا شناختی‌ی معاصر به واژه‌ای جادویی تبدیل شده است. از زمانی که این واژه به مثابه نمونهٔ والای واژه‌ای مبهم، از نویسنده‌ای به نویسنده‌ای دیگر منتقل شده است، دست‌کم چهار معنای متفاوت از آن برداشت می‌شود: بچلر به معنای (۱) مردی است که ازدواج نکرده است؛ (۲) سلحشور جوانی که نوچهٔ دیگری است؛ (۳) شخصی که نخستین مدرک دانشگاهی را گرفته است؛ (۴) خوک‌ماهی نری که در فصل جفت‌گیری موفق به جفت‌گیری نشده است. البته رومن یاکوبسن اشاره کرده است که علی‌رغم تفاوت‌های معناشناختی، این چهار واژهٔ هم‌آوا در یک عنصر ناتمام اشتراک دارند؛ یا دست‌کم در یک عنصرِ تمام نشده. بنابراین، در هر زمینه‌ای، بچلر کسی است که هنوز به مرحلهٔ کمال نرسیده است. مرد جوانی که هنوز شوهر یا پدر کاملی نیست، شاگرد سلحشوری که به مقام سلحشوری نرسیده است، لیسانسیه‌ای که هنوز به درجهٔ دکترا نایل نشده است، و خوک‌ماهی نر درمانده‌ای که هنوز لذت جنسی را کشف نکرده است.

وقتی که جیم ما کالج دانشگاهی را تمام کرد، هنوز جویسِ ناکامل بود، آن آثار را ننوشته بود، آثاری که بدون آن‌ها تنها کمی بیش از یک تازه کار پرمدعا بود. البته مایل‌ام بر این واقعیت تاکید کنم که علی‌رغم این‌ها جویس در پایان تحصیلاتش آن‌قدرها هم ناکامل نبود، و در حقیقت در همان سال‌های تحصیلی بود که در نخستین گام‌های نویسنده‌گی‌اش، به‌روشنی خطوط کلی دستورالعمل‌هایی را ترسیم کرد که باید بعدها، در دورهٔ کمال‌اش تحقق می‌یافت.

جیم تحصیلات دانشگاهی را در سال ۱۸۹۸ شروع کرد، انگلیسی را زیرِ نظرِ پدر اونیل، هواخواه مفلوک مباحثهٔ بیکن و شکسپیر، ایتالیایی را با پدر گتزی و فرانسوی را با ادوارد کدیک. این دوران مقارن بود با دورانِ پژوهش‌های نوتومیستی، که اغلب سریع‌ترین راه بد فهمی آکویناس را مهیا می‌کرد. البته جیم در کالج و پیش از نوشتن یاداشت‌های پولا و پاریس، حتماً چیزهایی در مورد آکویناس آموخته بود. یک بار به استانیسلاوس گفته بود که توماس آکویناس متفکر بسیار پیچیده‌ای است؛ چراکه همهٔ گفته‌هایش شبیه گفته‌های آدم‌های عادی است؛ یا چیزی که آدم‌های عادی می‌خواهند بگویند. و این برای من بدین معنا است که او چیزهای زیادی، اگر نه همه چیز را، از فلسفهٔ سنت توماس آموخته بود.

جویس در خطابه‌ای که زیرِ عنوانِ «درام و زندگی» در ۲۰ ژانویهٔ ۱۹۰۰ در برابرِ انجمن ادبی تاریخی کالج دانشگاهی خواند، از بوطیقای دوبلینی‌ها خبر داد: «هنوز فکر می‌کنم امکان این وجود دارد که از دلِ یک‌نواختی ملال‌آور هستی، جنبه‌هایی از حیاتِ دراماتیک را فهمید. حتا پیش‌پاافتاده‌ترین، یعنی مرده‌ترین زنده‌گان ممکن است در یک درام بزرگ نقش داشته باشند.»

در «درام نوین ایبسن»، که اول آوریل ۱۹۰۰ در فورت‌نایتلی ریویو به چاپ رسید می‌توانیم آن تصور ریشه‌دار به بی‌طرفی هنر را پیدا کنیم که بعدها در تصویر هنرمند نیز دیده می‌شود. جویس با اشاره به یک اثر درام می‌نویسد: «ایبسن… آن را ثابت و کامل می‌بیند؛ از دیدِ انسانی که از فراز یک بلندی با نگاهی ژرف و با بی‌طرفی فرشته‌وار، با چشم‌های باز به آفتاب نگاه می‌کند»، و خداوندگار تصویر در «پسِ پشت، فراسو یا بر فراز اثرش خواهد بود که نامرئی، بی تفاوت و فرهیخته ناخن‌های انگشتان‌اش را کوتاه می‌کند.»

در خطابهٔ «جیمز کلارنس منگان»، که در ۱۵ آوریل ۱۹۰۲ برای انجمن ادبی تاریخی ایراد شد و در ماه مه همان سال در نشریهٔ سان‌استفن به چاپ رسید، این نکته را درمی‌یابیم که «زیبایی، شکوه حقیقت، حضور پرمهر تخیّل است هنگامی که به شدت در حقیقتِ وجود خویش یا جهان مرئی سیر می‌کند و روحی که از حقیقت و زیبایی برمی‌خیزد، روح‌القدسِ شادمانی است. این‌ها چیزهای واقعی هستند و تنها همین‌ها هم حیات‌بخشند و هم به حیات تداوم می‌دهند.» بی‌تردید این نخستین اشارت به تصور مکاشفه است که در آثار بعدی جویس گسترش می‌یابد.

در جستاری که جویس زیر عنوان «مطالعهٔ زبان»، در سال اول دانشگاه (۹۹-۱۸۹۸) نوشته است، با مهارتی خیره کننده مواجهیم که به بن‌مایهٔ ساختار اولیس تبدیل می‌شود؛ نویسندهٔ جوان از زبان هنری‌ای سخن می‌گوید که از «دشواری‌ای اجتناب می‌کند که به گزاره‌های ساده و یک‌نواخت بسنده می‌کند، به خاطر نفوذ سرشار آن‌چه که در عبارات رقت‌انگیز زیباست؛ پراکنده‌گی واژه‌ها، رگبار ناسزا، مجازها و انواع کنایه‌ها، با این همه حتا در با احساس‌ترین لحظه‌ها هنوز هم یک تناسبِ ذاتی را حفظ می‌کند.»

در همین جستار می‌توان نمونهٔ مبهمی از شب عزای فینگان‌ها و خوانشِ بعدی جویس از ویکو را تشخیص داد. جویس می‌نویسد: «در تاریخ واژه‌ها به تاریخِ انسان‌ها بسیار اشاره می‌شود؛ که در مقایسهٔ گفتار امروزین با گفتار سال‌های پیشین، تصویر با ارزشی از میزان تاثیر بیرونی‌اش بر واژه‌های یک قوم در اختیار ما می‌گذارد.»

به علاوه، وسواس اصلی جویس، کاوش برای یافت حقیقتِ هنرمندانه از طریق کاربردِ مناسبِ همهٔ زبان‌های دنیا، در قطعهٔ دیگری از همین جستار عریان می‌شود؛ زمانی که جیم، در نخستین سال دانش‌جویی‌اش چنین می‌نویسد: «بار دیگر مرتبهٔ والاتر زبان، سبک، نحو، شعر و فن خطابه، نمودها و مدافعان حقیقت‌اند.»

اگر این درست باشد که هر نویسنده‌ای در طول زندگی‌اش یک ایدهٔ سرنوشت‌ساز را بسط می‌دهد، به نظر می‌رسد جویس نمونهٔ مناسبی برای این ادعا است: در حالی که هنوز بچلر نشده بود در حقیقت می‌دانست می‌باید چه بگوید –و حرف‌هایش را در همین چهارچوب زد، البته به شیوه‌ای ناپخته و بی‌آلایش. یا، اگر بیش‌تر می‎پسندید، تصمیم گرفت بلوغ فکری‌ش را وا دارد تا به آن‌چه که پیش‌بینی کرده بود جامهٔ عمل بپوشاند؛ آن هم در دوران تحصیل در همین سالن‌های سخن‌رانی.

جیم در سال اول دانشگاه دربارهٔ بازنمایی علوم در رمان کوتاه سانتاماریا تعمق‌کرد و به این نتیجه رسید که دستور زبان می‌بایست «دانش آغازین» باشد. از این‌رو بیش‌تر عمرش را وقف ابداع دستور زبان نوین و جست‌وجوی حقیقت را به جست‌وجوی زبان کامل تبدیل کرد.

در سالی که در دوبلین، به‌عنوان پایتخت فرهنگی اروپا، جشن بر پا بود، موقعیتی فراهم شد که به این واقعیت اندیشیده شود که همان‌گونه که انتظار می‌رود پژوهش در موردِ زبانی بی‌نقص پدیده‌ای اروپایی است. و چنین انتظاری هنوز ادامه دارد. اروپا از هستهٔ واحدی از زبان‌ها و فرهنگ‌ها (جهان یونانی–رومی) زاده شد؛ آن‌گاه مجبور شد به ملت‌های گوناگون تجزیه شود تا بتواند با زبان‌های گوناگون روبرو شود. جهان باستان را نه مشکل زبانی بی‌نقص به تنگ آورد، و نه گوناگونی زبان‌ها. ابتدا گویش یونانی، و سپس گویشِ لاتینی امپراطوری روم، نظام رضایت‌بخشی از ارتباطات جهانی از مدیترانه تا جزایر بریتانیا را تضمین کرد. دو ملتی که زبان فلسفه و زبان قانون را ابداع کرده بودند ساختار زبان‌شان را با ساختارهای خرد انسانی، یک‌سان تلقی می‌کردند. زبان را یونانی‌ها صحبت می‌کردند و دیگران وحشی و بی‌فرهنگ بودند –از زاویهٔ ریشه‌شناختی مترادفِ «آن‌هایی که زبانشان الکن است.»

سقوط امپراطوری روم نشانِ آغازِ دورانِ افتراق سیاسی و زبانی بود. زبان لاتین ناسره شد. بربرها، با زبان‌ها و آداب و رسوم‌شان یورش آوردند. نصف زمین‌های رومی به دست یونانیان امپراطوری شرقی افتاد. بخشی از اروپا و همهٔ حوزه‌های مدیترانه شروع کردند به عربی تکلم کردن. سپیده دم هزارهٔ جدید شاهد زایش زبان‌های بومی ملی بود؛ زبان‌هایی که ما امروزه در این قاره صحبت می‌کنیم.

در حقیقت در این لحظهٔ تاریخی بود که فرهنگ مسیحیت بازخوانی بخشی از انجیل را آغاز کرد؛ یعنی در مورد زبان‌های نامفهومی که در طول بنای برج بابل سربرآورده بودند. درست در همین قرون بود که آدمی رویایِ امکان کشف و ابداع زبان پیشا بابلی را بار دیگر در چشم‌انداز آورد؛ زبانِ مشترکِ همهٔ بشریت که ظرفیتِ بیان طبیعت اشیا از طریق باور به تشابه ذاتی میان اشیا و واژه‌ها را داشت. جست‌وجوی نظام جهانی گفت‌وگو از آن دوره تا امروز اشکال متفاوتی را تجربه کرده است: کسانی بودند که تلاش کردند زبانی را کشف کنند که آدم در آغاز در سخن با خدا به کار برده بود؛ دیگرانی هم به آینده نظر داشتند و در راه پایه‌ریزی زبان خرد تلاش می‌کردند؛ زبانی که از موهبت کمالِ از دست رفته‌ای که به زبان آدم تعلق داشت برخوردار بود. پاره‌ای تلاش کردند کمال مطلوب ویکو در راهِ یافتن زبان ذهن را دنبال کنند که زبانِ مشترک همهٔ آدم‌ها بود. بعدها زبان‌های جهانی‌ای هم‌چون اسپرانتو ابداع شد، و انسان‌ها هنوز تلاش می‌کنند تا خطوط کلی «زبانِ ذهن» را ترسیم کنند که کاربرد مشترکی برای انسان و کامپیوتر دارد…

با وجود این، در طول این پژوهش‌ها گاه پیش می‎آمد که فردی ادعا می‌کرد که تنها زبان کامل، زبانی است که به وسیلهٔ هم‌وطنان او صحبت می‌شود. در قرن نوزدهم جورج فیلیپ هارسدورفر مدعی شد که انسان به زبانی غیراز زبان آلمانی نمی‌تواند تکلم کند، چرا تنها در زبان آلمانی است که ریشه‌های واژه‌ها بازتاب کاملی از ماهیت اشیا است (بعدها هایدگر گفت که انسان می‌تواند تنها به آلمانی و، در یک سازش سخاوتمندانه، به یونانی به فلسفه بپردازد.) برای آنتوان دو ریوارُل (گفت‌وگو دربارهٔ جهان شمولی زبان فرانسه، ۱۷۸۴)، فرانسه تنها زبانی بود که در آن ساختار نحوی ساختار واقعی خرد انسانی را می‌گشود، و از این‌رو تنها زبان منطقی جهان بود. (زبانِ آلمانی حلقانی و خشن بود؛ ایتالیایی بسیار شیرین، اسپانیایی بسیار زائد؛ انگلیسی بسیار مبهم و گنگ).

معروف است که جویس در همین کالج هواخواه دانته الیگیری شد، و تا آخر عمرش هواخواه او باقی ماند. او تنها به کمدی الهی دانته رجوع می‌کند، اما دلایل موثقی وجود دارد که باور کنیم جویس آشنایی ویژه‌ای نیز با عقاید شاعر ایتالیایی پیرامون منشا زبان، و طرح او برای آفرینش زبان شاعرانهٔ کامل و نوین داشته است؛ همان‌گونه که خودِ دانته آن را در رسالهٔ پیرامونِ بلاغتِ زبان بومی شرح داده است. در هر صورت جویس باید نکته‌های روشنی در موردِ این موضوع در کمدی الهی، و روایت جدیدی از پرسش قدیمی در مورد زبانِ انسان در بخشِ بهشت، روایت شمارهٔ بیست وشش، یافته باشد.

رسالهٔ پیرامون بلاغتِ زبان بومی که بین سال‌های ۱۳۰۳ و ۱۳۰۵، قبل از کمدی الهی، نوشته شده است؛ اگرچه شبیه یک رسالهٔ عقیدتی، اما در واقع یک حاشیهٔ شخصی است، در این اثر مولف قصد دارد روش‌های تولید ادبی خویش را تجزیه و تحلیل و به طور ضمنی با مدل کل گفتمان شاعرانه یک‌سان تلقی کند.

برای دانته چندگانه‌گی‌ زبان‌های بومی، پیش از گناه بابل، بر زبان کاملی که روزی آدم در صحبت با خدا و اخلاف‌اش با یک‌دیگر به کار می‌بردند، مقدم بوده است. بعد از سردرگمی برآمده از بابل، زبان‌ها تکثیر شدند، ابتدا در مناطق جغرافیایی گوناگونِ جهان و سپس در درون آن‌چه ما امروز منطقهٔ رومیایی می‎نامیم؛ جایی که زبان‌های si و d’oc و d’oil از یک‌دیگر جدا شدند. زبان سی، یا ایتالیایی، به تعدادی لهجه تقسیم شد، که حتا در مناطقِ گوناگونِ یک شهر با یک‌دیگر تفاوت داشتند. سبب‌ساز این تفاوت ماهیت بی‌ثبات و متزلزلِ انسان، رسم‌ها و عادت‌های کلامی او در زمان و در مکان بود. در حقیقت برای جبران این تغییرات کُند و چاره‌ناپذیر در زبان طبیعی بود که ابداع‌گران دستور زبان سعی کردند نوعی زبان غیرقابل تغییر بیافرینند که در زمان و مکان یک‌سان باقی بماند و این همان زبانِِ لاتین بود که در دانشگاه‌های قرون وسطا صحبت می‌شد. ولی دانته در جست‌وجوی یک زبان بومی ایتالیایی بود و به برکت وجود فرهنگ شاعرانه‌اش و تماس‌هایش در مقام تبعیدی خانه به‌دوش، هم تنوع لهجه‌های ایتالیایی را تجربه کرد و هم تنوع زبان‌های اروپایی را. هدفِ دانته در رسالهٔ پیرامون بلاغتِ زبان بومی یافتن زبانی اصیل‌تر و باشکوه‌تر بود، و به همین دلیل اولهجه‌های ایتالیایی را در معرض یک تحلیلِ انتقادی منسجم قرار داد. از آن‌جا که به‌ترین شاعران، هرکدام به سلیقهٔ خویش، از لهجهٔ محلی خودشان فاصله گرفته بودند، این نشانِ امکان یافتن «لهجهٔ اصیل» و «زبان بومی باشکوه» بود؛ (به عنوانِ نمونه زبانی که «نور ساطع می‌کند»)؛ درخور قصر شاهانهٔ یک حکومت ملی؛ اگر ایتالیایی‌ها بتوانند حکومت ملی داشته باشند. این زبان به گویش مشترک همهٔ شهرهای ایتالیا تبدیل می‌شد؛ نه زبانِ ویژهٔ یک شهر؛ نوعی مدل ایده‌آل که شاعران بدان نزدیک شدند و همهٔ گویش‌های موجود را بر مبنای آن سنجیدند.

به نظر می‌رسید دانته برای مبارزه با سردرگمی زبان‌های متفاوت گویش شاعرانه‌ای را ارائه می‌داد که نزدیکی‌هایی با زبان آدم داشت؛ شبیه همان زبان شاعرانه‌ای که او با افتخار خود را بنیان‌گذار آن می‌دانست. این زبان کامل، که دانته آن را چنان به دام می‌اندازد که انگار «پلنگی است خوش‌بو» گاه‌گاهی، گرچه به شیوه‌ای ناپخته، تدوین‌نشده و بر مبنای اصول دستوری‌ای نه چندان روشن در آثار آن دسته از شاعرانی ظاهر می‌شد که دانته آن‌ها را شاعرانی بزرگ تلقی می‌کند، نشانگر آن بود که دانته با کمک زبان‌های طبیعی و غیرجهان‌شمول و با دستور زبان لاتینی جهان‌شمول و هنرمندانه، رویای بازسازی زبان مینوی‌ای را دنبال می‌کرد که هم طبیعی باشد و هم جهان‌شمول. دانته برخلاف آن‌هایی که بعدها به جست‌وجوی کشف دوبارهٔ زبان عبری اصیل برآمدند، قصد داشت موقعیتِ مینوی را به شکلی نو و مدرن بازآفرینی کند؛ زبان بومی باشکوهی که قرار بود زبان شاعرانهٔ او نمونهٔ آن باشد، به شاعر «مدرن» کمک می‌کرد تا بر زخم پسا بابلی مرهم گذارد.

این تصور جسورانه از نقش خویش به عنوان بازآفرینندهٔ زبان کامل روشن می‌کند که چرا دانته به جای محکوم کردن کثرت زبان‌ها در رسالهٔ پیرامون بلاغت زبان بومی به توان بیولوژیکی و قابلیت نو شدنِ زبان‌ها در طولِ زمان، اشاره می‌کند. در حقیقت بر بسترِ آفرینش زبان است که دانته خود را قادر به ابداع و ارائهٔ زبانی کامل، مدرن و طبیعی می‌داند؛ بی‌آن‌که به مدل‌های از دست‌رفته بازگردد. اگر دانته معتقد می‌شد که زبان آغازین باید با عبری یک‌سان تلقی شود بلافاصله تصمیم می‌گرفت آن را بیاموزد و به زبان انجیل بنویسد. اما دانته هیچ‌گاه به این امکان نیندیشید، چرا که یقین داشت که هنوز می‌تواند از طریق کامل‌کردن لهجه‌های متفاوتِ ایتالیایی، آن زبان جهان‌شمول را بیابد که عبری گرامی‌ترین نمونهٔ آن بوده است.

پاره‌ای از گفته‌های خودخواهانهٔ جویس جوان نیز به همان وظیفهٔ بازآفرینی زبانی کامل، از طریق قدرتِ نوآوری ادبی خویش، اشاره دارد؛ آن هم با هدف شکل‌دادنِ به «وجدان خداداد» هم‌نوعانش. زبانی که مثل زبان معمولی اختیاری نباشد، بلکه ضروری و ریشه‌دار باشد. از این زاویه دانش‌جوی جوان اندیشهٔ دانته را کامل و به شکلِ اسرارآمیزی درک و همهٔ عمرش دنبال کرد.

با وجود این، پروژهٔ دانته، مثل همهٔ پروژه‌های دیگر درگیر یافتن زبانی بود که گریز از هزارتوی پسا بابلی را برای بشریت ممکن کند. انسان می‌تواند تنوع مثبت زبان‌ها را بپذیرد؛ همان‌گونه که دانته پذیرفت. اما یک زبان کامل باید روشن و قابل فهم باشد؛ نه پیچیده و بغرنج. از سوی دیگر به نظر می‌رسد پروژهٔ جویس وقتی که به تدریج از زیباشناسی تومیستی (سُنت توماس آکویناس) اولیهٔ خود به سوی مکاشفهٔ جهان در شبِ عزای فینگان‌ها گام می‌برداشت، در جهت چیره‌گی بر بی‌نظمی پسا بابلی بود؛ آن‌هم نه از طریق انکار آن بلکه با پذیرفتن آن به مثابه تنها امکان. جویس هیچ‌گاه سعی نکرد خویش را در این سو یا آن سوی برج قرار دهد. او می‌خواست در آن بزید. و شما به من اجازه می‌دهید تصور کنم که عزم جویس برای شروع اولیس از فراز یک برج پیش‌بینی نادانسته هدف نهایی او نیست؛ یعنی آفرینش بوتهٔ «چند پساکامی» و «چند زبانه»‌ای که نه در جهت نیل به فرجام زبان‌های درهم برهم که در جهت پیروزی آن‌ها باشد.

سرچشمهٔ نهایی چنین عزمی چه می‌توانست باشد؟

در حدود نیمه‎ی اول قرن هفتم بعد از میلاد، رسالهٔ دستور زبانی در ایرلند منتشر شد با عنوان دستورالعمل‌های شاعران. اندیشه اصلی‌ این رساله آن است که برای ایجاد تناسب میانِ الگوی دستور زبانِ لاتین و دستور زبان ایرلندی انسان باید از ساختارهای برج بابل تقلید کند: هشت یا نُه بخش (با توجه به روایت‌های گوناگونِ متن) از گفتار وجود دارد، به عبارت دیگر، اسم‌ها، فعل‎ها، قیدها و غیره. و هشت یا نه عنصر بنیادی در ساخت برج بابل به کار رفت. (آب، خون، گِل، چوب و…). منظور از این سنجش چیست؟ برای این که هفتاد و دو دکتر مدرسهٔ فنیوس فارساید، که نخستین زبان را پس از آشوب بابل طراحی کرده بودند (و نیازی به گفتن ندارد که این زبان گائلیک بود)، سعی کرده بودند تعبیری را به وجود آورند که مثل زبان نخستین نه تنها با طبیعت چیزها هم‌خوانی داشته باشد بلکه بتواند طبیعت همهٔ زبان‌های دیگری که بعد از بابل به وجود آمده بودند را نیز در بر بگیرد. آن‌ها این طرح را از ایسایا ۶۶.۱۸ الهام گرفته بودند: «خواهم آمد، و همهٔ ملت‌ها و زبان‎ها را گرد خواهم آورد.» روش آن‌ها مبتنی بر گزینش بهترین شکل هر زبان بود؛ به‌عبارت دیگر برش‌دادن زبان‌های دیگر و ادغام دوبارهٔ برش‎ها در یک ساخت کامل و نوین. انسان وسوسه می‌شود بگوید که آن‌ها واقعاً هنرمندان صادقی بودند. چرا که همان‌طور که جویس می‌گوید، «هنرمندی که بتواند روح ظریف تصویر را خیلی دقیق از تارهای شرایط تعیین کنندهٔ آن بگشاید و بار دیگر آن را در قالب دقیق‌ترین انتخابِ هنری بریزد، هنرمند درخشانی است.»

برش‌زدن، که در تحلیل سیستم‌های زبان‌شناختی عنصر اصلی است، آن‌قدر برای این هفتاد و دو اندیشمند اهمیت داشت که (همان‌گونه که منبع من نشان می‌دهد) واژه‌ی teipe، که برای «برش‌زدن» به کار می‌رفت، و ازین‌رو برای گزینش و قالب‌ریزی، خودبه‌خود به زبان ایرلندی، به مثابه berla teipide، دلالت می‌کرد. در نتیجه Auraicept (دستورالعمل)، به مثابه متنی که این روی‌داد را معنا می‌کرد، به تمثیل جهان تبدیل شد.

جالب است اشاره کنم که نظریه تقریباً مشابهی توسط یکی از معاصران دانته مطرح شده بود؛ توسط آبراهام ابولفیا، عارف بزرگ یهودی قرن دوازدهم، که اعتقاد داشت خداوند زبان ویژه‌ای به آدم عطا نکرده است؛ بلکه نوعی روش در اختیار او گذاشته است؛ دستور زبانی جهانی که گرچه بعد از خطای بابل از بین رفته است، اما در میان قوم یهود به حیات خود ادامه داده است؛ آن‌‎ها در به‌کار گیری این روش آن‌قدر ماهر بودند که زبان عبری را آفریدند که در میانِ هفت زبان پسابابلی کامل‌ترین زبان به شمار می‌رفت. عبری‌ای که ابولفیا از آن سخن می‌گوید تلفیقی از سایر زبان‌ها نبود، پیکرهٔ نوینی بود برخاسته از تلفیق بیست و دو حرف اصلی الفبای الهی (برش‌های اولیه).

درمقابل، دستوردانان ایرلندی عزمشان را جزم کرده بودند که به دنبال زبانِ آدم به گذشته برنگردند؛ بلکه ترجیح می‌دادند زبانی کامل و نوین بنا کنند؛ یعنی زبان گائلیک خودشان را.

آیا جویس از وجود دستوردانان قرون وسطا اطلاع داشت؟ من در اثر او هیچ اشاره‌ای به دستورالعمل نیافتم، اما در موردِ شرکتِ جویس جوان، به گفتهٔ اِلمان، در سخنرانی جان اف. تیلر برای دانشجویان رشتهٔ حقوق، در یازدهم اکتبر ۱۹۰۱ در مورد گفت‌وگو در جامعه، کنجکاو شده بودم. این سخنرانی نه تنها زیبایی و کمال زبان ایرلندی را می‌ستود بلکه در کنار آن نظریه‌ای را نیز فورموله می‌کرد؛ نظریه‌ای مبتنی بر حق مردم ایرلند در استفاده از زبان خود و حق موسی و یهودیان در استفاده از زبان عبری به عنوان زبانِ الهام؛ در طرد زبان تحمیلی. همان‌طور که می‌دانیم، جویس از اندیشهٔ تیلر، که سرشار از برابرنهاد میان عبری و ایرلندی است، در بخش آئولوسِ اولیس بسیار بهره گرفته است؛ سنجشی که نشان‌دهندهٔ نوعی بدیل زبان‎شناختی، بر مبنای شباهت میان بلوم و استفن است.

حالا اجازه دهید در درستی چیزی تردید کنم. در شبِ عزای فینگان‌ها (ص. ۳۵۶) واژهٔ «تیلریزه» وجود دارد، که آترتون آن را اشاره به توماس تیلر نوافلاطونی تعبیر می‌کند. اما من می‌خواهم آن را اشاره به جان اف. تیلر تعبیر کنم. برای این تعبیر دلیلی ندارم، اما این نکته برایم جالب است که این نقل قول در بافتی (شبِ عزای فینگان‌ها، ص. ۳۵۳) می‌آید که جویس از «abnihilisation of the etym» سخن می‎گوید، از تعابیری نظیر «vociferagitant, viceversounding» و «allconfusalem» استفاده می‌کند، و با عبارتِ «how comes every a body in our taylorised world to selve out thisthis» و ارجاعی به «primeum nobilees» و واژهٔ «notomise» آن‌را به پایان می‌برد. احتمال دارد که جویس اندیشهٔ ابداع زبان بر مبنای شکافت و قطع ریشه‌های واژه‎ها را همراه با تکه‌ای از دانش غیرمستقیم از دستورالعمل، از سخنرانی اولیهٔ تیلر، الهام گرفته باشد. ولی از آن‌جا که هیچ مدرکی در این مورد وجود ندارد، من نمی‌توانم نظری ارائه کنم؛ مگر به عنوان یک فرضیهٔ جالب و یا یک تخیل شخصی.

هیچ مدرکی در موردِ آشنایی جویس با آداب و رسوم ایرلندی قرون وسطا وجود ندارد. جویس، در سخنرانی «ایرلند، جزیرهٔ قدیسان و قصه‌ها»، که به سال ۱۹۰۷ در تریستا ایراد کرده است، بر قدمت زبان ایرلندی تاکید کرده و آن‌را با زبان فنیقی یکسان دانسته است. جویس تاریخ‌دان دقیقی نبود و در طول یک سخنرانی دونز اسکوتوس اریوگنا (که به‌طور حتم یک نویسنده ایرلندی قرن نوزدهمی بود) و جان دونز اسکوتوس را (که در ادینبورو، قرن سیزدهم، زاده شده بود و در دورهٔ جویس بسیاری یقین داشتند ایرلندی است) یکی گرفت. او هم‌چنین معتقد بود که نویسندهٔ کتاب Corpus فردی است به اسم Dionysius the Pseudo-Areopagite؛ دنیس قدیس، که حامی فرانسه است. از آن‌جا که این استناد نادرست است، آدمی نمی‌داند که دیونیسیوس در واقع یک نفر بوده یا چند نفر. به‌هر حال نویسنده‎ی واقعیِ Corpus، Pseudo-Dionysius the Areopagite بوده و نه Dionysius the Pseudo-Areopagite. باری، جویس در کالج دانشگاهی لاتین، انگلیسی، فرانسوی، ریاضیات، فلسفهٔ تحول (طبیعی) و منطق خوانده بود و نه فلسفه‎ قرون وسطا. در هر صورت، همانندی‌هایی که میان ادعاهای دستوردانان ایرلندی و جست‌وجوی یک زبان شاعرانهٔ کامل توسطِ جویس وجود دارد، چنان شگفت‌انگیزست که من سعی می‌کنم رابطه‎های دیگری بیابم.

اگرچه اندیشه‌های جویس در موردِ سنت‌های دیرینهٔ ایرلند نادقیق بودند، ولی او به قصد ابداع زبان شاعرانهٔ خویش از متنی که تا حدود زیادی بر آن تسلط دارد برای نخستین بار، در سخنرانی خود دربارهٔ ایرلند در تریسته یاد می‌کند: کتاب کلز.

جویس جوان به‎‌طور حتم کتاب کلز را در کالج ترینیتی دیده بود و بعدها از تکثیر آن سخن به میان آورد: کتابِ کلز، به روایتِ سر ادوارد سولیوان با ۲۴ تصویر رنگی (چاپ دوم، لندن-پاریس-نیویورک، ۱۹۲۰). جویس یک نسخه از این کتاب را در کریسمس ۱۹۲۲ به دوشیزه ویور داده بود.

این اواخر به هنگام نوشتن مقدمه‌ای بر چاپ مصور و چشم‌گیر نسخهٔ خطی این کتاب، به این نکته اشاره کردم که این شاه‌کار هنر ایرلندی بر یک «زمزمه» پیشی داشته است، و من یقین دارم که جویس تحت تاثیرِ آن زمزمه است؛ حتا به‌طور غیرمستقیم. دو روز پیش بعد از ظهری را (برای بار دوم در زندگی‌ام) در سحرانگیزترین محله –Seven Churches of Clonmacnoise– ایرلند گذراندم، و یک بار دیگر دریافتم که هیچ کس، حتا کسی که هرگز از دستوردانان ایرلندی یا آثاری نظیر کتاب کلز، کتاب دورو، گاسپل‌های لیندیسفارن و کتابِ دون کاو خبر نداشته است، نمی‌تواند بر این چشم‌انداز و آن سنگ‌های کهن نگاهی بیندازد و آن زمزمه را که هم‌راه تولد و عمر هزار سالهٔ کتاب کلز بود، به شکلی نشنود.

تاریخ فرهنگِ لاتین پیش از سال ۱۰۰۰، به‌ویژه بین قرن هفتم و دهم نشان می‌دهد آن‌چه «زیباشناسی مغلق‌نویسی»  نامیده شده است، در طول زمان گسترش پیدا کرده بود؛ از اسپانیا تا جزایر بریتانیا، و حتا در بخش‌هایی از گال (فرانسهٔ قدیم). سنت لاتین کلاسیک، این سبک را به مثابه «آسیایی» و سپس «آفریقایی» در تقابل با تناسبِ سبک «آتنی» توصیف (و محکوم) کرده بود. کونتیلین، خطیب رومی قرن اول بعد از میلاد، در کتاب انستیتوی سخن‌وری (۱۲. ۷۹) تاکید کرده بود که بهترین سبک باید این چیزها را به نمایش بگذارد: «شکوه نه زیاده‌روی، والایی نه بی‌رحمی، توانایی نه شتاب‌زده‌گی، سختی نه خشونت، متانت نه کودنی، شادمانی نه بی قیدی، دل‌پذیری نه انحطاط، بزرگی نه خودبینی.» نه تنها خطیبان رومی بلکه سخن‌وران مسیحیت باستان نیز آن سبک زیان‌بار و پر تکلفِ آسیایی را تقبیح کردند. برای آشنایی با این‌که تا چه اندازه پدران روحانی کلیسا در رویارویی با نمونه‌هایی از این «تکلف زیان‌بار» یکه خوردند، می‌توان به ناسزاگویی جرام قدیس (در Adversus Iovinianum, I) اشاره کرد: «چنین است بربریتی که این نویسندگان به نمایش می‌گذارند؛ سخن آن‌ها در سایهٔ این مفسده‌های سبکی به اندازه‌ای مغشوش می‌شود، که ما به نقطه‌ای می‌رسیم که نمی‌فهمیم چه کسی حرف می‌زند و دربارهٔ چه چیزی بحث و جدل می‌شود. هر چیزی (در این آثار) باد می‌کند برای این که بعداً بترکد مثل مار ضعیفی که دو نیم می‌شود وقتی که می‌خواهد خود را چمبره زند… همه چیز چنان در گره‌های لفظی غیرِقابلِ حل درگیر شده است که در این‌جا می‌توان به سخنِ پلوتوس، کمدی‌نویس روم باستان، اشاره کرد: «این‌جا هیچ کس به‌جز سیبل، کاهنهٔ پیش‌گو، نمی‌تواند چیزی بفهمد.» این چیزهای هولناک لفظی چیستند؟»

به‌نظر می‌رسد این حملهٔ بی‌امان شبیه توصیف غرض‌ورزانهٔ سنت‌گرایانی است که دربارهٔ صفحه‌ای از کتاب کلز یا شب عزای فینگان‌ها سخن می‌گویند. اما در عین حال چیزی باید تغییر می‌کرد: آن کیفیت‌هایی که بر مبنای سنت دیرین به مثابه مفسده‌ها طبقه‌بندی شده بودند در بوطیقای نویسنده‌گان مغلق‌نویس فضیلت به‌شمار می‌رفت. حتا یک صفحه هم از نوشتار مغلق‌نویسی دیگر از قوانین نحو و بلاغت سنتی پیروی نکرد؛ به‌منظور آفرینش تعابیری با حال و هوای ناموزون باروکی، انگاره‌های ریتم و وزن به هم ریخته شدند. توالیِ هم‌گونی آوایی که در جهان کلاسیک ناهم‌گون تلقی می‌شد سرفصل تولید موسیقی جدیدی شد، و سرگرمی الدهلم از اهالی مالمزبری در ساختن جمله‌هایی بود که در آن‌ها همهٔ واژه‌ها با حرف مشابه شروع می‌شدند: Primitus pantorum procerum praetorumque pio potissimum paternoque praesertim privilegio panegyricum poemataque passim prosatori sub polo promulgantes …

واژگان سبک مغلق‌نویسی، با وام‌گیری از ترم‌های عبری و یونانی، از واژه‌های التقاطی شگفت‌انگیز سرشار شد و متن به رمزنوشته‌ها و معماهایی مزین شد که تن به ترجمه نمی‌داد. اگر کمال مطلوب زیباشناسی کلاسیک وضوح بود، کمال مطلوب مغلق‌نویسی جز ابهام نبود. اگر زیباشناسی کلاسیک تناسب را تقویت می‌کرد، زیباشناسی مغلق‌نویسی پیچیده‌گی، فراوانی القاب و تعابیر غول‌آسا، هولناک، بی حد و حصر، بی‌شمار و حیرت‌انگیز را ترجیح می‌داد. جست‌وجوی ریشه‌شناسی غیراستاندارد به تجزیهٔ واژه‌ها به عناصر جزیی می‌انجامید که بعدها معناهای اسرارآمیز می‌یافتند.

زیباشناسی مغلق‌نویسی مظهر و نمونهٔ عالی سبک اروپا در آن دوران تیره و تار است؛ دورانی که قارهٔ کهن در معرض انحطاط جمعیت‌شناختی و تخریب مهم‌ترین شهرها، جاده‌ها و آب‌برهای رومیایی قرار گرفت. در ناحیه‌ای پوشیده از جنگل‌ها نه تنها تارکِ دنیاها که شاعران و مینیاتوریست‌ها نیز به جهان هم‌چون جنگلی تیره و رعب‌انگیز، مملو از هیولاها و کوره‌راه‌های پیچ اندر پیچ و درهم برهم می‌نگریستند. در این قرون دشوار و آشوب‌زده، فرهنگ لاتین از طریق ایرلند به قارهٔ اروپا باز می‌گردد. اما آن تارکِ دنیاهای ایرلندی که آن اندک سنتِ کلاسیک را که موفق شده بودند از آسیب در امان نگاه بدارند، برای ما یادداشت و حفظ کردند؛ بعدها ابتکار عمل را، از طریق کورمال کورمال گشتن به دنبالِ راهِ درست در آن جنگل انبوه، در جهان زبان و تخیل بصری به عهده می‌گیرند، هم‌چون پیروان برندانِ قدیس که با او دریاها را در نوردیدند، با هیولاها و جزیره‌های مخفی روبه‌روشدند، به ماهی عظیم‌الجثه‌ای برخورد می‌کنند، ماهی را با جزیره اشتباه می‌گیرند و بر آن پیاده می‌شوند؛ جزیره‌ای که مرغان سپید (روح‌هایی که به‌همراه ابلیس گمراه شدند)، چشمه‌ساران حیرت‌انگیز، درختان بهشتی، ستونی بلورین برآمده از دریا و یهودای نشسته بر صخره، خسته و رنجور –رنج‌دیده از امواجِ بی‌امانِ دریا در آن ساکن‌اند.

بین قرن هفتم و نهم و شاید در خاک ایرلند (ولی بی‌تردید در جزایر بریتانیا) بود که Liber Monstrorum de Diversis Generibus ظاهر شد؛ که به نظر می‌رسد بسیاری از تصویرهای کتاب کلز را توصیف می‌کند. نویسنده در صفحه‌های اولیهٔ کتاب اقرار می‌کند که هرچند بسیاری از کتاب‌های موثق، پیشاپیش دروغ‌های مشابهی را نقل کرده بودند، او هرگز به فکر بازگویی آن دروغ‌ها نمی‌افتاد: «اگر باد تند تقاضاهای شما ناگهان نوزیده بود تا من، دریانورد ترسان را با سر به دریای هیولاها پرتاب کند… و بی‌تردید شمارش گونه‌های جانوران دریایی هولناک ناممکن است؛ شمارشِ جانورانِ عظیم‌الجثه که قامتی چون کوه‌های رفیع دارند، که غول‌آساترین موج‌ها را متلاطم و با بالاتنه‌شان پهنهٔ عظیمی از آب‌هایی را جابه‌جا می‌کنند که از اعماق برآمده‌اند تا در مصبِ آرام رودها فرو ریزند. هنگامی که این جانوران شنا می‌کنند کف و بزاق با صدایی رعدآسا از دهانشان فوران می‌کند. در صف‌هایی عظیم، آن لشگر هیولاوار و عظیم‌الجثه از دشت‌های آبی آب می‌گذرند و هوا را با تازیانه‌های کفِ سپیدِ مرمرگونه، صاف و پاکیزه می‌کنند. آن‌گاه در حالی که آب‌ها را به تلاطم آورده‌اند، با پیچ‌وتابی هولناک، در آب‌هایی که از هیکل‌های تنومندشان در جوش و خروش‌اند، به سوی خشکی حرکت می‌کنند و برای آن‌هایی که در ساحل ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند وحشت به ارمغان می‌آورند؛ نه نمایش.»

هر قدر هم که نویسنده از گفتن این دروغ‌ها هراسان شود، بازهم نمی‌تواند در مقابل زیبایی چشم‌گیر این دروغ‌گویی تاب آورد. چرا که این دروغ‌گویی به او امکان می‌دهد تا قصه‌ای نامتناهی ببافد؛ هزارتویی پرپیچ و خم. او قصه‌اش را با همان لذتی توصیف می‌کند که دریای اطراف جزیرهٔ هایبرنیا در ویتا اس. کلمبانی توصیف می‌شود. در هیسپریکا فمینا (اثری که نویسندهٔ لیبر مونستروروم باید به نوعی با آن آشنایی می‌داشته)، برای توصیفِ موج‌های کف‌آلود صفاتی نظیر «astriferus» یا «glaucicomus» به‌کار می‌روند (و زیباشناسی مغلق‌نویسی به نوواژه‌هایی نظیر pectoreus، placoreus، sonoreus، alboreus، propriferus، flamminge و gaudifluus برتری می‌بخشد.)

این همان خلاقیت‌های واژگانی است که ویرژیلِ دستوردان در اپیتوم و اپیستولا ستوده است. امروز بسیاری از دانشمندان اعتقاد دارند که این دستوردان دیوانه، ازاهالی بیگوره، نزدیک تولوز ایرلند بوده است و همه چیز، از سبک لاتین‌اش گرفته تا نگاه‌اش به جهان، این فرضیه را تایید می‌کند. ورژیل در قرن هفتم می‌زیسته و بنابراین شاید صد سال پیش از نگارش کتاب کلز. او از بخش‌هایی از سیسرو و ورژیل (ورژیل اصلی و معروف) نقل قول می‌آورد که نمی‌تواند متعلق به این نویسنده‌گان باشد. اما بعدها کشف می‌کنیم، یا حدس می‌زنیم که او به حلقهٔ سخن‌ورانی تعلق داشته است، که اعضایش هر یک نام نویسنده‌ای کلاسیک را برگزیده بودند. شاید او برای ریش‌خند کردن سخن‌ورانِ دیگر می‌نوشت. او، تحتِ تاثیرِ فرهنگ کلتیک، گُت‌های غربی اروپا Visigoth، ایرلندی و عبری، جهانِ زبان‌شناختی‌ای را توصیف می‌کند که گویی از تخیل شاعر سورئالیست مدرن برمی‌خیزد.

او معتقد است که دوازده نوع لاتین وجود دارد که در هر یک از آن‌ها واژهٔ «آتش» می‌تواند متفاوت باشد: «ignis»، «quoquihabin»، «ardn»، «calax»، «spiridon»، «rusin»، «fragon»، «fumaton»، «ustrax»، «vitius»، «siluleus»، و «aenon» (اپیتوما، IV. ۱۰). نبرد «praelium» نامیده می‌شود؛ چرا که در دریا «praelum» درمی‌گیرد و اهمیت‌اش برتری‌ی «praelatum» شگفت‌انگیز خلق می‌کند (اپیتوماIV. ۱۰). هندسه هنری است که همهٔ تجربه‌ها را از طریقِ علف‌ها و گیاهان شرح می‌دهد؛ به همین خاطر است که پزشکان هندسه‌دانان نامیده می‌شوند (اپیتوما، IV. ۱۱) آئمیلیوس سخن‌ور این بیانیهٔ خوش ساخت را خلق کرد: «SSSSSSSSSS. PP. NNNNNNNN. GGGG. R. MM. TTT. D. CC. AAAAAAA. IIIVVVVVVVV. O. AE. EEEEEEE.» که تصور می‌شود چنین معنایی داشته باشد: «خردمند خون خرد را می‌مکد و به‌راستی باید زالو نامیده شود» (اپیتوما، X. ۱). گالبانگوس و ترنتیوس در مباحثه‌ای روبروی هم قرار گرفتند که چهارده شبانه روز به طول انجامید، بحث دربارهٔ حالت ندایی «من» بود، موضوعِ بحث گسترده بود، به خاطر این که پرسشی بود دربارهٔ تعیین این که آدمی چگونه باید با تاکید به خود بپردازد: «اِ، آیا من درست رفتار کرده‌ام؟» (O egone, recte feci?). این موضوع و چیزهای دیگری که ورژیل به ما می‌گوید، مجبورمان می‌کنند به جویس جوان بیندیشم که می‌پرسید آیا تعمید با آبِ معدنی اعتبار دارد.

هر یک از متن‌هایی را که نام بردم می‌توان برای توصیف صفحه‌ای از کتاب کلز یا صفحه‌ای از شب عزای فینگان‌ها به کار برد؛ چرا که در هر یک از متن‌ها، زبان همان کارکردی دارد که تصاویر در کتاب کلز دارند. به کارگیری واژه‌ها در متن‌های توصیفی کتابِ کلز منطبق با بازآفرینی صفحه‌ای از ادبیات مغلق‌نویسی است. کتابِ کلز شبکهٔ ادیبانه‌ای از اشکال حیوانی به هم تنیده و تصنعی است؛ چهره‌های کوچک میمون‌وار که در انبوه شاخ و برگ به‎هم ریخته که همهٔ صفحه‌ها را می‌پوشانند؛ تو گویی که هماره تکرار همان نقش و نگارها در یک مینیاتور است که در آن هر خط، هر گل‌آذین، یک نوآوری متفاوت است؛ پیچیده‌گی مارپیچ گونه که به عمد آرام و بی‌صدا حرکت می‌کند؛ بی‌خبر از هر قاعدهٔ تقارن، سمفونی رنگ‌های ظریف از صورتی تا زرد نارنجی، از زرد لیموئی تا قرمز ارغوانی؛ چارپایان، پرنده‌گان، سگ‌های تازی که با نوک قویی بازی می‌کنند، چهره‌های شگفت‌انگیزِ انسان‌وار باور نکردنی پُرپیچ‌وتاب؛ هم‌چون هنرمندِ سوارکاری که سرِ خود را میان زانوان‌اش پیچ و تاب می‌دهد تا حرف آغازین را شکل دهد. چهره‌هایی نرم و انعطاف‌پذیر که چون کِش‌های لاستیکی که در انبوه کلافِ خطوط به هم بافته فرو می‌شوند و سرهایشان را از میان آذین‌بندی‌های انتزاعی بیرون می‌کشند، دورِ حروف آغازین می‌پیچند و جای خود را بین خطوط باز می‌کنند. صفحه در مقابل نگاه ما هرگز آرام نمی‌گیرد بلکه به نظر می‎رسد حیات خودش را می‌آفریند: هیچ نکتهٔ ارجاعی وجود ندارد، همهٔ چیزها با هم مخلوط می‌شوند. کتاب کلز قلمرو پروتئوس است. محصول هذیان سردی است که برای ایجاد ورطه‌هایش نیاز به مسکالین (مادهٔ توهم‌زا) یا ال. اس. دی (LSD) ندارد، به‌ویژه این که این کتاب نه بازتاب هذیان یک ذهن واحد بلکه، به بیان دقیق‌تر، هذیان فرهنگ کاملی است که در گفت‌وگو با خود درگیر شده است و از انجیل‌ها، حروف تهذیب‌شده و قصه‌ها نقل قول می‌آورد.

این زبان درخشان و سرسام‌آور سعی دارد جهان را بازتعریف کند اما، خود را بازتعریف می‌کند، بر بستر آگاهی از این نکته که در دورانی چنین ناپایدار می‌توان کلید مکاشفهٔ جهان را نه در خطی راست که در یک هزارتو یافت.

بنابرین اتفاقی نیست که همهٔ این‌ها الهام‌بخش شبِ عزای فینگان‌ها می‌شوند؛ در لحظه‌ای که جویس سعی می‌کند کتابی بیافریند که هم تصویری از جهان به‌دست بدهد و هم اثری باشد برای «خوانندهٔ ایده‌آلی که بی‌خوابی ایده‌آل به سرش زده است.»

هم‌چنین در مورد اولیس، جویس پیشاپیش اعلام کرده بود که بسیاری از حروف اول اسم در کتابِ کلز ویژهٔ یک بخش کامل از کتاب اوست، و به صراحت خواسته است که کارش با آن مینیاتورها سنجیده شود. در شبِ عزای فینگان‌ها بخشی که آشکارا به کتاب کلز اشاره می‌کند به طور متعارف «مانیفست آلپ» نامیده می‌شود. در این بخش نامه‌ای تعریف می‌شود که روی کپه‌ای از تپاله یافت شده است؛ نامه‌ای که به‌مثابه نمادِ تمام کوشش‌ها برای ارتباطات و کل ادبیات جهان، و خودِ شبِ عزای فینگان‌ها پنداشته شده است. صفحه‌ای در کتابِ کلز که جویس بیش‌ترین تاثیر را از آن گرفته است صفحهٔ «tenebrous Tunc page» است. اگر نگاه‌مان را روی صفحهٔ تونک Tun حرکت دهیم و هم‌زمان چند خط از جویس را بخوانیم، این حس به ما دست می‌دهد که این تجربه‌ای چند رسانه‌ای است؛ آن‌جا که زبان تصویرهای مینیاتوری را باز می‌تاباند و تصویرهای مینیاتوری شباهت‌های زبان‌شناختی را فعال می‌کنند.

جویس از صفحه‌ای سخن می‌گوید که در آن «every person, place and thing in chaosmos of Alle anyway connected with the gobblydumped turkey was moving and changing every part of the time.» او از «steady monolougue of interiors» حرف می‌زند، آن‌جا که «a word as cunningly hidden in its maze of confused drapery as a fieldmouse in a nest of coloured ribbons» به «Ostrogothic kakography affected for certain phrases of Etruscan stabletalk» بدل می‌شود، که از «utterly unexpected sinistrogyric return to one peculiar sore point in the past … indicating that the words which follow may be taken in any order desired» درست شده است.

کتابِ کلز چه چیز را توصیف می‌کند؟ این نسخهٔ خطی کهن از جهانی با ما سخن می‌گوید که از کوره‌هایی که به مسیرهای مخالف هم منشعب می‌شوند تشکیل شده است؛ از ماجراهای ذهنی و تخیلی غیرقابلِ توصیف. ساختاری که در آن هر نکته می‌تواند به نکتهٔ دیگر مربوط شود، جایی که در آن نکته یا موقعیتی به جز خطوطِ ارتباط وجود ندارد؛ خطوطی که هر لحظه می‌توانند قطع شوند؛ چرا که به فوریت، دوباره ادامه خواهند یافت و همان مسیر را طی خواهند کرد. این ساختار نه مرکز دارد و نه پیرامون. کتابِ کلز یک هزارتو است. از همین رو است که این کتاب در ذهن هیجان‌زدهٔ جویس به الگوی آن کتاب نامتناهی بدل شد؛ کتابی که باید هنوز نوشته شود و تنها به وسیلهٔ خوانندهٔ ایده‎آلی خوانده شود که بی‌خوابی ایده‌آل به سرش زده است.

کتابِ کلز (هم‌راه با فرزندش، شبِ عزای فینگان‌ها) الگوی زبان انسانی را توصیف می‌کند؛ شاید الگوی زبانِ جهانی که در آن زندگی می‌کنیم. شاید ما در کتابِ کلز زندگی می‌کنیم، اما چنین می‌پنداریم که در فرهنگستان دیدِرو زندگی می‌کنیم. هم کتابِ کلز و هم شبِ عزای فینگان‌ها بر مبنای علم معاصر بهترین تصویر جهان‌اند. آن‌ها الگوی جهانِ تعمیم‌پذیری هستند که شاید توامان متناهی و نامتناهی است؛ نقطه آغازی برای پرسش‌های نامتناهی. این کتاب‌ها به ما امکان می‌دهند تا خود را مردان و زنان زمانهٔ خودمان حس کنیم؛ حتا اگر در دریای پر مخاطره‌ای دریانوردی کنیم که سبب شد برندان قدیس آن جزیرهٔ گم‌شده‌ای را جست‌وجو کند که همهٔ صفحه‌های کتابِ کلز از آن حکایت می‌کنند؛ هنگام که ما را تشویق می‌کند تا جست‎وجویمان را ادامه دهیم و سرانجام بتوانیم جهانِ ناقصی را که درآن زندگی می‌کنیم، بازشناسیم.

جیمِ بچلر در حقیقت ناتمام نبود، چرا که او دیده بود، گیرم که در دلِ غبار. او دیده بود که وظیفه‌اش چیست و ما می‌باید چه چیز را درک می‎کردیم؛ ابهام زبان‎مان را، نقصِ طبیعی تعابیرمان را که درمان‎اش نه در بیماری پسابابلی که بشریت باید از آن رهایی یابد، بلکه تنها در آن امکانی است که خداوند به آدم، حیوان ناظق، بخشید. درک زبان‌های بشری را که ناقص‌اند و در عین حال قدرت اجرایی شکل متعالی نقصی را دارند که ما شعر می‌خوانیم. فرجام جست‌وجوی کمال است. بابل یک حادثه نبود ما از ابتدا در برج زندگی کرده‌ایم. نخستین گفت‌وگو میان خداوند و آدم شاید در فینگانینن رخ داده است؛ تنها با بازگشت به بابل و پذیرش تنها امکان امان می‎توانیم به آرامش برسیم و با سرنوشت نژاد انسانی رو در رو شویم.

همهٔ این داستان در دوبلین شروع شد؛ زمانی که تصاویرِ کتاب کلز تبدیل به مشغلهٔ ذهنی مردی جوان تبدیل شد؛ شاید هم تصاویر کتاب‌های کتابِ دورو، لیندیسفارن و دان کاو…

Once upon a time there was a Dun Cow coming down along the maze and this Dun Cow that was down along the maze met a nicens little boy named baby Jim the bachelor…

ترجمه خوب چه ترجمه‌ای است — علی خزاعی‌فر

نظریه‌پرداز ترجمه، ایون زوهر، می‌گوید فرهنگ هر کشور مجموعه‌ای از نظام‌هاست (نظام سیاسی، نظام حقوقی، نظام ادبی، نظام هنری، نظام اجتماعی، نظام دینی، نظام ترجمه و غیره) که در یکدیگر تاثیر دارند.

بنابراین سخن، نقد ترجمه هیچ‌گاه در خلأ و جدا از سایر نظام‌های موجود در جامعه صورت نمی‌گیرد؛ نقد ترجمه همان قدر ممکن است که نقد سیاسی و نقد ادبی و نقد هنری.

البته نقد در همه این حوزه‌ها کم و بیش صورت می‌گیرد ولی معمولا روال دموکراتیک ندارد و تفسیری هم که از نقد می‌شود غالبا تفسیری مطلق‌گراست، یعنی خواننده نقد معمولا به اثری که نقد شده برچسب خوب یا بد می‌زند.

برای مثال، با این که در حوزه ترجمه نقدهای عالمانه و منصفانه کم نیست ولی در مجموع معروف است که می‌گویند نقد یا نان به قرض رفیقی دادن است یا پنبه دشمنی را زدن و هر نقد اگر جهتش را ولو منصفانه به سوی ضعف‌های اثری بگیرد حتما برای خود دشمن می‌تراشد چون فضا آن‌قدر مسموم است که برخی از اهل قلم حتی اگر با نقد کارشان مخالف نباشند نقد را ترور فرد می‌دانند.

بسیاری از بزرگان ترجمه با اینکه از کیفیت ترجمه می‌نالند از نوشتن نقد پرهیز می‌کنند. حتی یکی از اینان به من می‌گفت بهترین راه برای نقد یک ترجمه ادبی این است که آن اثر را خودت دوباره ترجمه کنی. وجود ترجمه‌های متعدد از آثار ادبی هم شاید یک دلیلش نقد غیرمستقیم ترجمه بوده است.

یکی از روش‌های نقد ترجمه این است که منتقد اغلاطی را در ترجمه پیدا می‌کند و با ردیف کردن این اغلاط مترجم را به بی‌سوادی (در درک متن اصلی یا نوشتن فارسی) متهم می‌کند.

این شیوه که ساده‌ترین شیوه نقد ترجمه است در ایران بیش از چهل سال است که سابقه دارد.

مترجمان سرشناس بسیاری به این شیوه نقد شده‌اند، از کریم امامی گرفته تا صالح حسینی و نجف دریابندری و اخیرا پیمان خاکسار.

اغلاطی که در این نقدها مطرح شده همه از یک جنس نیست. برخی درست است و برخی صرفا ذوقی است.

با این‌حال من استدلال این نوع منتقدان را درک می‌کنم. اینان انتظار دارند که اگر مترجمان خطا هم می‌کنند خطاهای پیش پا افتاده مرتکب نشوند. به اعتقاد من وجود چند خطای جزیی (گفتم چند خطای جزیی و نه تعداد بسیاری خطای عمده) در ترجمه‌ای باعث نمی‌شود آن ترجمه اعتبار خود را از دست بدهد (هیچ ترجمه‌ای بدون خطا نیست)، اما در فضای موجود نقد ترجمه در ایران اگر چنین نقدی چاپ شود قطعا هم آن ترجمه و هم مترجم آن اعتبار خود را از دست می‌دهند.

اما نقد ترجمه در ایران یک روی دیگر هم دارد که کمتر به آن توجه شده.

ترجمه در ظاهر جایگزین کردن محتوای یک متن با محتوایی معادل در زبانی دیگر است، اما ترجمه فعالیتی صرفا زبانی نیست، بلکه فعالیتی است اساسا فرهنگی-سیاسی که از طریق زبان صورت می‌گیرد.

کار مترجم صرفا برقراری تعادل زبانی میان دو متن نیست، و کار ترجمه نیز در خلاء صورت نمی‌گیرد. عوامل ادبی، فرهنگی و سیاسی بناچار در کم و کیف ترجمه تاثیر می‌گذارند. مترجم رابط میان دو متن، دو زبان یا دو فرهنگ است.

بنابراین همان‌طور که نمی‌توان ادعا کرد ترجمه که کاری فرهنگی-سیاسی است در همه کشورهای جهان به یک شکل انجام می‌شود، نمی‌توان گفت که همه مترجمان جهان نقش یا کارکردی واحد دارند. نقش یا کارکرد مترجمان در هر کشور تابع شرایط فرهنگی اجتماعی و سیاسی حاکم بر آن کشور است.

به گواه تاریخ ترجمه، مترجمان ما همیشه زبان‌دان‌های بزرگی نبوده‌اند. در کنار استادان ترجمه که با تعهد و توانایی ترجمه می‌کرده‌اند همیشه آماتورها هم حضور داشته‌اند. انگار استادان ترجمه از حیث تعداد کافی نبوده‌اند. کمبود اینان را افرادی پر کرده‌اند که اگر چه از حیث توانایی زبانی در حد اساتید نبوده‌اند اما آن‌قدر انگیزه فرهنگی/ سیاسی یا اجتماعی داشته‌اند که به خود اجاره ورود به عرصه ترجمه بدهند.

ترجمه ادبی در ایران همیشه یک نقش اجتماعی و سیاسی هم ایفا می‌کرده و به همین دلیل از یک وجهه اجتماعی خاصی برخوردار بوده و فقدان قانون کپی رایت هم مزید بر علت شده و این باعث شده پای خیلی‌ها به درست یا نادرست به این حوزه باز شود.

بنابراین جدا از روش غلط یابی، که ترجمه را اساسا به کاری زبانی خلاصه می‌کند، روشی دیگر برای بررسی ترجمه‌ها وجود دارد که روشی توصیفی است.

هدف این روش داوری درباره کیفیت ترجمه‌ها نیست بلکه در پی یافتن عواملی است که بر کم و کیف کار مترجمان اثر می‌گذارد.

از این منظر اگر ترجمه‌ای پر از اغلاط زبانی باشد ترجمه به حساب می‌آید و همان قدر ارزش توصیف دارد که هر ترجمه دیگر دارد.

در مواردی حتی این چنین ترجمه‌ها که به دست آماتورها صورت می‌گیرد ممکن است اهمیت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی بیشتری داشته باشند. این شیوه «نقد» یا بهتر است بگوییم «ارزیابی» ترجمه در ایران کمتر رواج داشته ولی بدون شک حقایق تاریخی، فرهنگی، سیاسی و ادبی بیشتری را درباره ترجمه برای ما آشکار می‌کند.

باید بخوانیم — ماریو بارگاس یوسا

مخلوقات تمام آفریننده‌های بزرگ، ادبی چشم ما را به جنبه‌های ناشناخته موقعیت خودمان باز می‌کند. ما را قادر می‌سازد تا بهتر و کامل‌تر ورطه‌های مشترک انسانی را کشف و درک کنیم. وقتی می‌گوییم «بورخسی» این کلمه بی‌رنگ ذهن ما را ازترتیب معقول واقعیت جدا می‌کند و به دنیایی خیالی و موهوم، می‌برد دنیایی تقریبا همیشه هزارتو و اسرارآمیز و پرمعنا، آکنده از ارجاعات و کنایات ادبی، که شگفتی‌هایش برایمان غریب نیست؛ چرا که در آن‌ها آرزوی نهان و حقایق نهفته در خلوتگاه شخصیت خودمان را می‌شناسیم؛ دنیایی که تنها به مدد مخلوق ادبی خورخه لوئیس بورخس شکل گرفت.

کلمه «کافکایی»، مثل مکانیسم فوکوس دوربین‌های قدیمی با دسته‌های آکاردئونی، زمانی به ذهن خطور می‌کند که احساس خطر می‌کنیم؛ زمانی که از سوی ماشین‌های ستمگر قدرت، که باعث این همه درد و بی‌عدالتی در دنیای مدرن شده‌اند، تهدید می‌شویم؛ از سوی رژیم‌های مستبد، حزب‌های سلسله‌مراتبی، کلیساهای متعصب، بوروکراسی‌های خفقان‌آور بدون رمان‌ها و داستان‌های کوتاه این پراگی شکنجه دیده، که همه را به زبان آلمانی نوشت و تمام عمر هشیار و وحشت‌زده زندگی کرد، درک احساس ناتوانی شخص منزوی یا وحشت اقلیت شکنجه کشیده و مورد تبعیض واقع شده، عاجز بودیم؛ اقلیتی مواجه با قدرت‌های سلطه‌گری که می‌توانند تارومارشان کنند و بی‌اینکه هوادارانشان، حتی صورت آن‌ها را ببینند، از صحنه روزگار حذف‌شان کنند.

صفت «اورولی» اولین هم مرام «کافکایی» طنین‌ترس و دلهره هولناک و حس پوچی بیش از حدی را دارد که دیکتاتورهای خودکامه قرن بیستم به وجود آوردند؛ این پیچیده‌ترین، خشن‌ترین و مطلق‌ترین دیکتاتوری‌های تاریخ، از نظر کنترل رفتار و روح و روان اعضای جامعه. «جورج اورول» در «۱۹۸۴» بشریتی رابا سایه‌های سرد و آزارنده به تصویر می‌کشد که مقهور «برادر بزرگه» پادشاه خودرایی، است که باترکیبی موثر از بیم و تکنولوژی، آزادی، خودانگیختگی و تساوی را از میان برمی‌دارد و جامعه را تبدیل می‌کند به کندویی پر از آدم‌های ماشینی. در این دنیای کابوس‌وار، زبان هم تابع قدرت است و به «زبان نو» ای تبدیل می‌شود که از هرگونه ابداع و هرگونه ذهنیت خالی است و از آن تنها یک رشته حرف‌های کلیشه‌ای باقی مانده که بردگی فرد را نسبت به سیستم تضمین می‌کند.

درست است که پیش‌بینی شوم «۱۹۸۴» تحقق نیافت، اما کمونیسم خودکامه در اتحاد جماهیر شوروی راه خودش را به فاشیسم خودکامه در آلمان و نقاط دیگر باز کرد و خیلی زود در چین، کوبا و کره شمالی هم تشدید شد. خطر تحقق کامل «۱۹۸۴» هرگز تمام و کمال از بین نرفته و کلمه «اورولی» همچنان توصیف‌گر همین خطر است و به ما کمک می‌کند تا آن را بفهمیم.

غیرمتمدن، بربری، عاری از احساس، ناپخته در بیان، بی‌سواد و غریزه مدار، در ابراز شور و اشتیاق، بی‌عرضه و در عشق، خام. این دنیای عاری از ادبیات، این کابوس که من در کار‌ترسیمش هستم، از جمله ویژگی‌های اساسی‌اش همرنگی با جماعت و تسلیم شدن جهانی بشریت به قدرت است و از این منظر، دنیایی یکسره حیوانی است.

غرایز ابتدایی تعیین‌کننده کارهای روزمره زندگی است؛ زندگی‌ای با ویژگی تلاش برای بقا، ترس از ناشناخته‌ها و ارضای نیازهای جسمی. در چنین دنیایی، روح جایی ندارد. از این گذشته، در این جهان، یکنواختی خردکننده زندگی با سایه شوم بدبینی همراه خواهد بود و این احساس که زندگی انسان همان چیزی است که باید باشد و همیشه هم به همین گونه باقی خواهد ماند و هیچ چیز و هیچ کس قدرت تغییرش را ندارد.

تجسم چنین دنیایی شاید ما را وسوسه کند تا آن بدوی‌های لنگ‌پوش را در ذهن‌مان تصور کنیم؛ همان جامعه کوچک افسون زده و مقدس را که در مرز دوره مدرنیته در آمریکای لاتین، اقیانوسیه و آفریقا زندگی می‌کرد. اما من جامعه وامانده دیگری را در ذهن دارم. کابوسی که نسبت به آن هشدار می‌دهم، نتیجه توسعه نیافتگی نیست؛ نتیجه توسعه یافتگی بیش از حد است. به عنوان یکی از تبعات تکنولوژی و سرسپردگی به آن، می‌توانیم جامعه آینده‌ای را مجسم کنیم پر از مانیتورها و بلندگوهای رایانه‌ای، و بدون کتاب یا جامعه‌ای که کتابها –منظورم آثار ادبی است– به همان چیزی تبدیل شده‌اند که کیمیاگری در دوره فیزیک: طرفه معجون کهنه و عتیقه‌ای که تنها، در گورستان‌های تمدن رسانه‌ای، اقلیت روان رنجوری از آن استفاده می‌کنند. ترسم از این است که این دنیای سیبرنتیک، با تمام شکوفایی و توانایی‌اش به رغم استاندارد بالای زندگی و دستاوردهای علمی‌اش، عمیقا بی‌تمدن و بی‌روح باشد. ترسم از این است که بشریت تسلیم‌شده‌ای باشد مالامال از آدم‌های ماشینی «عبور کرده از ادبیات» که از آزادی دست کشیده‌اند.

البته بسیار نامحتمل است که این جامعه هولناک زمانی به واقعیت بپیوندد. پایان داستان، پایان تاریخ هنوز نگاشته نشده و از پیش هم تعیین نشده است. آنچه خواهیم شد، تماما به بینش ما بستگی دارد و به اراده. ولی ما اگر می‌خواهیم از فقر تخیل بگریزیم، از نابودی نارضایتی باارزشی که حساسیت ما را می‌پالاید و به ما می‌آموزد که با فصاحت و دقت سخن بگوییم، و نیز از تزلزل آزادی بگریزیم در این صورت باید عمل کنیم. به عبارت دقیق‌تر، باید بخوانیم.


متن اصلی

شوهر ایده‌آل — سوزان سانتاگ

نویسندگان بزرگ یا شوهرند یا عاشق. برخی نویسندگان فضیلت‌های موثر یک شوهر را به رخ می‌کشند؛ قابل اعتماد بودن، معقول بودن، سخاوت، محجوبیت. نویسندگان دیگری هستند که خصلت‌های یک عاشق را برمی‌تابند، یعنی خصلت‌های خوی‌زاد تا فضیلت اخلاقی را. پرواضح است زنان رفتارهایی چون دمدمی مزاجی، خودخواهی، غیرقابل اعتماد بودن و سنگدلی را در یک عاشق تاب می‌آورند. در حالی که همین زنان هرگز وقوع احساسات تند شوهر را حتی در ازای تهییج او هم برنمی‌تابند.

همین طور خوانندگان با گیجی، وسواس، حقایق دردناک، دروغ‌ها و دستور زبان شلخته کنار می‌آیند. اگر در عوض نویسنده بتواند طعم هیجانات ناب و حس‌یافت‌های ناباب را به آن‌ها بچشاند و همین‌طور در زندگی چون هنر، شوهران و عاشقان هر دو ضرورت می‌یابند. چقدر حیف است که آدم مجبور به انتخاب یکی از آن دو باشد.

باز در زندگی، همین‌طور در هنر عاشق معمولاً مجبور است جایگاه دیگری هم برگزیند. در ادوار پرشکوه ادبیات، شوهرها از عاشق‌ها بیشتر بوده‌اند. در همهٔ آن ادوار پرشکوه به جز دوره خودمان اینگونه بوده است. هرزگی الهام بخش ادبیات مدرن است.

امروز خانهٔ قصه‌پردازی مملو از عاشقان مجنون است، متجاوزان به عنف مسرور، پسران اخته، ولی شوهران اندک‌اند. این شوهران وجدان درست و حسابی ندارند، همه‌اش می‌خواهند عاشق باشند. تازه نویسنده‌ای آن اندازه شوهرمآب و موقر همچون توماس مان از دمدمی بودنی که به فضیلت اخلاقی نظر داشت، رنج می‌برد و همیشه کشمکش میان هنرمند و بورژوای درون او ادامه داشت. با این حال اکثر نویسندگان مدرن حتی مسئلهٔ مان را هم برنمی‌تافتند. هر نویسنده و هر جنبش ادبی با سلف خود با به نمایش گذاشتن خصلت‌هایی چون خوی‌زادی و وسوسه‌مندی در جنگ است. نمایش ارائه بی حد و حصر ادبیات مدرن با مجانین نابغه است. پس جای شگفتی نیست این‌که نویسنده‌ای بی‌اندازه با قریحه برمی‌خیزد که استعدادهایش مطمئناً فارغ از نبوغش افول می‌کنند و جسورانه تعهدات درست‌اندیشی را به عهده می‌گیرد. او باید بیش از شایستگی‌های ادبی نابش مورد تجلیل قرار گیرد. ادامه

اصول داستان نویسی – ریموند کارور

اصول داستان نویسی

ریموند کارور، ترجمه شقایق قندهاری

در اواسط دهه ۱۹۶۰ بود که متوجه شدم به راحتی‌ نمی‌توانم حواس خود را روی آثار داستانی بلند متمرکز کنم. تا مدتی علاوه بر اینکه در خواندن آثار روایی بلند مشکل داشتم، در خلق و نگارش چنین آثاری نیز همین دشواری را تجربه کردم. میزان تمرکز و توجه ام از لحاظ مدت زمانی کاهش یافته بود؛ به طوری که من دیگر صبر و شکیبایی لازم برای نگارش رمان را در خودم‌ نمی‌دیدم. قضیه پیچیده ای است که در این جا صحبت درباره اش به شدت خسته کننده خواهد بود. با این حال‌ می‌دانم دلیل اینکه امروزه به وفور شعر‌ می‌سرایم و داستان کوتاه‌ می‌نویسم، به همین موضوع برمی گردد. امکان دارد مدام تغییر حالت بدهید، اما معطل نمانید و کاری انجام دهید. در مورد شخص من شاید به این خاطر بود که آن موقع با اینکه هنوز سی ساله نشده بودم، تمام انگیزه‌های جدی و بزرگم را از دست داده بودم. اگر هم چنین بود، به گمانم برای من که اتفاق خوبی بود. نویسنده ای که قدری شانس و انگیزه داشته باشد، می‌تواند در کارش خوب پیش برود. انگیزه بیش از حد و بد شانسی، یا حتی نداشتن شانس به کل، می‌تواند کشنده باشد. برای داستان نویسی استعداد نیز لازم است.

برخی از نویسندگان خیلی مستعد هستند؛ من نویسنده ای را‌ نمی‌شناسم که بی استعداد باشد. با این حال برخورداری از زاویه دیدی خاص و منحصر به فرد و در عین حال دقیق برای نگریستن و دیدن هر چیز و نیز یافتن بافت و ساختار مناسب برای بیان همان نوع نگرش خاص، مقوله و موضوع دیگری است. به گفته «جان ایروینگ» «جهان در نگاه گارپ» جهانی فوق العاده شگفت انگیز است. در نگاه کسان دیگری چون «فلانری اوکانر»، «ویلیام فاکنر» و «ارنست همینگوی» جهان طور دیگری است. هر نویسنده ای مانند «چیور»، «آپدایک»، «سینگر»، «استانلی»، «آن بیتی»، «سینتیا اوزیک»، «دونالد بارتلمی»، «ماری رابیسون»، «بری هانا» و … هریک بنا به نوع دیدگاه و طرز تلقی خود جهانی را خلق‌ می‌کند.

این مقوله در خصوص سبک و نثر نیز تا حد زیادی وضعیت مشابهی دارد، گرچه فقط به سبک محدود‌ نمی‌شود. نویسنده در هر آنچه که‌ می‌نویسد، به طور خاص و مشخص امضا یا به عبارتی نشانه منحصر به فردی از خود به جای‌ می‌گذارد. جهان خلق شده از آن اوست و نه هیچ شخص دیگری. و به این صورت‌ می‌توان نویسنده ای را از نویسنده ای دیگر باز شناخت؛ که این امر ربطی به استعداد ندارد. همه استعدادهای فراوانی دارند. اما نویسنده ای که به طرز منحصر به فرد و خاصی به امور و رویدادها‌ می‌نگرد، و به علاوه به این طرز تلقی و بینش بیان هنری خاصی‌ می‌بخشد، همان نویسنده ای است که دست کم‌ می‌تواند تا مدتی در این عرصه حضور داشته باشد.

«ایساک دینسن» گفته بود که هر روز مقدار اندکی‌ می‌نویسد؛ بدون امید و بدون ناامیدی و سر خوردگی. روزی همین نکته را بر روی کارتی خواهم نوشت و آن را بر روی دیوار کنار میز تحریرم‌ می‌چسبانم. هم اکنون نیز تعدادی از همین کارتها روی دیوار دارم. «یگانه اصل اخلاقی نویسندگی بیان بسیار دقیق مطلب است.» از «ازرا پاند». البته تمام حرف این نیست، اما اگر نویسنده ای در بیان مطلب خود دقیق باشد و از این امتیاز برخوردار، لااقل در مسیر درست قرار گرفته است.

کارتی دارم که بخشی از یکی از داستان‌های چخوف را رویش نوشته‌ام؛

«… و ناگهان همه چیز برایش روشن شد.» این واژگان برای من سرشار از شگفتی، امکان و احتمال هستند. من شیفته بیان گویا و ساده آن هستم و از اشاره ضمنی اش به امر مکاشفه لذت‌ می‌برم. به علاوه اسرارآمیز نیز هست. تا پیش از آن چه چیزی مبهم و نامشخص بوده است؟ و چگونه است که هم اکنون همه چیز دارد مشخص‌ می‌شود؟ چه اتفاقی افتاده است؟ به خصوص، اکنون چه رخ داده است؟ در اثر چنین آگاهی ناگهانی و غیر منتظره‌ای مسایلی پیش‌ می‌آید. من خودم به ناگهان دچار احساس آسودگی خاطر؛ انتظار و حتی پیش بینی‌ می‌شوم.

یک بار شنیدم «جفری وولف»، نویسنده، به عده ای دانشجوی نویسندگی گفت: «از هیچ ترفند پیش پا افتاده ای استفاده نکنید.» این را نیز باید بر روی کارتی نوشت. من آن را تا اندازه ای اصلاح‌ می‌کنم و‌ می‌گویم: «هیچ ترفندی به کار نبرید.» من از ترفند بیزارم. من به محض مشاهده کوچکترین نشانه ای از ترفند یا هرگونه حقه و شگرد در اثری داستانی بلافاصله به دنبال پوشش استتاری آن‌ می‌گردم. شگردها همیشه و به هر صورت کسل کننده هستند و من خودم زود حوصله ام سر‌ می‌رود و کسل‌ می‌شوم که البته باز هم شاید به خاطر تمرکز حواس اندک من باشد. اما نوشته هایی که به ظاهر بسیار ساختگی، تصنعی یا لوس و مسخره به نظر‌ می‌آید، موجب خواب آلودگی ام‌ می‌شود. نویسندگان برای عرضه و فروش اثر خود لزوما به شگرد و ترفند نیاز ندارند تا برجسته‌ترین افراد این حیطه باشند. گاهی اوقات نویسنده ای باید بتواند با پذیرش خطر اینکه امکان دارد ابله جلوه کند، می‌باید فقط به یک چیز زل بزند و با معطوف شدن بر روی آن، غروب خورشید یا حتی لنگه کفشی کهنه، با حیرت و شگفت زدگی مات و مبهوت آن شود.

چند ماه پیش «جان بارت» در نشریه New York Times Book Review گفت که ده سال قبل بیشتر شاگردان او در سمینار داستان نویسی به «نوآوری صوری و رسمی» علاقه مند بودند؛ که این امر دیگر در عمل مصداق ندارد. او از این نگران است که در دهه ۱۹۸۰ نویسندگان بخواهند رمانهای لوس و بیمزه ای در خصوص مامان و باباها بنویسند. او نگران زوال و نابودی تجربه گرایی است؛ آن هم توام با آزاد اندیشی. چنانچه ببینم دور و برم بحث‌های غم انگیزی درباره «نو آوری صوری و رسمی» در جریان است، کلافه و عصبی‌ می‌شوم. اغلب اوقات «تجربه گرایی» به مفهوم داشتن مجوزی برای سهل انگاری، بلاهت یا حتی تقلید در نویسندگی است. آنچه به مراتب ناگوارتر است، اینکه چنین به اصطلاح نوآوری مجوزی‌ می‌شود برای سنگدل ساختن و از خود بیگانگی خواننده. بیشتر وقت‌ها این دست نوشته‌ها هیچ گونه خبر جدیدی درباره وضعیت جهان به ما‌ نمی‌دهد؛ و در نهایت منظره ای را توصیف‌ می‌کند. توصیف این منظره به چند تپه شنی، شمار اندکی مارمولک در این طرف و آن طرف محدود‌ می‌شود، اما خبری از بشر و آدم نیست؛ جایی که هیچ بنی بشری در آن سکونت ندارد و تنها مورد علاقه و توجه شمار بسیار اندکی از دانشمندان متخصص است.

باید توجه داشت که در داستان تجربه واقعی نو و اصیل است و به سختی به دست‌ می‌آید و کسب آن مایه خوشی و سرور است. اما نوع نگرش و تلقی شخص دیگری به امور و چیزها؛ به عنوان مثال «بارتلمی» نباید توسط دیگران تقلید شود. چون به هرحال کاری بی فایده است و بی حاصل. تنها یک بارتلمی وجود دارد و اگر نویسنده دیگری بخواهد حس و حال منحصر به فرد و خاص یا حتی شرح جزییات و صحنه پردازی‌های وی را تصاحب کند و آن را به عنوان سر فصل و نوآوری اثر خود قرار دهد، فقط وقت خویش را تلف کرده است و با دنیایی آشفتگی، ناکامی و از همه بدتر خود فریبی مواجه‌ می‌شود. همان گونه که «ارزا پاند» تاکید داشت، تجربه گرایان واقعی باید «همه چیز را از نو بسازند» و طی این روند مسایل و چیز هایی را برای خود کشف کنند. با این حال اگر نویسندگان با حس و عاطفه خود خداحافظی نکرده باشند، مایلند همچنان با ما در ارتباط باشند و اخبار و مسایل خاص دنیای خود را با ما در جریان بگذارند.

در شعر و داستان کوتاه امکان نوشتن درباره اشیا و چیزهای بسیار عادی و حتی پیش پا افتاده وجود دارد؛ آن هم با بکار گیری زبانی عادی و درعین حال دقیق و موشکافانه و با توصیف همان چیزها؛ مثل یک صندلی، پرده پشت پنجره، یک عدد چنگال، سنگ یا حتی گوشواره یک زن، آن هم با قدرتی تکان دهنده و شگرف. می‌توان سطری دیالوگ به ظاهر خسته کننده و یکنواخت نوشت و همزمان لرزه بر اندام مخاطب انداخت؛ همان شور و شعف هنرمندانه ای که کسی مانند «ناباکوف» داشت. این دست نوشته‌ها را بیش از دیگر نوشته ها‌ می‌پسندم. من از نوشته‌های ناشیانه، همین طوری و شانسی بیزارم؛ خواه زیر بیرق و در استتار کسب تجربه به پرواز درآمده باشد و خواه بیان واقع گرایانه موضوعی با ناشیگری باشد. در داستان کوتاه فوق العاده «ایساک بابل» با عنوان «گی دی موپاسان»، راوی درباره داستان نویسی چنین‌ می‌گوید: «هیچ آهنی‌ نمی‌تواند با نیرو و قدرت جمله‌ای که در سر جای درست خودش قرار گرفته، در قلب نفوذ و اثر کند.» به نظرم باید این نکته را بر روی کارتی بزرگ نوشت.

«ایوان کونل» جایی گفته بود که وقتی‌ می‌بیند دارد داستان خود را بازخوانی‌ می‌کند و ویرگول هایش را در می‌آورد، و باز از نو داستان را‌ می‌خواند و ویرگول‌ها را دو مرتبه سر جای قبلی شان‌ می‌گذارد، متوجه‌ می‌شود که کارش با آن داستان به پایان رسیده است. من به این منش و دقت نظر به دلیل کاری که در حال انجام است، احترام‌ می‌گذارم. دست آخر آنچه در اختیار داریم همین واژگان هستند که چه بهتر که واژگان درست و به جا باشند و البته همراه با علامت گذاریهای صحیح تا به شایسته‌ترین صورت ممکن منظور مورد نظر را برسانند. اگر واژگان در اثر بار احساسی و عاطفی لجام گسیخته و بی محابای نویسنده اش صقیل و سنگین باشند، یا به هر سببی چندان مشخص و دقیق نباشند، به بیانی اگر عبارات و واژگان نامفهوم و گنگ باشند، چشمان مخاطب به راحتی از روی آنها عبور‌ می‌کند؛ بدون اینکه چیزی دریافت شود. در چنین حالتی حس و حال هنری خاص مخاطب دیگر در گیر کار‌ نمی‌شود. «هنری جیمز» اسم چنین نگارش نگون بختی را «شرح و بازگویی ضعیف» می‌خواند.

من دوستانی دارم که به من گفته اند که مجبور شده اند کتابی را شتابزده به دست چاپ بسپارند، چون به پولش نیاز داشته اند، ناشر یا ویراستار کتاب را خواسته، و یا حتی کسی مانند همسر به آنها متکی بوده و خلاصه برای نوشته ای که چندان خوب نبوده به نوعی عذرخواهی کرده اند. زمانی که از رمان نویسی شنیده ام: «بهتر بود زمان بیشتری را صرف این کارم‌ می‌کردم.» بهت زده شده ام و به شدت متعجب. حتی هنوز هم اگر به این حرف بیندیشم، باز شگفت زده‌ می‌شوم؛ گرچه دیگر به آن فکر‌ نمی‌کنم. این موضوع به من ارتباطی ندارد. با این حال اگر‌ نمی‌توانیم نوشته ای را به همان خوبی که باید در نهان‌ می‌دانیم بنویسیم، پس چرا اصلا این کار را انجام بدهیم؟! در نهایت، رضایت خاطر ناشی از انجام کار به شایسته‌ترین صورت ممکن و شاهد اصلی این سخت کوشی و تلاش همان چیزی است که‌ می‌توانیم با خود به گور ببریم. دلم‌ می‌خواست به آن دوستم بگویم؛ ترا به خدا برو سراغ یک کار دیگر. حتما برای امرار معاش راههای ساده‌تر و همراه با صداقت بیشتری هم وجود دارد. یا اینکه دست کم در حد توانت این کار را به بهترین شکل ممکن انجام بده و تا جای ممکن از قابلیت‌ها و استعدادهایت استفاده کن، اما بعد سعی نکن عذر و بهانه بیاوری و خودت را توجیه کنی. نه گله کن و نه چیزی را توضیح بده!

«فلانری اوکانر» در مقاله ای با عنوان بسیار گویای «نگارش داستان کوتاه»، از نوشتن به صورت عملی همراه با مکاشفه سخن‌ می‌گوید. اوکانری‌ می‌گوید زمانی که‌ می‌نشست تا بر روی داستان کوتاهی کار کند، اغلب نمی‌دانست به کجا‌ می‌خواهد برود. او‌ می‌گوید بعید‌ می‌داند که بیشتر نویسندگان هنگام شروع یک داستان بدانند‌ می‌خواهند به کجا بروند و چه مسیری در پیش رو دارند. او برای نمونه از داستان «مردمان خوب روستایی» Good Country People سخن‌ می‌گوید که وقتی شروع به نوشتن آن کرد، چطور داستانی را خلق کرد که پایان آن برایش اصلا قابل پیش بینی نبود:

«زمانی که شروع کردم به نگارش این داستان، هیچ‌ نمی‌دانستم یک پزشک با پای چوبی در آن است. یک روز صبح دیدم دارم بدن هیچ مقدمه ای درباره دو زنی‌ می‌نویسم که چیزهایی درباره شان‌ می‌دانستم. و تا آمدم به خودم بیایم، متوجه شدم دختر یکی از آنها پای مصنوعی چوبی دارد. بعد هم شخصیت» بایبل «فروشنده را وارد کار کردم؛ بدون آن که بدانم‌ می‌خواهم با او چه کار کنم. حتی تا ده دوازده سطر قبل از آن که بخواهد پای چوبی را بدزدد، اصلا‌ نمی‌دانستم‌ می‌خواهد چنین کاری بکند! اما هنگامی که متوجه شدم قرار است چنین اتفاقی بیفتد، فهمیدم امری است اجتناب ناپذیر.»

سالها پیش وقتی این مطلب را خواندم، حسابی شوکه شدم که کسی چون او و به طور کل کسی بتواند به این روش بنویسد. همیشه‌ می‌پنداشتم که این راز ناخوشایند تنها از آن من است و به خاطر آن قدری ناراحت بودم. به نظرم رسید که نوشتن داستان کوتاه به این روش برخی از ضعف و کاستی‌های مرا برملا ساخت. یادم‌ می‌آید با خواندن آنچه او در باب این موضوع بیان کرده بود، به طور شگرفی شاد و امیدوار شدم.

یک بار نشستم تا داستانی را بنویسم که در آغاز کار فقط جمله اولش به ذهنم خطور کرده بود؛ و البته داستان خیلی خوبی هم شد. چند روزی بود که همین جمله اول مدام در ذهنم‌ می‌گشت: «مرد مشغول کار با جارو برقی بود که تلفن زنگ زد.» می‌دانستم که در این جمله داستانی نهفته است که‌ می‌خواهد بازگو شود. این را با تمام وجودم حس‌ می‌کردم؛ اینکه با آن آغاز داستانی همراه است. و ای کاش فرصتی پیدا‌ می‌کردم برای نوشتن آن. من وقت مناسبی هم نصیبم شد؛ زمانی که به اندازه ۱۲ تا ۱۵ ساعت بود؛ البته اگر قصد داشتم از آن استفاده کنم. و البته همین کار را نیز کردم؛ صبح همان روز نشستم و نخستین جمله را نوشتم؛ و بلافاصله باقی جمله‌ها پشت سر هم سرازیر شدند. من این داستان را درست مثل یک شعر ساختم؛ هر جمله را بر روی یک سطر‌ می‌نوشتم و بعد از سر سطر شروع‌ می‌کردم. خیلی زود توانستم داستانی را در دل همان سطرها ببینم و دانستم که آن داستان از آن من است؛ همان داستانی که دلم‌ می‌خواست بنویسمش.

از داستان‌های کوتاهی که با حس بیم و هراس همراه هستند؛ خوشم‌ می‌آید. به نظر من اندکی حس هول و هراس در داستان کوتاه مناسب و به جا است. از یک جهت این ویژگی به خاطر سیر و روند داستان خوب است. داستان باید حتما «تنش» داشته باشد؛ همان حس اینکه اتفاقی در شرف وقوع است و مسایلی بی امان در جریان‌ می‌باشد؛ چون در غیر این صورت در اکثر موارد اساسا داستانی در کار نخواهد بود. آنچه موجب خلق تنش در اثری داستانی‌ می‌شود، تا حدی وابسته به کلمات ملموس و عینی است که به یکدیگر پیوسته و مرتبط شده تا درنهایت عمل داستانی را نمایان کند. و البته چیزهایی هم که به طور ناگفته در داستان بیرون مانده را نیز شامل‌ می‌شود؛ همان موارد و عبارات ضمنی؛ به بیانی همان لایه‌های زیرین واژه‌ها که به ظاهر زیر پوسته صاف رویی پنهان شده است.

«پریتچت» داستان کوتاه را به این صورت تعریف‌ می‌کند: «داستان کوتاه همان چیزی است که در حین مشاهده و عبور از گوشه چشم دیده‌ می‌شود.» به بخش «گوشه چشم» توجه کنید. در ابتدا همان گوشه چشم است و بعد جان بخشیدن به آن؛ همان که با تبدیل به چیزی که دم و لحظه را روشن‌ می‌کند، و البته اگر قدری شانس داشته باشیم مفاهیم و پیامد‌های دیگری را نیز در برخواهد داشت. وظیفه نویسنده داستان کوتاه این است که آن لحظه گذرا از گوشه چشم را از هر نظر تحت پوشش قرار بدهد و آن را با تمام قدرتش بازگو نماید. او هوش و ذکاوت و استعداد، حس توازن و تناسب، توانمندی و ذکاوت ادبی خود را یک جا جمع‌ می‌کند تا بگوید هر چیز در عالم واقع به راستی چگونه است و خود وی آنها را چطور‌ می‌بیند؛ نگرشی که منحصر به فرد و خاص خود او است. و این کار با به کارگیری زبان بسیار دقیق و گویا انجام‌ می‌شود؛ همان زبانی که برای مخاطب جزییاتی را زنده‌ می‌کند که داستان را برایش آشکار و ملموس‌ می‌گرداند. برای اینکه تمامی جزییات ملموس و عینی باشند و مفهوم مورد نظر را برسانند؛ زبان داستان باید موشکافانه، دقیق و بسیار مشخص باشد. امکان دارد واژگان به حدی صریح و دقیق باشند که در ابتدا بی روح و بسیار علنی به نظر برسند، ولی باز هم‌ می‌توانند بار معنایی خاصی به همراه داشته باشند و در صورت استفاده درست، کارکرد لازم و به جای خود را ایفا کند.


Principles of a Story, By Raymond Carver – PROSPECT, September 2005

رویا به مثابه واقعیت در محاکمه کافکا

برای صد و سی و سومین سالگرد تولد این بزرگمرد ادبیات جهان

بیداری درون کابوس

رویا به مثابه واقعیت در محاکمه کافکا

آلوین جی. سلتزر – برگردان غلامرضا صراف – منبع

جهان فرانتس کافکا برای هر کس که در عمرش یک بار کابوس دیده، بی‌واسطه آشناست. در این جهان، زندگی‌های روزمرهٔ ما درون ابعاد غریب و در عین حال قابل باوری استحاله یافته و واقعیت‌شان چنان مقاومت‌ناپذیر شده که هیچ‌گاه به فکرمان خطور نمی‌کند تا این وضعیت‌های هولناک را که ناگهان خود را در آنها می‌یابیم، به پرسش بگیریم. مردی به حشره تبدیل می‌شود و تعجبش از این نیست که چگونه چنین چیزی ممکن است، بلکه فقط می‌خواهد بداند چگونه می‌تواند بدن تازه‌اش را بهتر حرکت دهد. در جهانی که احتمالات جایگزین امکانات شده‌اند، همچنان دلمشغول منطبق شدن با زمینه‌ها و فرضیه‌های تازه می‌مانیم تا بر سر گمانه‌زنی‌های بی‌فایده زمان را هدر دهیم. اگر، در خواب‌هایمان، خود را در رودخانه‌ای مملو از تمساح بیابیم، بی‌درنگ چنان حواسمان معطوف به زنده بیرون آمدن از آنجا می‌شود که فکر نمی‌کنیم چگونه در آن مکان گرفتار شدیم، یا اینکه چقدر مخمصه‌مان نامعقول است. معقول یا نامعقول، زندگی‌های ما در معرض مخاطراتی ترسناک است و بهتر است به بازگشت صحیح و سالم به زمین فکر کنیم.

یا مردی دستگیر می‌شود و از آن لحظه به بعد، زندگی‌اش را سلسله‌ای از بحران‌های بی‌سابقه‌ای می‌یابد که نه می‌تواند بر آنها غلبه کند و نه قادر به درکشان است. نتیجه اینکه، پیوسته دلایل را از دست می‌دهد تا اینکه سرانجام به سوی مرگ کشیده می‌شود- در لحظه‌ای که بیدار نمی‌شود، بلکه خیلی ساده می‌میرد. چون پیامدها واقعی‌اند، پس وضعیت‌ها هم باید واقعی باشند. نیاز به توجیه اضافی نیست: آنها خیلی ساده وجود دارند و باید در چارچوب خاص خودشان با آنها روبرو شویم.

در مورد کافکا چیزی که به نظر من از همه مهم‌تر می‌رسد، صداقت تمام و کمال بینش اوست-سر باز زدن‌اش از پوزش به خاطر داشتن این بینش یا اینکه بخواهد تا حدی آن را برای خوانندهٔ متعارف خوشایندترش کند. او بدون هیچ گونه توضیحی ما را صرفاً در جهان‌اش به جلو می‌راند و آن چه را که آن جا می‌گذرد، بی هیچ نظر یا تفسیری نشان‌مان می‌دهد. این جهان، چه شبیه واقعیت حقیقی ما باشد چه نباشد، حاوی واقعیتی روان‌شناختی‌ست که بی هیچ تردیدی ما را قادر به پذیرش آن می‌سازد. در این فضای سراسر آشوب‌زده، توجه ما باید معطوف به بقا باشد، نه تهذیب. رمان‌های کافکا بُعد فلسفی دارند، اما قدرتشان جای دیگری نهفته است. این فشردگی بینش اوست که توجهمان را جلب می‌کند، نیروی عاطفی بی‌وقفه‌ای که با آن ما را در دام واقعیت‌اش نگه می‌دارد.

بی‌شک «محاکمه» یکی از سرسختانه‌ترین آثار نیمهٔ اول قرن بیستم است که در آنها آشوب خلق شده و منتقدان آن را در بسیاری از سطوح معنایی تفسیر کرده‌اند، از جمله از این منظر که تا حدودی رمانی کسل‌کننده است که نهادهایی خاص و تاثیرشان بر فرد را برجسته می‌کند. اما در حالیکه کتاب قطعاً پذیرای تفاسیر اجتماعی، سیاسی و دینی است، به نظر می‌رسد کافکا می‌خواسته از هر گونه توضیح سهل‌الحصول دوری کند. این مهم است که ما هیچ گونه تلاشی جهت تقلیل امر ناشناخته در جهان او به تمثیل‌های هدایت‌پذیر شناخته‌شده در جهان خودمان انجام نمی‌دهیم. تقریباً تمام آن تکه‌های ناتمام یا حذف شده به دست نویسنده در صراحتی شریک‌اند که به میزان بسیار زیادی با معنی کلی آن چه کافکا درنهایت بخش‌های اصیل کتابش می‌دانست، فرق داشت. به نظر می‌رسد قصد او خلق جهانی بوده که در آن مسائل به طور اتفاقی برای آدم‌هایی رخ می‌دهد که تنها خطایشان این بوده که در آن لحظه آنجا بوده‌اند. جوزف کا. شاید سزاوار تقدیرش بیش از هر آدم دیگری باشد شاید هم نباشد، ولی وقتی به این نتیجه می‌رسیم که او را نیروهایی خصمانه بنا به دلایلی خاص انتخاب کرده‌اند، معنایی را به تجربه‌اش تحمیل کرده‌ایم که کافکا دقت زیادی به خرج می‌داد تا از آن ممانعت کند. به محض اینکه علت‌ها را برای توجیه معلول‌ها می‌یابیم، مسائل به طریقی دلگرم‌کننده بامعنا می‌شوند تا این بالقوگی‌های آشوب‌زده در زندگی‌های ما را پس بزنند و وحشت را به سکون وادارند تا تسلیم هوشمندی ما بشوند. «محاکمه»، مثل همهٔ خواب‌های ما، عناصری کافی از واقعیت‌های روزمره‌مان را مجسم می‌کند تا ما را برای جست و جو در جهت معناهایی وسوسه کند که در طول یک روز عادی داریم، زمانی که به نظر می‌رسد ذهن آمادهٔ تفسیر رویدادهاست. اما آشکار است که کافکا هیچ قصدی برای ایجاد این نوع خاطرجمعی برای خواننده نداشت: آن تکه‌هایی که به نظر می‌رسد شرح می‌دهند چرا کا. می‌توانست قربانی مناسبی بوده باشد، عامدانه حذف شده‌اند تا به ما جسارت دیدن مخمصه‌اش را همچون وارسی اکسپرسیونیستی گناه سرکوب‌شده‌اش عطا کنند. قطعاً خود محاکمه یک استعاره است، اما تا چه میزان می‌توانیم آن را تحلیل کنیم بی آنکه بینش کافکا را تحریف کنیم؟ برای پاسخ، اول باید فرضیه‌هایی را که در «جهان» رمان عمل می‌کنند، در نظر بگیریم.

در یکی از تکه‌هایی که به دست نویسنده حذف شده، کا. در روز دستگیری‌اش برای بازپرس شرح می‌دهد که چرا این رویداد در غافلگیر کردن او ناکام ماند:

کسی به من گفت-به خاطر نمی‌آورم چه کسی-که چه خوب است وقتی آدم صبح از خواب بیدار می‌شود، دستکم در مجموع همه چیز را بی هیچ جابجایی درست همان جایی بازبیابد که شب گذشته بوده است. مگر نه اینکه در خواب و رویا دستکم ظاهراً در حالتی ماهیتاً متفاوت با عالم بیداری به سر می‌بریم، و همان طور که آن مرد کاملاً به‌درستی گفت، باید از حضور ذهن، یا به عبارت دقیق‌تر، تیزهوشی بی‌پایان برخوردار بود تا با بازکردن چشم‌ها هر آنچه را که هست به‌اصطلاح در همان جایی به چنگ آوریم که شب گذشته رها کرده‌ایم. هم از این رو به گفتهٔ آن مرد لحظهٔ بیدار شدن مخاطره‌آمیزترین لحظهٔ روز است. اگر آن را از سر بگذرانیم، بی‌آنکه از جای خود به جایی دیگر کشیده شویم، می‌توانیم تمام روز آسوده‌خاطر باشیم. (محاکمه، ترجمه علی اصغر حداد، نشر ماهی، چاپ اول، ۱۳۸۷، ص ۲۴۵)

شاید فقدان ظرافت در این تکه توجیه‌کنندهٔ تصمیم کافکا برای حذف آن باشد، اما این کلمات شدیداً برای بیرون آمدن از دهان کا. نامناسب هم هستند، کسی که ناکامی اصلی‌اش ناتوانی برای وفق دادن خویش به شیوه‌ای جذاب با وضعیت کاملاً تازهٔ امور است. «محاکمه» اساساً دربارهٔ مردی است که یک روز صبح «آماده» ی بیدار شدن نبوده؛ در این مخاطره‌آمیزترین لحظهٔ روز، زندگی‌اش را کاملاً تغییر یافته به دست واقعیت دستگیری‌اش می‌یابد. البته از منظر ظاهری، کمی متفاوت‌تر از روز پیش است و همین نکته این تصور غلط را در کا. به وجود می‌آورد که فکر کند هنوز در همان جهان زندگی می‌کند، همان قوانین، ارزش‌ها و فرضیه‌ها را پیش‌بینی کند. بنابراین او در همان مسیر زندگی معمولی قبلی‌اش ادامه می‌دهد و دستگیری عجیب‌اش را در پرتو واقعیت روزمره در نظر می‌گیرد. به معنای دقیق کلمه، احتمال اشتباه هست، امکان نیرنگ؛ قطعاً یک جور مشکل و دردسر-اما در هر صورت، چیزی‌ست که می‌توان با آن به شیوه‌ای خردمندانه و عقلانی برخورد کرد. از اینجا به بعد، او به جنگی که مبتنی بر فرجام‌خواهی پرونده‌اش نزد مقامات است، ادامه می‌دهد، با وکیل خصوصی‌اش بحث می‌کند، ارتباط‌هایی در دادگاه پیدا می‌کند، اطلاعات جمع می‌کند، وکیلی استخدام و بعد اخراج می‌کند و غیره-همهٔ اعمال معقول در چنین دوراهی‌ای رخ می‌دهند. اما پس چرا همه‌شان بی‌تاثیرند؟ چرا کا. جایی در جدال‌اش برای دفاع از بی‌گناهی خویش ندارد؟

اینجاست که می‌توانیم دربارهٔ احساسات سرکوب‌شده‌اش حرف بزنیم و محاکمه را همچون استعاره‌ای اکسپرسیونیستی برای وجدان معذب کا. ببینیم، و مرگش را در پایان همچون تحقق میل شدید به خودکشی بر پایهٔ قضاوت شخصی خودش. یا می‌توانیم دربارهٔ نیروهایی حرف بزنیم که کا. را سرمی‌دوانند و آنها را همچون نهادهای تعریف‌پذیر مشخصی به جا آوریم که انسانی را به پای میز محاکمه می‌خوانند و مدعی‌اند که دارد بهای گناهانش را می‌پردازد. قطعاً این رمان تمام این موجبات را فراهم می‌سازد و ما نمی‌توانیم آنها را نادیده بگیریم، اما ضمناً باید دربرابر ترجمهٔ آشوب در این اثر کافکا به چارچوب‌های ارجاعی معمول خودمان مراقب باشیم، چون به نظر می‌رسد درونمایهٔ این کتاب به طرزی تفکیک‌ناپذیر منوط به بینشی مبتنی بر آشوب تام و تمام است.

از این لحظه به بعد کا. تحت دستگیری محسوب می‌شود، جهان ایمن پیشین‌اش جایش را به جهانی آکنده از ناشناخته‌ها داده است. گرچه دستگیر شدن کا. او را برای ادامهٔ زندگی عادی‌اش آزاد باقی می‌گذارد، ولی زندگی‌اش دیگر همان نیست که پیشتر بوده، چون هرگز شرایط مرموز تازه‌اش را نمی‌پذیرد. هرچند در طول رمان بر بی‌گناهی‌اش پافشاری می‌کند، اما اصلاً نمی‌تواند اتهامات وارده علیه خود را بداند و از این رو در تلاش دیوانه‌وارش برای دفاع از خویش، هرگز سردرنمی‌آورد که چی کمکش کرده و چی آسیبش زده. در این زمینهٔ تازه، او هرگز نمی‌داند قضاتش چه کسانی‌اند، معیارهایش ممکن است چه چیزهایی باشد و از چه قوانین تازه‌ای باید پیروی کند تا بر آنها به نحوی مطلوب تاثیر بگذارد. با این حال، سکوت طرف مخالف‌اش او را به درون کردوکاری دیوانه‌وار می‌کشاند که تماماً بی‌دلیل است. بارها قسم می‌خورد که خودش را از این وضعیت غیرقابل تحمل جدا نگه دارد، اما به لحاظ روان‌شناختی این کار را ناممکن می‌یابد؛ نتیجه این که همچنان ابتکار عمل را به دست می‌گیرد تا وقتی که درون وضعیتی سرشار از اشتغال ذهنی نسبت به پرونده‌اش بلعیده شود. از جهتی، او در آخر به دست ناتوانی خودش در پذیرش عاملی ناشناخته که در مقام جزء همیشه حاضر زندگی‌اش هست، محکوم می‌شود. سرانجام در جدال‌اش برای رسیدن و شناسایی مقامات بالای رسمی چنان بی‌باک می‌شود که گویی هلاکت‌اش را خودش رقم می‌زند؛ وقتی وکلای مدعی‌اش سکوت و گمنامی‌شان را حفظ می‌کنند، نبردش هرچه بیشتر شبیه جنگیدن با حریف خیالی می‌شود. نامرئی بودن‌شان به طور فزاینده‌ای در تخیل کا. عمل می‌کند، مجبورش می‌کنند تا هرچه عمیق‌تر درگیر شود، گویی هر روز شکست است و هیچ پیشرفت تازه‌ای به بار نمی‌آید. در ابتدا از مرموز بودن محاکمه‌اش مضطرب است، بعد احاطه‌اش می‌کند و بالاخره از دست‌اش به ستوه می‌آید، تا وقتی که تنها دلمشغولی زندگی‌اش می‌شود. او با تخیل خودش در دام خلایی می‌افتد، به دست هوش خودش شکنجه می‌شود و با طبیعت انسانی‌اش مغلوب می‌گردد.

به جز بیان خود دستگیری در اول کتاب، به نظر نمی‌رسد هیچ ردی در رمان باشد که بخواهد نقش دادگاه. را در آوردن کا. به محاکمه برجسته کند. اگر او واقعیت دستگیری‌اش را بی‌چون و چرا پذیرفته بود، شاید به زندگی عادی تا مرگ طبیعی خویش ادامه می‌داد، چون هیچ گونه سرنخی در دست نیست مبنی بر اینکه دادگاه مجازات را پس از احکام‌اش اِعمال کرده باشد. انسان به خاطر کل زندگی‌اش تحت قدرت قانون می‌ماند، اما این ضرورت حرکت‌هایش را محدود نمی‌سازد، سبک زندگی‌اش را تغییر نمی‌دهد یا باعث نمی‌شود حساسیت بیش از حد نشان دهد. ولی البته از منظر روان‌شناختی چنین وضعیتی غیرقابل‌تحمل است و از منظر فکری هم غیرقابل‌دفاع. اذهان ما نمی‌توانند در برابر معما به حال خود بمانند: آنها در یافتن علل صحیح برای معلول‌ها سماجت می‌کنند، تناقضات را درون شکلی از شناخت به‌دردخور حل می‌کنند و خطوط و چهره‌هایی برای امر نامعلوم خلق می‌کنند. مفهوم نیستی برای ذهنی که نیاز به فرض صحت منطقی پیش از عمل دارد، تحمل‌ناپذیر است.

وقتی کا. برای مشاوره پیش وکیل می‌رود، اطلاعاتی که دریافت می‌کند تماماً بی‌ارزش است، چون ذهن‌اش ابداً نمی‌تواند آنها را به کار گیرد. در هر مرحله شرایط لازم وجود دارند- بی پایان- و بی‌شمار نتایجی که این پیشگویی را که کدام مسیر عمل در درازمدت مفیدتر خواهد بود، ناممکن می‌سازند. این زمینهٔ تازه نه تنها از قطعیت‌ها یا حتی احتمالات تهی شده بلکه از هر گونه اصل پیشینی هم خالی شده که شاید درنهایت به یک جور شکل حداقلی از شناخت تجربی ختم شود. تمام عبارات وکیل آکنده از تناقضاتی است که هرگونه تلاش برای تفسیر را نقش بر آب می‌کند و چون هر عملی بر مبنای آنها به‌راحتی می‌تواند دشمنی مقامات رسمی را برانگیزد و پروندهٔ کا. را دچار تعویق بیشتری کند، از کا. کاری جز انتظار برنمی‌آید- که وضعیتی است که پیشتر آن را غیرقابل تحمل یافته بود.

از این گذشته، وقتی نومیدانه سوی تیتورللی می‌شتابد، نقاش او را بر مسیر همان هزارتو قرار می‌دهد-گرچه اینجا بیشتر عواطف اوست که ناکام می‌ماند تا فکرش. تیتورللی درحالیکه تلاش می‌کند به او امید و جسارت برای تبرئه شدن بدهد، اما هرگونه پافشاری‌اش در تضاد با ادعاهای قبلی‌اش قرار می‌گیرد تا جایی که کا. با همان افسردگی‌ای که آمده بود، آنجا را ترک می‌کند. و حتی هنگام رفتن هم سردرگمی کا. به حدی وخیم است که وقتی تیتورللی به عنوان نقاش تلاش می‌کند نسخه‌های متعدد تصویری واحد را به او بفروشد، با اشارهٔ ضمنی به تمایزهایی که کا. اصلاً قادر به دیدن‌شان نیست، نقش خود را به عنوان مشاوری حقوقی تکرار می‌کند. اینجا خستگی عاطفی و فکری کا. به اوج خود می‌رسد و تصمیم می‌گیرد قید مقامات به‌اصطلاح بالا را بزند و خودش پرونده را در دست بگیرد.

و هرچه استقلال‌اش بیشتر می‌شود، انزوایش کامل‌تر می‌گردد؛ او چنان از جزئیات فنی پرونده‌اش خسته و مستهلک شده که آرام‌آرام و ناخودآگاهانه از کوچک‌ترین حمایت سایر انسان‌ها نیز دوری می‌کند. تا اینجا، جدال‌اش با دادگاه برایش مایهٔ تفریح و تسکین بوده، اما از اینجا به بعد، همه چیز مثل زمان قبل از دستگیری‌اش، نامربوط به نظر می‌رسد-تا آنجا که تمام روابطش را با همکاران، مستاجران، بستگان و زنان دربرمی‌گیرد. مطمئناً کا. هیچ‌گاه در گذشته، روابط نزدیک و زیادی نداشته، اما حتی در این صورت هم، هرچه رمان جلوتر می‌رود، به نظر تنهاتر می‌رسد. در فصول اولیه، تقریباً متکی به آدم‌هاست تا شاید بتوانند اطلاعاتی را که می‌خواهد به او بدهند، اما تمام منابع در کمک به او درمی‌مانند و آن‌قدر از ارتباط با آنها دوری می‌جوید تا تنها در کلیسایی تاریک می‌ماند و آنجا آخرین کلام وضعیت ناجورش را در قالب تمثیل از زبان کشیش زندان می‌شنود.

تمثیل دربان به‌نظر تاکید دوباره‌ای‌ست بر نقطهٔ اوج تک‌افتادگی آدمی که بر در قانون می‌کوبد، چون هر در فقط برای یک نفر درنظر گرفته شده است. اما این تمثیل خلاصهٔ وضعیت کا. از آغاز زمان هم هست، گویی دربان معادل معنوی بازرس، وکیل، نقاش و زنان مختلفی نظیر لنی (که نگهبان ورودی اتاق وکیل است) می‌شود. هرچه تمثیل جلوتر می‌رود، شباهت‌ها چشمگیرتر می‌شوند، تا جایی که دادگاه به‌نظر پذیرای تمام نهادهایی می‌رسد که ارزیاب انسان‌اند؛ چه شخصی، سیاسی، اجتماعی، هنری یا دینی، همگی شبیه و دربرگیرندهٔ دادگاهی می‌شوند که کا. به دنبال ورود به آن است. هرچند داستان تابع تفاسیر بدیل بسیاری است تا جایی که کا. درنهایت برآمدن از پس توصیهٔ پرتفصیل وکیل را ناممکن می‌یابد. تعجبی ندارد که وقتی می‌خواهد کلیسا را ترک کند، به اوج گیجی، بی‌پناهی و یاس رسیده است تا جایی که با رقت تمام پی می‌برد نمی‌تواند به‌تنهایی راه‌اش را در این تاریکی پیدا کند. مثل فصل آخر رمان «مرد معتمد» هرمان ملویل، تاریکی به استعاره‌ای بی‌واسطه برای وضعیت بنیادی انسان در این جهان تبدیل می‌شود.

با این حال، کشیش آن جا که می‌گوید «ضرورت ندارد همه چیز را به عنوان حقیقت بپذیری، تنها باید آنها را به عنوان ضرورت بپذیری» و بعد «دادگاه هیچ چیز از شما نمی‌خواهد. شما را می‌پذیرد وقتی می‌آیید و عذرتان را می‌خواهد وقتی می‌روید.» مستدل‌تر و شفاف‌تر از هر کسی کا. را نصیحت می‌کند. کا. اولین عبارت را چون بیش از حد «نومیدکننده» است رد می‌کند، اما همین به‌خوبی اشتباه اصلی‌اش را جمع‌بندی می‌کند؛ عبارت اول قرار بوده تنها وقتی پذیرفته شود که او آن را بفهمد تا اینکه پذیرفتن‌اش چیز سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده‌ای باشد صرفاً به این خاطر که معلوم است، واقعی است و به قدر کافی نیرومند تا هر کسی را که تلاش دارد در برابرش مقاومت کند، از پادرآورد. کسی که استطاعت انتخاب عناصری از واقعیت را ندارد، بدون اینکه زندگی‌اش را به خطر بیفکند، صرفاً تبعیت خواهد کرد؛ اگر قرار به بقای انسان است، او باید بیشتر مشتاق پذیرش باشد تا امیدوار فهم. دومین عبارت هم، با پافشاری برای احقاق حق در برابر بی‌اعتنایی دادگاه، به نظر اشاره‌ای ضمنی می‌رسد به ناموجودیت آن به مثابه هستی‌ای متمایز از فردیت انسانی که خالق آن است و مشتاقانه تسلیم‌اش می‌شود. کا. مدت‌هاست چنان از قید قانون آزاد شده که هیچ گونه احساس اجباری برای جستن آن و ایجاد اقتداری که با آن مورد قضاوت قرار بگیرد و نیروی‌اش نابودش کند، ندارد.

اگر صحت آخرین حرف‌های کشیش زندان را بپذیریم، آن‌گاه فصل نهایی کتاب عملاً گیج‌کننده است، مگر اینکه خود کا. را در مقام قاضی و جلادش تفسیر کنیم. قطعاً شاهدی بر این مدعا وجود دارد: کا. پس از جدال اول‌اش با مردانی که آمده بودند تا او را روانهٔ مرگ کنند، ناگهان و برای اولین بار، وامی‌دهد و به بیهودگی مقاومت واقف می‌شود.

با خود گفت: «تنها کاری که در این لحظه از دستم برمی‌آید» و یکنواختی گام‌هایش با گام‌های آن دوی دیگر، فکرش را تایید کرد، «تنها کاری که در این لحظه از دستم برمی‌آید این است که تا آخر کار شعور آرام و نظم‌دهنده خود را حفظ کنم. همیشه می‌خواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود. آیا بجاست که نشان دهم از این محکامهٔ یک ساله هم درسی نگرفته‌ام؟ بجسات که کارم به عنوان انسانی کودن به پایان برسد؟ بجاست که به‌حق درباره‌ام بگویند که می‌خواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان می‌خواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمی‌خواهم درباره‌ام چنین چیزی گفته شود. ممنون‌ام از این که این آقایان ِتقریباً لال و نفهم را در این راه همراهم کرده‌اند و بیان گفتنی‌ها را به خودم واگذاشته‌اند.» (همان، ص ۲۱۷)

کا. به محض اینکه عزم‌اش را جزم می‌کند که تا پایان خونسرد و منطقی باشد، برای اولین بار قاضی خودش می‌شود و از این لحظه به بعد، شروع به هدایت دستگیرکنندگان‌اش می‌کند که فوراً ضرباهنگ قدم‌هایشان را با او یکی کرده‌اند، گویی سه نفر همزمان با یک نفر به جلو می‌روند. با این حال، قرار است این واگذاری تازه از جانب کا. را چگونه تفسیر کنیم؟ آیا این کار او را ظاهراً ستودنی‌تر از پیش می‌سازد؟ به یک معنا، ما به موضع تازهٔ پیش‌قراولی او احترام می‌گذاریم- حداقل اینکه دیگر قربانی نیست، اما محرک قضاوت خود هست. یا آیا حالا واقعاً قربانی‌تر از پیش است؟ او با پذیرش و توجیه گناه خویش، درون نیروی مطلقی حل شده که پیشتر با آن مشغول مبارزه بوده و درنهایت غیرقابل تشخیص از خود دادگاه می‌شود. علاوه بر این، قصدش برای حفظ آرامش ذهنی و تحلیلی خویش تا پایان نشان می‌دهد که هنوز به بیهودگی تلاش‌اش برای روشن کردن وضعیتی که قادر به درک همه‌جانبه‌اش نبوده، واقف نشده است. آشوب را نمی‌توان عقلانی یا در آرامش تحلیل کرد؛ فقط باید آن را پذیرفت، همان طور که کشیش می‌گوید، تا بتوان با آن سازگار شد، سرسپرده‌اش شد و همچون جزئی لازم از زندگی با آن ادامهٔ حیات داد. کا. از لحظهٔ دستگیری‌اش، نومیدانه به دنبال توضیحی معقول برای توجیه آن بوده و هیچ چیز پیدا نکرده که بتواند با آن حس منطقی‌اش را ارضا کند. با این حال، وقتی سوی مجازات می‌برندش، ناگهان توجیهی برای آن می‌یابد، خودش را گناهکار می‌خواند و بر بهای عقل سلیم خویش از نو پافشاری می‌کند. اما جهان‌اش به چه شیوه‌ای ارزش این عقل سلیم را ثابت کرده است؟ همه چیز آن را تنزل داده و مغلوب کرده، بی‌ربط و بی‌ارزش‌اش ساخته. این جهان آشکارا در حالت‌های خیلی متفاوتی عمل می‌کند- حالت‌هایی که استدلال انسانی را در هر گام بحرانی‌تر می‌سازند و گویی تلاش فرد را برای تحمیل نظامی بامعنا بر آن دست می‌اندازند. شاید فرض کنیم، اگر بخواهیم، که این عالم طبق قوانین مشخصی حرکت می‌کند، اما تنها وقتی این قوانین را به ناشناخته‌بودن و کاملاً بیگانه بودن با ذهن‌مان می‌پذیریم که معطوف به مسیرهای منطقاً محدود باشند. ناتوانی کا. برای مقاومت دربرابر وسوسهٔ کشف و تعریف این قوانین تا سازگار کردن خودش با آنها، چیزی‌ست که او را به سمت محاکمهٔ خویش کشانده و حالا پافشاری دوباره‌اش بر همان ارزش‌ها، راهبرش به سوی مرگ است. با این حال، حتی طنزآمیز هم نیست که عملاً او باید با فکر به مجازاتی که چنین سخت علیه‌اش جنگیده بود، احساس تسکین عجیبی بکند، چون بالاخره موفق شده با معنایی در آن نفوذ کند: در این جهان، انسان باید به دست مافوق‌هایش محاکمه شود و گناهکار باید به مرگ محکوم شود. تنها بیگناهان سزاوار زیستن‌اند و از قرار معلوم او آن قدر که باید بیگناه نبوده است.

کا. با این معنای مبتنی بر عقل سلیم زندگی می‌کند و تنها چند دقیقه با آن احساس آرامش می‌کند، چون بعداً که دراز کشیده بر زمین ناظر جلادان خویش است که در تدارک سلاخی اویند (و خسته‌تر از آن است که چاقو را از آنها بگیرد-وقتی به این نتیجه می‌رسد که قرار است این کار را بکند-که آن را توی سینه‌اش فرو می‌کنند)، ناگهان متوجه هیئتی انسانی می‌شود که با دو دست از هم گشوده مقابل پنجره ایستاده است.

چه کسی بود؟ یک دوست؟ انسانی شریف؟ کسی که سرِ همدلی داشت؟ کسی که می‌خواست یاری کند؟ تنها یک نفر؟ همه بودند؟ هنوز کمکی یافت می‌شد؟ هنوز حرفی باقی بود، حرفی که از یاد رفته بود؟ به‌یقین حرفی وجود داشت. منطق به‌راستی تزلزل‌ناپذیر است، اما در برابر انسانی که می‌خواهد زندگی کند، تاب مقاومت ندارد. قاضی‌ای که او هرگز ندید کجا بود؟ آن دادگاه عالی که او هرگز به آن راه نیافت کجا بود؟ دست‌ها را بلند کرد، انگشت‌ها را از هم گشود.

اما دست‌های یکی از آقایان بر گلوی کا. نشست و در آن حال دیگری کارد را تا عمق قلب او فرو کرد و آن‌جا دوبار چرخاند. کا. با چشمان بی‌فروغ هنوز می‌دید که آقایان نزدیک چهره‌اش، گونه بر گونهٔ هم، پایان کار را نظاره می‌کنند. گفت: «مثل سگ!» چنان می‌نمود که انگار شرم عمری طولانی‌تر از او خواهد داشت. (همان، ص ۲۰-۲۱۹)

این پایان گویی از سر نومیدی مبهم شده، اما تغییر احساس کا. کاملاً آشکار است. ناگهان تمام شک سابق‌اش به ابزاری برای شکنجه‌اش بدل می‌شود-گرچه این بار با تفوق منطقی وارد چالش می‌شود که یارای ایستادگی دربرابر انسانی را ندارد که می‌خواهد به زندگی ادامه دهد اما مجبور است تسلیم قدرتی برتر از غریزه و ارادهٔ بشری‌ای شود که سرانجام زندگی را بالاتر از عقل قرار می‌دهد. حیات نامعقول به مرگ معقول ارجحیت دارد—و مگر عقل چیست جز شیوه‌ای دلبخواهی برای نگاه کردن به چیزهایی که در وهلهٔ اول، از هر نظر، نامرئی‌اند؟ گذشته از این، او چه مدرکی از دادگاه، قضات و تمام آن اشباح و نیروها در دست داشت که ذهن‌اش را طعمهٔ خویش کرده بودند، یا شاید هنوز هیچ گونه وجود واقعی بیرون از آن ذهن نداشتند؟ از وقتی کشیشی توجه دادگاه به کا. را انکار کرده بود («دادگاه هیچ چیز از شما نمی‌خواهد. شما را می‌پذیرد وقتی می‌آیید و عذرتان را می‌خواهد وقتی می‌روید.»)، شاید او حقیقتاً خودش را به این مرگ فلاکت‌بار محکوم کرده بود، به خاطر ناکامی در تصدیق غیاب تام و تمام همهٔ نیروهای برتر از خودش. درعوض قوانینی برای پر کردن این خلاء خلق کرده بود و چنان در آنها گرفتار شده بود که با مهار زندگی ومرگ او تمام شده بودند.

اما آیا واقعاً این کشیش قابل اتکاتر از دیگر آدم‌هایی بود که کا. را نصیحت کرده بودند؟ ظاهراً این طور نیست، چون تصدیق آزادی کا. در خلایی وجودی آشکارا او را از چنگ قاتلان‌اش نجات نداده بود. این که کا. قطعاً به دست مخلوق خیال خویش کشته نشده بود، می‌تواند تنها به این معنی باشد که دادگاه و منادیان‌اش، گذشته از همه چیز، وجودی مستقل دارند. وعدهٔ پنهان‌شده به دست اصالت وجود را فقط باید همچون توهمی دیگر دید.

کمی پیش‌تر، کا. خودش را تسلیم بیهودگی هر مقاومتی کرده بود و تصمیم گرفته بود ذهن‌اش را «تا پایان آرام و تحلیلی» نگه دارد (قولی که پیشتر بارها داده و شکسته بود). با این حال، با تلاش برای تفسیر پدیدهٔ توضیح‌ناپذیر دیگری تقریباً بی‌درنگ پایش درون جدالی لغزیده بود: انسانی با دستانی ازهم‌گشوده ایستاده برابر دریچهٔ پنجره. قطعاً این چهره محرک است-اما همان طور که تمام پدیده‌های زندگی ما چنین‌اند: خطر در تلاش برای تفسیر آنها در مقام پیام‌هایی نمادین از نیرویی مافوق‌تر نهفته است. در «ادیسه»، یک جفت عقاب در حال پرواز علامت تب و تاب تفاسیری است که یکی خوش‌یمن تعبیرشان می‌کند و دیگری شوم و غیره. بنابراین انسان می‌تواند همهٔ پدیده‌ها را مثل ردیفی از تست‌های رورشاخ قرائت کند یا به جایش مثل کشیش که کا. را نصیحت کرد، خودش را با پذیرش همهٔ چیزهای ضروری راضی کند تا چیزهای حقیقی. اما کا. به محض اینکه چهره را پشت پنجره می‌بیند، دست به یک جور تفسیر می‌زند و چنان سریع احتمالات را بنا می‌کند که در چشم به هم زدنی تبدیل به نمادی از نوع بشر می‌شود که منتظر کمک است. بی‌درنگ تصمیم قبلی‌اش را فراموش می‌کند، هم ذهنی و هم جسمی شروع به واکنش نشان دادن به این «حقیقت» تازه می‌کند، درست در زمانی که قرار است قلب‌اش به وسیلهٔ چاقوی «ضرورت» دریده شود. شاید در این عمل آخر حقیقتی نباشد، با این حال او را می‌کشد. سرطان (یا در مورد خود کافکا، سل)، شلیکی تصادفی، یا کامیونی که از کنترل خارج شده می‌توانند دیگر حقیقتی نداشته باشند، اما این کار را به‌خوبی انجام می‌دهند.

اگر هیچ چیز دیگری هم از جدال کا. ندانیم، حداقل مجبوریم بیهودگی تلاش‌اش را برای کار کردن در جهانی که دیگر ربطی به نیروهای عقلانی ما نخواهد داشت، تصدیق کنیم. مسائل بی‌توجه به اینکه ما می‌توانیم توجیهی برایشان بتراشیم یا نه اتفاق می‌افتند و نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که با چانه‌زنی راه خویش را به طرف وضعیتی راحت‌تر و سرنوشتی قابل تحمل‌تر پیدا کنیم. آزادی ما، اگر واقعی باشد، محدود است. زندگی در نهایت کابوس است، چون نیروهایی ناشناخته فراسوی کنترل ما وجود دارند که هیچ میزانی از سلامت روانی نمی‌تواند حافظ ما در برابر آنها باشد. نیستی انتخاب نیست بلکه واقعیت است؛ تنها انتخابی‌ست که برایمان می‌ماند، چه آن را بپذیریم چه به جدال در برابرش ادامه دهیم. ما در هر حال می‌میریم، اما اشارهٔ ضمنی [رمان] این است که کا. می‌توانست با منزلتی کمی بیش از یک سگ بمیرد.

مرگ کا. در نهایت به توضیح‌ناپذیری دستگیری اوست، چون خواننده، مثل کا. ، بالاخره باید آن چه را که او قادر به فهم‌اش نبوده بپذیرد. گرچه شاید بجاست که کتاب مثل زندگی کا. با نقصان تمام می‌شود، چون نارضایتی حاصل شدهٔ ما عملاً مناسب‌ترین واکنش به بینش مبتنی بر واقعیت کافکاست.

چون «محاکمه» را بالاخره باید اثری ناتمام تلقی کرد، تعجبی ندارد که پاسخ به بسیاری از پرسش‌های ناشی از این بحث را ناممکن بیابیم. گرچه برای من آشکار است که، با در نظر گرفتن تمام آن تکه‌ها و بریده‌های فصل‌هایی که که کافکا حذف کرد یا ناتمام گذاشت، این تصور از نو تقویت می‌شود که نویسنده می‌خواسته حتی‌المقدور بر بینش آشوب‌زدهٔ خود تاکید کند و قصد داشته از هر موضوعی که احتمال داشته منجر به توضیحات دم دستی و آسان‌یاب شود تاکیدزدایی کند، چون در غیر این صورت اسرارآمیز باقی می‌ماندند. درست مثل میکل آنژ که ترجیح داد چهار بردهٔ ناتمام باغ‌های بابل در شکل‌های ناقص‌شان باقی بمانند، به نظر می‌رسد کافکا هم فصولی را ناتمام گذاشت که با اشاره‌ای تلویحی به روشی استعاری یا تمثیلی (نظیر فصلی که در آن تیتورللی به‌وضوح همچون نماد هنرمندی دیده می‌شود که انسان را به سوی یک جور روشنگری سحرآمیز شهودی و زیبایی‌شناختی رهنمون می‌شود) می‌خواست قصه‌اش را به راحتی هرچه تمام‌تر به پایان برساند یا توجیهاتی روان‌شناختی برای رفتار شخصیت‌اش به دست دهد. از این رو، تاریخ ظاهراً پیچیدهٔ روابط کا. با والدین‌اش را حذف می‌کند که با تعریف کردن بیش از حد آشکار آن، احتمالاً گناه کا. را محدود میساخت. البته، فقدان چنین موضوع افشاگرانه‌ای، کا. را شخصیتی سست‌تر، خشک‌تر و احتمالاً با جذابیتی کمتر از آن چه می‌ساخت که در غیر این صورت می‌بود، ولی کافکا در هر حال پس‌زمینهٔ کا. را چیزی نامربوط در نظر گرفته بود، چون زمینهٔ جهان کا. پس از دستگیری‌اش، او را به طور کامل از گذشته‌اش جدا می‌کند. اگر امروز اساساً متفاوت از دیروز است، پس نمی‌توانیم از تجارب دیروز درس بگیریم؛ نمی‌توان آنها را به زمینه‌ای تازه منتقل کرد، بلکه باید همچون امری نامربوط به تجربهٔ امروز طردشان کرد.

فارغ از چگونگی تفسیر «محاکمه»، باید مراقب باشیم که درونمایهٔ کافکا را در چارچوب بینش آشوب‌زده در نظر بگیریم. گرچه رمان از منظر زیبایی‌شناختی نظم خوبی دارد، ساختار محکم است و تصاویرش پیوند والایی با هم دارند (نظیر درها)، استعاره‌ها و شباهت‌های نمادینی که به ما رخصت ِیافتن ِتشبیه‌ها و تمثیل‌های موجه را می‌دهند، اما نمی‌توانیم خودمان را به شرح و بسط یکی دو استثنای دیگر محدود کنیم یا معنایی واضح‌تر از آن چه را که توجیه‌پذیری‌اش محتمل‌تر بود، بر کتاب تحمیل کنیم. درحالیکه دادگاه به‌خوبی و جداجدا می‌تواند نظام دینی، قانونی، سیاسی، اجتماعی و روان‌شناختی را بازنمایی کند، باید تمام آنها را در آن واحد بازنمایی کند و در عین حال هیچ یک از آنها به طور کامل نباشد. چون آشوب در جهان کافکا در وهلهٔ اول آشوبناک است، چون از طبقه‌بندی و تعیین هویت انسان به منزلهٔ امری ناشناخته، آشنا یا چیزی آشکارا توضیح‌پذیر در واقعیت ما طفره می‌رود. در جهانی از امکانات نامحدود و ترسناک، احتمالات و قوانین تجربی را باید به مثابه مخلوقات مصنوعی و بی‌ربط نیاز ذهن انسان طرد کرد تا سایه‌ها را هرجا که می‌یابد پراکنده کند و فضاها را با چهره‌ها و واقعیت‌ها بپوشاند.

ما در هراس‌انگیزتذین کابوس‌هایمان اذیت می‌شویم، فلج می‌شویم و اغلب گرفتار چنگال‌های آدم‌ها و حیواناتی می‌شویم که به‌ندرت، اگر نه هیچ وقت، در زندگی معمول خویش با آنها مواجه می‌شویم. در چنین مواقعی، ما با تلاش برای تغییر منظر آنها به چیزی آشنا و بی‌ضرر، بر ترس‌مان غلبه نمی‌کنیم- بلکه با ذره‌ذرهٔ انرژی‌ای که داریم از چنگ‌شان می‌گریزیم. و در جهان فرانتس کافکا هم با تلاش برای تعریف و اهلی کردن نیروهای ناشناخته‌ای که از رهگذر راندن ما به درون وضعیت‌های عجیب، ناآشنا و نامعقولی که انسان‌ها نمی‌توانند امید غلبه بر آنها را داشته باشند و مانع منطق‌مان می‌شوند، به جایی نخواهیم رسید. در عوض باید تصورمان را از واقعیت گسترده کنیم تا چنین ناشناخته‌هایی را در بربگیرد و بعد به زندگی ادامه دهیم گویی که آنها آنجا نیستند- هرچند اگر کسی قدرت کامل بینش کافکا را احساس کند، چنین چیزی دیگر ممکن نخواهد بود.

رورشاخ: آزمونی روانی است که در آن افراد مورد معاینه تلقی خودشان را از لکه‌های جوهر می‌گویند و روانشناس بر اساس این تفسیر و تلقی، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی‌اش را تشخیص می‌دهد.

این مقاله ترجمه کامل فصل ششم کتاب زیر است:

Waking into Nightmare: Dream as Reality in Kafka’s The Trial, In «Chaos in the Novel, Novel in the Chaos»، Schocken Books, New York, ۱۹۷۴

اولین بار در شماره ۲۱ ماهنامه شبکه آفتاب (مهر و آبان ۹۳) منتشر شد، برای نودمین سال درگذشت کافکا.